دلنوشته های یک طلبه

#قسمت_هشتم
Канал
Логотип телеграм канала دلنوشته های یک طلبه
@MohamadrezahadadpourПродвигать
28,67 тыс.
подписчиков
5,69 тыс.
фото
749
видео
854
ссылки
ادمین: @dastneveshtehay * منبع اصلی مستندات: حیفا تب مژگان همه نوکرها کف خیابون حجره پریا نه و.. *سایت تهیه و ارسال کتاب: Www.haddadpour.ir *لطفا از انتشار و کپی و ارسال داستان های کانالم خودداری کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم

رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥

✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_هشتم

⛔️آمریکا – منهتن – خانه امن

میشل، لوکا را تمیز و مرتب کرده بود و او را روی یک میز در نزدیکی خودش خوابانده بود. بچه مثل کسی که از جنگ برگشته و ساعت ها پیاده روی میکرده، آرام و عمیق چشمانش را روی هم گذاشته بود. و خبر نداشت که میشل پای یک تخته وایتبرد ایستاده و در حال توضیح دادن یک مطلب برای لیام و لئو است. با این که صندلی هم بود اما آن دو هم ایستاده بودند و با دقت به حرف های میشل گوش میدادند.

میشل: «مولفه هایی که شما درباره بنجامین دادین سه چهار مورد بیشتر نبود؛ نزدیک به میانسالی، دانشمند و در رشته خودش بی نظیر، با گرایشات سکولاری و بی اهمیتی به مذهب و حتی موضوعات سیاسی، و آخریش هم دیابت که البته خیلی شدید نیست و همین مسئله تا حدودی سبب زودجوش بودنش شده. اما من به مولفه های دیگه ای رسیدم که بنظرم باید درباره اونا جدی تر فکر کنیم. مخصوصا اگر قرار باشه که امروز عصر برگردم و به زندگی عادیمون ادامه بدیم.»

لیام: «بالاخره امروز باهاش قرار گذاشتی؟»

میشل: «دیگه تحمل دوری من و بچه نداشت.»

لیام: «خوبه. خب؟»

میشل: «اولیش اینه که اون غرق در مطالعاتش هست. من هیچ اثربخشی در اون خصوص روی ذهنش ندارم. چون اساسا از پروژه ای که داره مینویسه، سر در نمیارم. دومیش اینه که اون درباره پروژه هاش از سایه خودشم میترسه. منظورم مسائل حفاظتی و این چیزاست. جوری که نمیدونم اگه یه روز منو پای سیستمش ببینه و بفهمه که دارم تلاش میکنم رمزشو هک کنم، چه اتفاقی می افته؟ سومیش هم اینه که بارها درباره دوست و ارتباط دوستانه و این که در این مورد در زندگیش خلاء داره، باهام حرف زده. اون خیلی دلش میخواسته ورزشکار بشه. آرزوشه که یه مدل ورزش را تا تهش بره و از این روزمرگی بیرون بیاد.»

لیام: «مگه با تو از روزمرگیش بیرون نمیاد.»

میشل: «دارم از همین میترسم که منم تبدیل شده باشم به روزمرگیش.»

لیام: «نگران نباش. این بچه نمیذاره که این فکرو بکنه. معمولا بچه ها به طور ناخواسته متخصص بیرون آوردن والدینشون از روزمرگی هستند.»

میشل: «اوکی. اون سه تا مسئله ای که گفتم چی؟ اونا رو چیکار کنم؟»

لیام رو به لئو کرد و گفت: «شما چیزی نمیگین قربان؟!»

لئو عینکش را بالاتر زد و همین طور که یک دستش را کنار کمرش و دست دیگرش را زیر چانه اش گرفته بود و به تخته و مواردی که میشل نوشته بود دقت میکرد، گفت: «خب اولیش که کاری از دستمون برنمیاد. از سازمان هم به طور مشخص از ما نخواستن که درباره مسئله اول به حیطه علمی اون ورود کنی. درباره مسئله دوم هم نمیدونم واقعا. تو الان دو سه سال باهاش هستی اما شب آخری که قرار بود رمز نهایی رو بگیری، باردار شدی و اون چیزا پیش اومد و حتی تکه آخر پروژه خودش هم پرید. درمورد این مسئله ما دوباره برگشتیم به خونه اول! و این خیلی رنج آوره و منم نتونستم هنوز گزارش بدم. اما درباره مسئله سوم، بخاطر این که فکر نکنه دوست و در و همسایه خیلی آش دهن سوزی هست، امکان سنجی کن و ببین دور و برت اگه یکی دو تا دوست بی خطر و پاک پیدا کردی، وارد زندگیش کن. دعوتشون کن و با هم شام بخورین و حتی اگه بنجامین علاقه داشت، اجازه بده که با اونا به بار بره و خوش بگذرونه.»

لیام: «ما قرار نیست دور اون سیم خاردار بکشیم و از بقیه مخفیش کنیم. ما فقط ماموریتمون اینه که کنترلش کنیم و درازمدت به چیزهایی وابسته اش کنیم که به آمریکا علاقمند بمونه. بعلاوه این که از مراحل کارش هم اطلاع دقیق و بروز داشته باشیم. ارتباط با دوستان خانوادگی و اینجور چیزها اگه به این دو خللی وارد نکنه، حتما ازش استقبال میکنیم.»

لئو: «حتی بنظرم روابط دوستی میتونه کار تو رو راحتتر کنه. وقتی دو سه نفر آدم بی خطر و از همه جا بی خبر پیدا کنی و بنجامین رو غرق در روابط انسانی و عادی کنی، دیگه به پدرش و خواهرش و تعلقات قبلیش و خاطرات تلخی که داشته فکر نمیکنه و در واقع تو میشی ناجیش.»

ادامه ... 👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿

✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی

#قسمت_هشتم

یکی دو شب بعد از آن قضایا ملیحه با محمد تماس گرفت و آنها را برای شام به منزلشان دعوت کرد. مهدی به لطف پدر و مادرش توانسته بود خانه خوبی در پردیسان بخرد. ملیحه هم که ماشاءالله با سلیقه! به خاطر همین خانه آنها معمولا از تراز زندگی طلبه های فقیری همچون محمد، حداقل هفت هشت پله بالاتر بود.

طلبه ها معمولا در قم، شب های چهارشنبه و پنجشنبه به منزل همدیگر برای میهمانی میروند. چرا که مقیدند شبی که فردایش باید به درس بروند، مزاحم مطالعه و مباحثه یکدیگر نشوند.

تخصص ملیحه در پختن مرغ شکم پر، با برنج محلی و پسته خلال شده جای شک و شبهه ای ندارد. شب جمعه ای در منزل ملیحه و مهدی، محمد و صفیه نشسته بودند و همگی با هم شام می‌خوردند که ملیحه سر حرف را برداشت:

-داداش راستی میخواستی خونت عوض کنی، موفق شدی؟

محمد نفس عمیقی کشید و با حالتی از خستگی گفت: «نه بابا! مگه زورمون میرسه که خونه عوض کنیم؟ اگه برات بگم چقدر گشتم و چقدر اذیت شدم و چه حرفها که نشنیدم، باورت نمیشه!»

ملیحه قاشقش را زمین گذاشت و با ناراحتی گفت: «خدا نکنه. الهی بمیرم. چی شده؟»

صفیه گفت: «محمد تا حالا خیلی آبروداری کرده که درباره صاب خونمون چیزی نگه. از بس اذیت میشیم. فکر کن وقتی ما نیستیم، دخترش که راهنمایی هست، بدون اجازه ما میاد پایین و پشت میز مطالعه محمد میشینه و درس میخونه. یا مثلا تازگی ماهواره خریدند و وقتایی که بابا و مامانه نیستند، بچه ها میزنن شبکه های ناجور و یه تصویر مات روی بعضی شبکه های ما هم میفته! از چیزای دیگه اش نگم بهتره.»

محمد: «ما گیر کردیم. وگرنه به خدا حتی یک ساعت هم اونجا نمی‌موندیم. مخصوصا الان که گفته یا باید دومیلیون و پانصد هزارتومن دیگه بذاری رو پول پیش یا باید اجاره خونه رو دو برابرش کنی! اصلا این شدنیه بنظرتون؟ ینی یا پول پیش را باید دو برابر کنم یا پول اجاره رو!»

مهدی گفت: «این خیلی سخته. اصلا باورم نمیشه همچین حرفی زده باشه! ینی داره واسه اون زیرزمین فکستنی، اجاره و پول پیشِ یه واحد تمیز و نوساز در پردیسان رو ازت میگیره! جور در نمیاد!»

محمد که دیگر اشتهایش کور شده بود، دست از غذا خوردن کشید. ملیحه گفت: «داداش اگه نخوری به خدا ناراحت میشم. بخور داداش. اونم خدا بزرگه.»

صفیه یک تکه دیگر از مرغ را از دیس برداشت و جلوی محمد گذاشت و با چشم و ابرو از محمد خواست که بخورد. محمد هم دو سه تا لقمه دیگر خورد.

همه در سکوت بودند که ملیحه جمله ای گفت که همه چیز برای محمد و قصه های جدید زندگی اش باز شد. همین طور که دو سه قلپ دوغ و نعنا را خورد، لیوانش را گذاشت و به محمد گفت: «محمد چرا نمیری تبلیغ؟!»

ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم

🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷

✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_هشتم

هاجر فردای همان روز به حاج‌آقای مسجد مراجعه کرد و یک سال روزه و یک سال نماز استیجاری خرید. باید سی روز روزه می‌گرفت و نماز پنج‌گانه را برای سیصد و شصت و پنج روز می‌خواند. اما حواسش نبود که در حال شیردادن به سجاد است و اگر بُنیه نداشته باشد و بدنش ضعیف بشود، شیر برای بچه شیرخوارش نخواهد داشت.

یک هفته گذشت. در آن یک هفته، هاجر کارش شده بود روزه گرفتن و نمازخواندن. تا این که دچار ضعف شدید شد. اعصابش هم زود خرد میشد و سر بچه‌ها داد میزد. چرا که وقتی انسان گرسنه است و کارِ بیش از حدِ توانش از بدنش بکشد، خیلی به او فشار می‌آید و آستانه تحملش پایین می‌آید.

هروقت غذا به خانه منصور و سپیده می‌بُرد، میدید که آنها کم‌کم با هم مانوس شده‌اند. سپیده کارهای خانه را انجام میداد و منصور هم روحیه‌اش خیلی تغییر کرده بود و حتی محبتش به هاجر زیادتر شده بود. اما صرفا محبت لسانی. هاجر روزی دو وعده به خانه آنها غذا می‌برد که البته از هفته دوم، منصور گفت: «دیگه تو نیا. خودم میام که هم بچه‌ها را ببینم و هم دوری تو محل بزنم.»

یک ماه گذشت. هاجر کل آن یک ماه را روزه رفت و از دِین گرفتن روزه برای آن مرحوم خارج شد. اما کسانی که اهل نماز و روزه استیجاری هستند می‌دانند که خواندن نماز استیجاری به مراتب از روزه گرفتن سخت‌تر است. چرا که هم زیاد است و باید نمازهای یومیه کسی را به مدت سیصد و شصت و پنج روز بخوانی! چیزی نبود که بشود دو سه ماهه سر و تهش را به هم آورد.

یک روز که داود به خانه هاجر رفته بود تا به خواهرزاده‌هایش سر بزند، همین‌طور که سجاد را در بغل گرفته بود و با نیلوفر هم بازی میکرد، حواسش به طرف هاجر جلب شد. دید هاجر چادرنمازش را پوشیده و در طول آن یک ساعتی که داود آنجا بود، در اتاق مرتب نماز می‌خواند! داود نگاهی به ساعت انداخت و دید وقت نماز نشده. دید خیلی نمازش طول کشیده و دارد از یک ساعت بیشتر میشود. به نیلوفر گفت: «نیلوجون مامانی چی‌کار میکنه؟»

نیلوفر با همان بیان کودکانه گفت: «مامان همش نماز میخونه!»
داود از نیلوفر پرسید: «مامان همیشه اینقدر نماز می‌خونه؟»
نیلوفر گفت: «وقتایی که داداشم خوابیده، بیشتر میخونه.»

داود شستش خبردار شد. کم‌کم با بچه بغل، به طرف اتاق هاجر رفت و در آستانه در نشست. تا هاجر السلام علیکمِ نماز را گفت، داود جوری که هاجر بشنود گفت: «سجاد اگه گفتی مامان چرا اینقدر تندتند نماز میخونه؟»

هاجر فورا برگشت و پشت سرش را دید. رو به داود کرد و در حالی که هول شده بود گفت: «الان برات چایی میارم داداش. مامان چطوره؟»

داود گفت: «سلام رسوند. یک ساله برداشتی؟»

هاجر که داشت جانمازش را جمع میکرد با تعجب رو به داود پرسید: «چی یک ساله برداشتم؟»

داود خیلی عادی، که انگار ایرادی نداره و مهم نیست و نگران نباش، گفت: «هیچی. همین نماز استیجاری؟»

هاجر که دید دستش پیش داود رو شده گفت: «آره.» این را گفت و به آسپزخانه رفت. اما دید داود قصد ندارد ولش کند. داود آرام آرام با سجاد پشت سر هاجر رفت و پرسید: «خیلی هم خوبه. یه جایی میخوندم که نوشته بود نود درصد ثوابش به تو میرسه. از اون مرحوم فقط رفع تکلیف میشه.»

هاجر که از این حرف داود انگار خوشش آمده بود اما نمی‌خواست خیلی به روی خودش بیاورد، همین طور که استکان از کابیت برمی‌داشت پرسید: «چه خوب! دیگه چی نوشته بود؟»

داود گفت: «نوشته بود که خیلی مهمه که شما از احکام نماز و وضو و این چیزا آگاه باشی. چون مثلا ممکنه حواست نباشه و یه اشتباه بکنی و کل نمازا باطل باشه.»

هاجر رو به داود کرد و گفت: «خب اینا کجا نوشتن؟ منظورم احکامشه.»

داود گفت: «برات میارم. کتابشو خونه دارم. راستی اسم این بابا چیه؟ همین که مرحوم شده و داری به جاش نماز میخونی؟»

@Mohamadrezahadadpour

هاجر که آب را روی اجاق گذاشته بود تا گرم شود و چایی درست کند پرسید: «اسم اونو می‌خوای چیکار؟»

داود گفت: «همین جوری. میخوام بدونم.»

هاجر گفت: «عبدالله فرزند مش فاضل.»

داود گفت: «مطمئنی؟ همینه؟»

هاجر با تعجب گفت: «آره. همینه. حاج آقای مسجدمون گفت. چطور؟»

داود گفت: «هیچی. همین‌جوری. هاجر از منصور چه خبر؟ سر کار میره؟»

هاجر که می‌دانست گیرِ بد کسی افتاده و با همین سوالات کوچک و بی‌منظور، بلد است که آدم را تخلیه کند، در حالی که چشمش را از داود می‌دزدید و گفت: «آره. تقریبا. بد نیست. خوبه.»

ادامه👇
بسم الله الرحمن الرحیم

⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️

✔️فرستاده حزب الله در لندن، فلش حاوی اطلاعات و رزومه و زندگی رییس لابراتوار را از p12 گرفت.

✔️مسعود: اطلاعات ما نشون میده که رییس لابراتوار، افسر بازنشسته mi6 بوده و اداره مالیات لندن هیچ تراز مالی و مالیاتی از این فرد ثبت نکرده. ینی نه تنها دولت انگلستان زیر بار این لابراتوار نخواهد رفت بلکه میتونه ادعا بکنه که این فرد غیر قانونی عمل کرده و کلی از این بابا طلبکار بشه! یعنی یک شاه دزد به تمام معنا. گفتم بچه ها اونجا بیست و چهار ساعتی زیر نظر داشته باشنش تا ببینیم میتونیم به محل مونتاژ و یا شعبه های دیگشون پی ببریم؟

✔️حامد: سعیمو میکنم که دیگه خارج از چارچوب عمل نکنم ولی شرعا هیچ چیزی گردن نمیگیرم. همش که قانون نیست. وجدان و شرع و این چیزام هست.

🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹

⛔️#شوربه⛔️

محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت-هشتم

🔺لندن-آپارتمان رییس لابراتوار

رییس لابراتوار که یک مسیحی متعصب بود در آپارتمانی زندگی میکرد که اغلب آن افراد از همکاران گذشته او در mi6 بودند. بعد از بازنشستگی همدیگر را پیدا کرده و در یک آپارتمان ده واحدی زندگی میکردند.

رییس لابراتوار خانه اش را با انواع و اقسام نقاشی ها از کشورهای مختلف مزین کرده بود که بارها برای ماموریت رفته و حتی مدتی هم آنجا زندگی کرده بود. ذاتا درون گرا و اندکی عصبانی خو بود.

هر روز صبح پس از مصرف داروهای مختلفی که میخورد، اندکی ورزش میکرد و ترجیح میداد که صبحانه اش را در دفترش میل کند.

👈 در گزارش یکی از ماموران حزب الله آمده:

«صبح روزی که مارال مطابق هر سه شنبه برای نظافت منزلش آمد، پیرمرد خداحافظی کرد و کلاهش را برداشت و رفت.

مارال که مرتب چشمش به ساعت بود، به محض گذشتن هفده دقیقه از رفتن پیرمرد، گوشی را برداشت و تک زنگی به شماره ناشناس زد. با اولین زنگ، گوشی را برداشتند و مارال گفت: وقتشه!

ده دقیقه پس از گفتن این جمله توسط مارال، صدای سه ضربه کوتاه و آرام به در را احساس کرد. فهمید که ضرب آهنگ خودمان است. پشت در آمد و در را باز کرد و فورا گفت: «لطفا سریعتر!»

جوابی که به او دادند این بود که: نگران نباش! او اگر همین الان قصد برگشتن به خانه را بکند، حداقل نیم ساعت طول میکشه. ما فقط ده دقیقه کار داریم.

بچه ها ظرف مدت ده دقیقه از تمام دفتر یادداشت او عکس گرفته و دستگاه شنود را کار گذاشته و مکان را ترک کردند.

ضمنا در کنار عکس هایی که از خانواده و فرزندانش وجود داشت، عکس خانمی نظر من را جلب کرد از این بابت که جزو خانواده اش نیست اما عکس او کنار تخت خواب پیرمرد در قابی کوچک و صورتی رنگ وجود داشت که به پیوست، آن عکس و سایر مطالب ارسال میگردد.»