به آنها می گفت: اختاپوس ها. توی جلسات شان تصمیم می گرفتند دیگران چه کاری بکنند و چه کاری را رها کنند. چپ همه شان پر بود. کله گنده های عوضی. حالش از آنها بهم می خورد. مدام مسخره شان می کرد. می دانست از همه آنها بیشتر می فهمد اما کاری از دستش بر نمی آمد. باید به آن جلسه های لعنتی راه پیدا می کرد. چند سال پشت خط ماند و بالاخره یکی از اعضاء انجمن اختاپوس ها شد. می خواست بزند توی دک و پوز همه شان اما به زودی چیزهای دیگری آموخت.