@khodneviis ✒ 🌘 #داستان_شب احتیاجی به دستمالکاغذی نیست
راستش دلم نمی خواد از گذشته ها
حرف بزنم. بگم که چی بشه؟ این
جمله رو گاهی که ازش می خواستم
درباره خودش حرف بزنه،می گفت.
" دوسش داشتم؟ " نمیدونم، اگه
نداشتم چرا زنش شدم؟ خانوادم راضی
نبود،یه ذره حق داشتن. خواهرم میگفت؛
"خیلی ساکته،حوصله آدمو سر می بره"
پدرم می گفت؛ " کار درست و حسابی
نداره."
چرا،کار می کرد. روزنامه نگار بود اما
خب آدم می دونست که اهل زندگی
نیس. می فهمی چی می گم؟ برا اینکه
زندگی شو بهتر کنه به آب و آتیش
نمی زد. اولین بار که دیدمش،دست و
پاش رو گم کرد. انگار تا اونروز دختر
ندیده بود. یه چیزیش می شد. منظورم
اینه که وقتی آدمای دیگه رو هم می
دید همینطوری می شد. پک های الکی
به سیگارش می زد. سیگارش رو این
دست و اون دست می کرد. حرف های
الکی می زد. آدم حس می کرد داره
ادا در میاره. می دونی می خوام چی
بگم؟ بلد بود خوب بنویسه. نه ناراحتم
نمی کنه،بپرس. یه سال، آره یه سال
با هم بودیم. برام نامه می نوشت در
حالیکه می تونست بهم زنگ بزنه.
خنده دار نیست؟ هنوز نامه هاشو دارم
گاهی وقتا از خودم می پرسم من
نوشته هاشو دوس داشتم یا خودشو؟
بچه که بود دید زنی داره تو آتیش
می سوزه. اینو مادرش برام گفت.
نمیدونم،درست و حسابی نمی گفت.
بین حرفاش گریه می کرد. نمی تونم
بفهمم چرا همچین کاری کرد. نه چیزیم
نیس. مادرش وقتی دید داره نوشته ها
شو می سوزونه،خوشحال شد. فکر کرد
می خواد دست از این کار برداره. پیرزن
بیچاره. نه احتیاجی به دستمال
کاغذی نیست.....
👤 #علی_سروی 📖 #داستانک📝 #احتیاج_به_دستمالکاغذی_نیست✒ Telegram.me/Khodneviis