مردی بود که گاری داشت و سرچهار راه می ایستاد و چیزهایی می فروخت. چیزهایی که خریداری نداشت. گاری اش را با گل های هرزه تزیین می کرد. هر روز سر ساعتی معین مشتری پر و پاقرص تلفن های همگانی و کارتی بود. بلند حرف می زد و همیشه معترض بود. حرف هایش آنقدر طولانی می شد که افراد منتظر سراغ تلفن های دیگر می رفتند. یکبارباید به کسی زنگ می زدم و همه تلفنها اشغال بود. پشت سرش ایستادم خواستم چیزی بگویم اما دیدم نامی را تکرار می کند و به اصرار از او میخواهد به حرف هایش گوش دهد پشیمان شدم. به صفحه تلفن نگاه کردم. روی صفحه نوشته شده بود: این کارت اعتبارندارد........