دلنوشته های یک طلبه

#قسمت_پانزدهم
Канал
Логотип телеграм канала دلنوشته های یک طلبه
@MohamadrezahadadpourПродвигать
28,67 тыс.
подписчиков
5,69 тыс.
фото
749
видео
854
ссылки
ادمین: @dastneveshtehay * منبع اصلی مستندات: حیفا تب مژگان همه نوکرها کف خیابون حجره پریا نه و.. *سایت تهیه و ارسال کتاب: Www.haddadpour.ir *لطفا از انتشار و کپی و ارسال داستان های کانالم خودداری کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم

رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥

✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_پانزدهم

دو سه روز گذشت. حوالی ظهر بود که میشل در خانه اش نشسته بود که دید در میزنند. عینکش را درآورد. ابتدا از پنجره به بیرون نگاه انداخت. دید همسایه جدیدشان(لنکا) است. رفت و در را باز کرد. با چهره نگران لنکا روبرو شد.

-سلام

-سلام. شما باید همسایه جدید ما باشین. درسته؟

-درسته. ما به مشکل خوردیم. پدر حالش خوب نیست و داریم میبریمش بیمارستان. نمیتونیم لوسی(سگ) رو تنها بذاریم.

-بیارینش اینجا. با پسرم بازی میکنه.

تا این را گفت، لنکا با دست به لوسی اشاره کرد و لوسی هم سرش را پایین انداخت و وقتی میشل کنار رفت، وارد خانه شد.

-محبتتون رو جبران میکنم

-نگران نباش. پدر حالش خوب میشه.

لنکا رو به طرف ماشین باروتی رفت و سوار ماشین شد.

وقتی میشل در را بست، دید لوسی خیلی مظلومانه رفته و کنج هال نشسته. کنار تلوزیون. میشل، لوکا را گذاشته بود روی صندلی مخصوص بچه ها روبروی تلوزیون. لوکای یک ساله هم با تعجب به لوسی نگاه میکرد و هر از گاهی لبخندی کوچک میزد.

میشل تبلتش را برداشت و روبروی تلوزیون نشست. نگاهی به لوسی انداخت. دید حیوان آرام و بی سر و صدایی است. عینکش را زد و دوباره به مطالعه اش مشغول شد.

〽️از یک سو؛

داروین و جوزت در خانه امن با دوربین بسیار ریزی که در گردنبند نامرئیِ لابلای موههای گردن لوسی بود، به طور واضح میشل و لوسی و خانه و زندگی‌اش را می‌دیدند. لوسی حیوان شیطون و بازیگوشی نبود و حرکات تند و سریع سر و گردن نداشت که نشود از دوربین به اطرافش نگاه کرد.

-جوزت: «من تا حالا سگ ماده به این باهوشی ندیدم.»

داروین: «منم همینطور. تا وقتی بوی سرخ کردنی نشنوه، عالیه. یک سالی که آبراهام تربیتش کرد، فوق العاده شد.»

-الان باید چیکار کنه؟

-بشین نگاه کن. کم کم بلند میشه و خیلی عادی، تو خونه میگرده و همه چیزو نشونمون میده.

ده دقیقه گذشت. لوسی بلند شد. همین طور که داشت حرکت میکرد، لوکا با چشمان کودکانه اش او را تعقیب میکرد و گاهی از دیدن او به وجد می آمد و صدای ذوق از خودش درمی‌آورد.

چون بی سر و صدا بود و فقط گاهی صدای زوزه ضعیفی از او شنیده میشد، حواس میشل را پرت نکرد. همین طور داشت میگشت و برای خودش بازی اما برای داروین و جوزت جاسوسی میکرد که ...

〽️از سوی دیگر؛

لیام در خانه ای دیگر، همین طور که تازه از حمام بیرون آمده بود و داشت سرش را با حوله خشک میکرد، چشمش به مانیتور خورد و دید که یک سگ در خانه بنجامین و میشل در حال بازیگوشی است. اول توجه نکرد و رفت سراغ آینه و موهایش را با سشوار خشک کرد. سپس شروع به شانه زدن موها و حالت دادنش با سشوار کرد که در گوشه آینه که تصویر مانیتور در آنجا افتاده بود، دید که لوسی از آشپزخانه درآمد و به طرف اتاق خواب رفت.

دست از شانه و سشوار برداشت و دقیق تر به آن نگاه کرد که ناگهان شنید میشل همین طور که سرش پایین است و تبلت در دست دارد او را صدا زد: «لوسی ... لوسی کجایی؟»

لوسی با شنیدن اسمش فورا تغییر مسیر داد و به طرف میشل و لوکا رفت. لیام دید وضعیت عادی است و به کارش ادامه داد. اما خبر نداشت که لوسی در بین پنجه های دست و پایش دو سه تا مینی میکروفن به همراه داشت که آن را در دو سه نقطه از مسیری که طی کرد، جا گذاشت و کسی هم نفهمید.

از وقتی آن مینی میکروفن ها فعال شد، داروین به جوزت گفت: «اینا فقط پنج روز کار میکنن. ما فقط پنج روز فرصت داریم که اطلاعاتی که میخوایم جمع کنیم و کارو تموم کنیم.»

جوزت گفت: «کار من کی شروع میشه؟»

داروین همین طور که مشغول تنظیم صدای خانه میشل بود جواب داد: «زیاد طول نمیکشه. آماده باش!»

ادامه ... 👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿

✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی

#قسمت_پانزدهم

محمد معمولا صبحانه اش را که می‌خورد، حوالی ساعت نه و نیم به طرف حوزه می‌رفت تا از کتابخانه آنجا استفاده کند. اما قبل از اینکه پایش را در حوزه بگذارد، حتما تماس کوتاهی با صفیه می‌گرفت و مراتب فروتنی و عشق و تملق و چاپلوسی‌اش را به سمع و نظر قبله عالمش می‌رساند.

-چطوری بانو جان؟

-الهی شکر. خوبم. فقط ... تحمل دوریت ندارم.

-من بدترم. هر لحظه مخصوصا وقتایی که مطالعه می‌کنم، فورا یاد تو می‌فتم و به خودم که میام، می‌بینم که یک ساعته دارم به تو فکر می‌کنم.

-محمد می‌خواستم یه چیزی بهت بگم!

-جانم! چیزی شده؟

-چیزی که ... چه عرض کنم ...

-زود باش. نگرانم نکن.

-محمد داری پدر میشی.

-به به. چه عالی... جاااان؟ چه گفتی؟ شوخی میکنی؟

-نه. جدی میگم. دیروز رفتم آزمایش دادم.

-وای صفیه جدی میگی؟ بگو به خدا!

-به خدا. مگه اینقدر حالم بده. همش میارم بالا.

محمد که قلبش در آن لحظه به نشانِ خوشی و شعف، دو میلیون بار در دقیقه می‌تپید گفت: «کاش میتونستم همین حالا سوار اتوبوس بشم و بیام. صفیه خیلی خوشحالم کردی.»

-محمد منم خوشحالم اما خیلی میترسم. خیلی حالم بده.

-بابا اینا طبیعیه. نگران نباش. بعد از یه مدت درست میشه.

-بله بله! تو از کجا اینا رو میدونی؟

-ناسلامتی شیش تا خواهر داشتما. به طور میانگین از هر کدومشون دو شکم دیده باشم، میشن ماشالله ماشالله دوازده تا. اگه من ندونم کی بدونه پس؟

ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم

🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷

✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_پانزدهم

داود با عصبانیت پرید جلوی هاجر و انگشتها و کف دست راستش را محکم گذاشت روی گردن هاجر و او را خواباند روی زمین!! همین طور که هاجر وحشت کرده بود، داود با بغض و فشاری که در دستش جمع کرده بود گفت: «به خدا کاری میکنم که همین جا بمیری. بگو! با دکترش حرف زدی؟»

هاجر به زحمت زیاد، زیر دست و پنجه داود سرش را بالا برد یعنی نه!

داود پرسید: «منصور لعنتی چشه؟»

هاجر که زیر دست و پای داود گرفتار شده بود، ابتدا حرف نمیزد و نگاهش به آسمان بود. اما دید داود واقعا قصد کرده او را خفه کند. دیگر حتی آب دهانش را نمیتوانست قورت بدهد. با دستانش شروع کرد تند تند داود را زد و میخواست به هر ترتیبی شده، خودش را از زیر دست داود نجات بدهد اما نمیتوانست. لحظات سختی بود.

داود جلوی چشمش را خون گرفته بود. بایدبه یک جواب میرسد. باید این کلاف پر پیچ را تا حدودی برای خودش باز میکرد. در حالی که دندان‌هایش را محکم به هم فشار میداد و مدام از هاجر چک میخورد، دستش را محکمتر روی گلوی هاجر فشار داد و با داد پرسید: «گفتم منصور چه مرگشه؟»

هاجر که دیگر داشت خفه میشد، به زور لبانش را تکان داد و گفت: «ایدز!»

تا این کلمه را گفت، داود دست و پا و کل بدنش سست شد! تا دستانش سست شد، هاجر دست داود را پس زد و داود کنار نشست و هاجر شروع به سرفه کردن کرد. داود همین طور که خشکش زده بود به هاجر گفت: «تو میدونی که ایدز داره اما با دکترش حرف نزدی؟ اصلا وایسا ببینم... خب اگر اینجور باشه که تو هم...»

هاجر که سرفه هایش کمتر شده بود رو به داود کرد و با وحشت گفت: «نه... من چیزیم نیست... فقط منصور مریضه... به قرآن فقط منصور مریضه!»

داود با عصبانیت گفت: «از کجا فهمیدی که منصور مریضه؟»

هاجر گفت: «وقتی که افتاد بیمارستان، همون روز که منم حالم بد شد...»

داود فورا پرسید: «کدوم بیمارستان؟»

داود به فکر فرو رفت. اما باید با بچه ها بازی میکرد و حال بدش را به بچه ها منتقل نمیکرد. رو طرف هاجر گفت: «پاشو خودتو جمع و جور کن. فردا میرم پرس و جو میکنم. نباید نیلو و سجاد اینطوری ببیننت. هاجر یه سوال ازت بپرسم حضرت عباسی درست جوابمو میدی؟»

هاجر همین طور که داشت خودش را جمع میکرد به داود زل زد.
داود پرسید: «هاجر! تو چرا اینقدر بدبختی؟! چرا اینقدر تو سری خوار شدی؟ تو چرا از خودت دفاع نمیکنی؟ چرا به این روز افتادی؟ نه جواب درستی بهم میدی که چرا اینقدر بدهکاری! نه میگی این همه پول چیکارش کردی! نه میتونی ارتباط خوبی با طفل معصومات بگیری! چرا هاجر؟ چی شد؟»

هاجر آهی کشید و همان طور که نشسته بود گفت: «دلسوز نداشتم. کسی نبود یادم بده!»

داود گفت: «تو وقتی مجرد بودی، خیلی اهل درس و این چیزا نبودی. عشقت شده بود عکس و پوستر بازیگرا و فوتبالیست ها. وقتی هم که ازدواج کردی، هیچ تلاشی برای ادامه تحصیلت نکردی. فورا هم که بچه دار شدی. حالا میگیم همه مرده بودند و کسی دلسوز تو نبود. خودت چی؟ خودتم نمیتونستی یه تکونی به خودت بدی؟»

هاجر گفت: «حالا این حرفا دردی دوا میکنه؟»

داود جواب داد: «میخوام دخترت مثل خودت نشه! میخوام سجاد مثل خودت نشه! میخوام...» اینجا که رسید بغضش گرفت.

چند لحظه بعد گفت: «هاجر تو به طلبکارات سند و مدرکی دادی؟»

@Mohamadrezahadadpour

هاجر با غصه و ناراحتی گفت: «به بعضیاشون آره. چاره ای نداشتم. باید اجاره خونه درمیاوردم. باید پول دوا و درمونِ منصور میدادم. خورد و خوراک خودم و بچه هام بود. دیگه باید چیکار میکردم!»

داود دستی به نشانه بدبخت شدیم به سرش کشید و گفت: «وای هاجر! اگه حدسم درست باشه و نتونیم یه جوری این همه طلبکار رو راضی کنیم، دنیا رو سرمون خراب میشه.»

هاجر بلند شد و جلوی داود ایستاد و گفت: «داود باید یه چیزی بهت بگم!»

داود که قندش افتاده بود، نشست لبه تخت. هاجر نشست کنارش. هاجر دستش را روی شانه داود گذاشت و در حالی که چشمش از فشار عصبی قرمز و پر از اشک شده بود گفت: «داود من فکر نمیکنم طلبکارام از من بگذرن. همه کاغذها را من امضا کردم و گردن گرفتم که پرداخت کنم.»

ادامه👇