بسم الله الرحمن الرحیم
رمان
🔥🔥#خط_سوم🔥🔥✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_شانزدهماز این طرف لیام جوری تند راه میرفت که انگار دارد میدود. و از آن طرف، لوسی سرش به پرسه زدن در خانه میشل گرم بود و بو میکشید و گاهی خودش را برای لوکا لوس میکرد.
تیم داروین از گوشه پنجره طبقه فوقانی خانه لنکا و باروتی که روبروی خانه میشل بود، یک دوربین حساس و قوی نصب کرده بودند که 180 درجه دید مناسب داشت. هنوز سی چهل متر مانده بود که لیام به خانه میشل برسد که داروین دید لیام با سرعت هرچه تمام به طرف خانه میشل در حرکت است. احساس خطر کرد. به خاطر همین، فورا با آبراهام تماس گرفت و گفت: «احساس خطر میکنم. فورا لوسی رو از خونه بکش بیرون!»
آبراهام که با لنکا و باروتی در ماشینی واقع در دو سه خیابان بالاتر حضور داشتند، جواب داد: «دعا کن که راه در رو داشته باشه.» این را که گفت، تلفن را قطع کرد و در بیسیمی که دستش بود گفت: «پسر! حواست با منه؟ بزن به چاک! لوسی بزن به چاک!»
در خانه میشل، وقتی که لوسی این صدا و کلمات را از طریق مینی هندزفری که سیاه و همرنگ گوشهایش بود و در لابلای بخش میانی گوشش کار گذاشته بودند شنید، فورا دنبال راه فرار گشت. دید در بسته است. پنجره کنارشاش هم بسته است.
لیام دیگر خیلی به خانه میشل نزدیک شده بود. اما لوسی هنوز راه دررو پیدا نکرده بود. اندکی سرعتش را بیشتر کرد تندتر در خانه قدم برداشت. این تند راه رفتن لوسی، توجه میشل را به خود جلب کرد. او سگ ها را میشناخت. میدانست که وقتی در یک چاردیواریِ بسته شروع میکنند و تندتند راه میروند، دنبال راه فرار میگردند.
از جا بلند شد. میخواست برود سراغ لوسی که در زدند. لیام بود. لیام تند و محکم در میزد. بخاطر همین نوعی احساس خطر در ذهن میشل شکل گرفت. به جای دنبال لوسی، در را باز کرد. لیام تا در باز شد، بدون معطلی وارد خانه شد و پرسید: «کجاست؟»
میشل که دستپاچه شده بود پرسید: «کی؟»
لیام همین طور که با چشمش داشت خانه را شخم میزد، با تندی جواب داد: «سگه! سگه کجاست؟»
میشل که متوجه بودار بودن موضوع شده بود، با گفتن«رفت سمت آشپزخونه» خودش جلو افتاد و لیام هم پشت سرش. تا پایشان به آشپزخانه رسید، دیدند پنجره باز است و خبری از لوسی نیست.
حیران و متعجب و تا حدودی عصبانی از این که چند ثانیه دیر رسیدند، در پنجره ایستادند و بیرون را نظاره کردند و از تر و فرز بودنِ لوسی عصبی شدند.
همان لحظه گوشی لیام زنگ خورد. لئو در خیابان بود و هنوز از آنها فاصله داشت که تصمیم گرفته بود به لیام زنگ بزند.
-لیام چی شد؟ تونستی بگیریش؟
-نه. گندش بزنن. شاید چند ثانیه بیشتر باهاش فاصله نداشتم.
-ینی چی؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟
-از پنجره آشپزخونه در رفت.
-ینی چی؟ سگی که تا قبل از تو لابد داشته با لوکا و با خودش بازی میکرده، یهو تصمیم میگیره از پنجره فرار کنه و تو و میشل مثل هویج گذاشتید در بره؟
همان لحظه که داشت رانندگی میکرد، از کنار ماشینی رد شد که در عقبش باز شد و یک سگ رفت روی صندلی عقب، کنار صاحبش نشست. آنها لوسی و آبراهام بودند. اما لئو اینقدر عجله داشت و دیدن صحنه سگ با صاحبش عادی است که از کنار آنها به طرف خانه میشل با سرعت رد شد و رفت.
وقتی لوسی سوار ماشین شد، آبراهام دستی به سرش کشید و گفت: «آفرین دختر! آفرین. لابلای انگشتاتو ببینم!» نگاهی به لابلای انگشتانش کرد. سپس به داروین زنگ زد و گفت: «لوسی اومد. دستشم تمیزه.»
داروین که تصویر از ماشین پیاده شدنِ لئو را میدید، با لبخند به آبراهام گفت: «دم خودت و دخترت گرم! الان هم صداشونو دارم و هم آشوب و عصبانیتشون رو!»
داروین کاملا واضح میشنید که آن سه نفر در حال دعوا هستند.
لئو: «بااجازه کی سگ تو خونه راه دادی؟ سگ کسانی که هیچ شناختی ازشون نداری؟»
میشل: «مافوقمی درست! اما انگار حواست نیست که ما داریم اینجا زندگی میکنیما. این خیلی عادیه که همسایه هوای همسایهشو داشته باشه و در حوادث کمکش کنه.»
لیام: «اگه قرار باشه میشل مقصر باشه، منم مقصرم. اما هنوز نمیدونم چرا به چشم مقصر و خطا و تقصیر به این موضوع نگاه میکنی؟!»
لئو: «چون به اینا مشکوکم. حس بنجامین دروغ نمیگه. خیلی بنجامین باهوشه.»
میشل: «مگه چی گفته بهت؟ امروز با تو تراپی داشت؟»
ادامه ...
👇