خودنویس ✒

#علی_سروی
Канал
Книги
Музыка
Искусство и дизайн
Другое
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала خودنویس ✒
@KhodneviisПродвигать
934
подписчика
3,89 тыс.
фото
15
видео
2,95 тыс.
ссылок
خودنویس ✒ " سینه‌ام دشت زمستان دفتری پاک و سفید ماجرای عشق را بر خط قلبم خود نویس " 🗒 #یادداشت 📝 #شعر 📃 #متن 📖 #داستان‌های_کوتاه 📊 #نقد و #تحليل ✂ #بخشی_از_کتاب 🎶 #موسیقی و #دکلمه 🎥 #ویدیو 🎨 #Pt 📸 #Ax 📘📗📕📙📒
#داستانک

سکوت

گفتند:
بگو
حرفت را بزن
و انگشت‌هاشان
روی ماشه بود....

#علی_سروی
@khodneviis
#داستانک

سکوت

گفتند:
بگو
حرفت را بزن
و انگشت هاشان
روی ماشه بود....

#علی_سروی
@khodneviis
دهانی دوخته شده


گفتند؛ بگو...حرفت را بزن
و انگشت‌هاشان روی ماشه بود

#علی_سروی

@khodneviis
@khodneviis


دختری در من است
که موهایش را دم اسبی می بندد
و به خیالش می توان از هر مانعی پرید

دم اسبی اش را بست
پنجره باز شد
و خانه از هوایش خالی
کوچه دستش رو
خیال خیابان بلعیدش

با اینهمه
دختری که با من است
نه عاشق شد
نه گریه کرد
تنها موهایش را دم اسبی بست

📝 #شعر
👤 #علی_سروی

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

داغی این متن
لبتان را نسوزاند
ارواح شهرزاد
تا صبح پارس می‌کند
بعد زندگی
ثانیه‌هایش را حراج می‌کند
پدر مغزش را به آسفالت داد
و مادر به ما

زندگی
چه حس ابلهانه خوبی است
یادم باشد تا تنور این بازی داغ است
سر از کار دن کیشوت در بیاورم

سر زا یکی از ارواح
با من دست داد
شانه چپ به شانه راست
و هر چه که زیر سرم داشت
گلوله بست

این سناریو
به درد لای جرز هم که بخورد
شما به ادامه این برنامه
دعوت می‌شوید

زمین این‌همه آدم را
مدیون یک زن بود
و دست زن کج بود
مجنون بلوف لیلاست
وگرنه هیچ تایتانیکی
غرق نمی‌شد

زمین 54 کیلو اضافه وزن دارد
پدر جشن تولدم را عزا بود
هر روز صدای اموات را می‌شنیدم؛
شهرزاد باید بمیرد
بمیرد
بمیرد

📝 #شعر
👤 #علی_سروی
@sarvi_ravi
Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 


نویسنده....

این کشور یکی از بهترین نویسنده
هایش را در جنگ از دست داد

هشت سالش که بود اولین داستانش را
نوشت اما آنرا برای کسی نخواند
چون به نظرش مضحک و خنده دار
بود.
در دوره ی دبیرستان برای
دوستانش نامه های عاشقانه می
نوشت تا به
معشوقه های شان بدهند

یکی از دوستانش خیلی پاپی اش می
شد و می گفت: " خواهش می کنم
بنویس
دلش می خواد
بازم بهش نامه بدم"
چند وقت بعد کنار آبخوری یقه اش را
گرفت و گفت: " دوس نداره باهام حرف
بزنه اون فقط
نامه ها رو دوس داره! "

برای اولین بار به خاطر نوشتن کتک
خورد

قبول نشدنش در کنکور سراسری
باعث شدمادرش تمام کتاب ها و نوشته
هایش را وسط حیاط بریزد
و آتش بزند.
روی راه پله نشست و به گر گرفتن
آتش خیره شد و ماند تا خاکستر شدن
کاغذها را ببیند

سربازی اش با جنگ همراه شد
جسم اش را هیچ وقت پیدا
نکردند
در پاکسازی منطقه
دفترچه ای پیدا کردند که اسم و آدرسی نداشت

گفتند
به صورت رمزگونه و نامفهوم
نوشته شده
یکی از آنها دفترچه را برداشت
و سالها بعد
به همراه کتاب ها
و دفترهای کهنه دیگر
کیلویی فروخت.......


👤 #علی_سروی
📖 #داستانک
📝 #نویسنده

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

📊 #تحليل_داستان  #شادمان_شکروی
به قلم #علی_سروی :

💠 #تحلیل‌دوم

.فقط چند ثانیه داستان شخصیت است واقعه داستان با نشانه‌هایی چون نام کافه، سیاسی بودن این فرد، عدم ارتباط با دیگران و حتی زنان بدکاره و لبخند تصنعی و عدم بیان یا ناتوانی در نشان دادن احساسات رخ می‌دهد. روایت عبارت است از بازنمایی رخداد یا رخدادها در این تعریف رخداد نقش اساسی دارد گرچه برخی از واژه کنش نیز استفاده می کنند. واضح است که فقط چند ثانیه داستانی نیست که با توالی رخدادها شکل بگیرد بلکه کنش فرد و نحوه ی تعامل اش با دیگران رخداد داستان را شکل می دهد بنابراین تعلیق و هول و ولای خاصی نمی سازد و آن‌گونه که در آثار کوتاه متداول است با چرخشی و یا تغییر وضعیتی در پایان غافلگیرمان نمی کند. داستان گذشته نگر است و شکل روایی‌اش به گونه ای‌است که مشارکت خواننده را طلب می کند و بخش عمده داستان را به حدس و گمان خواننده واگذار می کند. پرسشی که در اینجا می‌توان مطرح کرد این است که آیا نشانه ها اثر برای مشارکت خواننده کافی است؟ به عقیده من فقط چند ثانیه با همین ایجاز روایی حرفش را می‌زند اما می شد با یک یا دو کد دیگر داستان را نه تنها مختص همین فرد بلکه تعمیم داد و کاراکتر داستان را نماینده‌ی افرادی در جامعه دانست ضمن اینکه اگر قرار نیست حضور نویسنده در متن محوریت پیدا بکند و به عنوان راوی ناظر ماجرا نقشی محوری در روایت داشته باشد نیازی به بیان این مطلب که دلم می خواهد داستانی درباره‌ی این فرد بنویسم و یا عبارتی چون مردم از دروغ های دهان پرکن بیشتر خوش شان می آید احساس نمی شود.

📊 #تحليل‌داستان
👤 #علی_سروی

✒️Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 


مردی بود که گاری داشت و سرچهار راه می ایستاد و چیزهایی می فروخت. چیزهایی که خریداری نداشت.
گاری اش را با گل های هرزه تزیین می کرد. هر روز سر ساعتی معین مشتری پر و پاقرص تلفن های همگانی و کارتی بود. بلند حرف می زد و همیشه معترض بود. حرف هایش آنقدر طولانی می شد که افراد منتظر سراغ تلفن های دیگر می رفتند. یکبارباید به کسی زنگ می زدم و همه تلفن‌ها اشغال بود. پشت سرش ایستادم خواستم چیزی بگویم اما دیدم نامی را تکرار می کند و به اصرار از او می‌خواهد به حرف هایش گوش دهد
پشیمان شدم. به صفحه تلفن نگاه کردم.
روی صفحه نوشته شده بود:
این کارت اعتبارندارد........

👤 #علی_سروی
📖 #داستانک
📝 #تلفن‌همگانی‌ومردی‌که‌گاری‌داشت

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

معجزه

در پی یک معجزه بود تا زندگی اش
را دگرگون سازد. به جبهه رفت. حالا
مردم ساعت ها
کنار قبرش می نشینند
و به یکدیگر می گویند
معجزه می کند.......


👤 #علی_سروی
📖 #داستانک
📝 #معجزه

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

مامور برق

ظهر است. مامور برق در محله‌ی دستفروش‌ها و کارگرها از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر می‌رود. شرجی هوا عرقش را درآورده. باید دستگاه را به
موقع تحویل دهد . به قسط‌هایش به بدهکاری‌ هایش فکر می کند. به جلسه‌ای که صبح زود برپا شده بود. سرپرست‌شان با کلمات بازی می‌کرد. تهدیدشان می‌کرد که اگر نتوانند درصد وصول را بالاتر ببرند، اخراج می‌شوند. کودکان پابرهنه که لحظاتی پیش توی سرو کله هم می‌زدند با دیدن او به سمت خانه‌هاشان می دوند و فریاد می‌زنند:
اومده برق ما رو قطع کنه.........

👤 #علی_سروی
📖 #داستانک
📝 #مامور_‌برق

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 


احتیاجی به دستمال‌کاغذی نیست

راستش دلم نمی خواد از گذشته ها
حرف بزنم. بگم که چی بشه؟ این
جمله رو گاهی که ازش می خواستم
درباره خودش حرف بزنه،می گفت.
" دوسش داشتم؟ " نمیدونم، اگه
نداشتم چرا زنش شدم؟ خانوادم راضی
نبود،یه ذره حق داشتن. خواهرم میگفت؛
"خیلی ساکته،حوصله آدمو سر می بره"
پدرم می گفت؛ " کار درست و حسابی
نداره."
چرا،کار می کرد. روزنامه نگار بود اما
خب آدم می دونست که اهل زندگی
نیس. می فهمی چی می گم؟ برا اینکه
زندگی شو بهتر کنه به آب و آتیش
نمی زد. اولین بار که دیدمش،دست و
پاش رو گم کرد. انگار تا اونروز دختر
ندیده بود. یه چیزیش می شد. منظورم
اینه که وقتی آدمای دیگه رو هم می
دید همینطوری می شد. پک های الکی
به سیگارش می زد. سیگارش رو این
دست و اون دست می کرد. حرف های
الکی می زد. آدم حس می کرد داره
ادا در میاره. می دونی می خوام چی
بگم؟ بلد بود خوب بنویسه. نه ناراحتم
نمی کنه،بپرس. یه سال، آره یه سال
با هم بودیم. برام نامه می نوشت در
حالیکه می تونست بهم زنگ بزنه.
خنده دار نیست؟ هنوز نامه هاشو دارم
گاهی وقتا از خودم می پرسم من
نوشته هاشو دوس داشتم یا خودشو؟
بچه که بود دید زنی داره تو آتیش
می سوزه. اینو مادرش برام گفت.
نمیدونم،درست و حسابی نمی گفت.
بین حرفاش گریه می کرد. نمی تونم
بفهمم چرا همچین کاری کرد. نه چیزیم
نیس. مادرش وقتی دید داره نوشته ها
شو می سوزونه،خوشحال شد. فکر کرد
می خواد دست از این کار برداره. پیرزن
بیچاره. نه احتیاجی به دستمال
کاغذی نیست.....

👤 #علی_سروی
📖 #داستانک
📝 #احتیاج_به_دستمال‌کاغذی‌_نیست

Telegram.me/Khodneviis
🌘 #داستان_شب 


سکوت

گفتند؛ بگو...حرفت را بزن

.
.
.

و انگشت هاشان روی ماشه بود....


👤 #علی_سروی
📖 #داستانک
📝 #سکوت

@Khodneviis
@khodneviis

🌘 #داستان_شب 

به آنها می گفت: اختاپوس ها.
توی جلسات شان تصمیم می گرفتند دیگران چه کاری بکنند و چه کاری را رها کنند. چپ همه شان پر بود. کله گنده های عوضی. حالش از آنها بهم می خورد. مدام مسخره شان می کرد. می دانست از همه آنها بیشتر می فهمد اما کاری از دستش بر نمی آمد. باید به آن جلسه های لعنتی راه پیدا می کرد. چند سال پشت خط ماند و بالاخره یکی از اعضاء انجمن اختاپوس ها شد. می خواست بزند توی دک و پوز همه شان اما به زودی چیزهای دیگری آموخت.


به قلم  :
👤 #علی_سروی
📖 #داستانک
📝 #اختاپوس‌ها

Telegram.me/Khodneviis
@khodneviis

نه ساحل حواسش بود
و نه درخت ها
که برایت اکسیژن
کنار بگذارند
این متن هم که به خوردن
دیازپام عادت دارد
به پنجره غروب
به خالی لیوان
سیلی نزن باد
مال شکستن نیست
تنها چند استکان تا
بیست سالگی اش مانده
تا غرق شدن
در چشم های هیز دختری
و آن دوچرخه
که تکیه داده بود
به دیوار
و در خمیازه های صبح
هرگز برنگشت
تنی به آب
می زند
توی چشم هایش

از ریخت افتاده
قرار صندلی
بر بی قراری گوشی
در آرایش ظهر
نه قرص برنج و نه سیانور
تا می توانی
فوت کن
به شمع هایی که
قرار است تو را
آب کنند

📝 #شعر
👤 #علی_سروی

Telegram.me/Khodneviis