◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦

#شیطان_یک_فرشته_بود
Канал
Логотип телеграм канала ◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
@KhanoOomanehaПродвигать
8,03 тыс.
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,17 тыс.
видео
3,17 тыс.
ссылок
. 👇💕 تعـــرفه تبليغـات کانال خانمانه 💕👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFFwfPebSyFUKevBg .
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود

قسمت بیست وهشتم و آخر

از جاش پاشد!
و اینبار دست کسی رو نگرفت که کمکش کنه از جاش بلند شه، اینو خوب فهمیده بود که به دست ها اعتمادی نیست، میتونن دقیقا همون موقعه ای که دارن از جا بلندت میکنن وسط راه خسته شن و دستتو ول کنن و تو بی هوا و با شدت بیشتری از قبل بخوری زمین
مثل امید،صابر و حتی ایرج.
اینبار از زانوهاش کمک گرفت و با کمک دستای خودش از جاش بلند شد.
خونه اجاره ایش رو پس داد و با توافق خواهر برادرهاش خونه پدریشون رو فروختن و یه خونه آپارتمانی دیگه خریدن که ایراندخت همراه مادرش اونجا زندگی کنه.
درسش رو سفت و سخت تر از قبل شروع کرد به خوندن اونقدر که ترم بعدی شاگرد ممتاز دانشگاه شد و چند سال بعد بورسیه برای یکی از بهترین کالج های پزشکی امریکا.

پونزده سال بعد ایراندخت زنی بود چهل و خورده ای ساله با پوستی که کمی چین افتاده بود و عینکی روی چشمش.
که صبح ها طبق یه برنامه روتین میرفت سمت مطبش تو بالاشهر ، با غرور به تابلو " ایراندخت کاویانی، فوق تخصص کودکان" نگاه میکرد و وارد مطبش میشد.

عصرِ بهاری بود، تو زمان استراحتش داشت همراه با چایی خوردن رو مقاله جدید پزشکیش کار میکرد که منشیش زنگ زد و گفت: یه خانمی بشدت اصرار داره ببینتتون، حق ویزیت هم پرداخت نکردن و میخوان از شرایط ویژه ای که برای افراد بی بضاعت گذاشتین استفاده کنن.
_اما من الان تو وقت استراحتم.
+ میگن آشنان.
_اسمش؟
+چند لحظه گوشی... خانم اسمتتون چیه؟.... خانم دکتر میگن بگو کتایون!
نه یخ بست نه آتیش گرفت، حتی تپش قلب هم نگرفت و نترسید، فقط شوکه شد.
_بفرستش داخل.
چند لحظه بعد زنی که اصلا براش آشنا نبود همراه با یه ویلچر که پسر جوونی روش نشسته بود وارد اتاق شد.
زن رو به روش اصلا به کتایونی که میشناخت شباهت نداشت، موهاش رنگ نشده و بهم ریخته بود، ناخناش یکی درمیون شکسته بودن و دستاش زمخت، لباساش هم کهنه و اتو نکشیده بود.
تا چند دقیقه هیچ حرفی بینشون ردوبدل نشد تا اینکه کتایون یهو افتاد به پای ایراندخت و با گریه گفت: حلالم کن ایران، ببخشم. آهت گرفتم، جوری خونه خراب شدم که هیچ معجزه ای خونمو آباد نمیکنه.
تا چند سال فکر میکردم برنده بازی منم ولی نبودم. تا چندسال همه چی گل و بلبل بود، پسرم هم که به دنیا اومد دنیام شد بهشت. تا اینکه سه سالگیش من خاک بر سر حواسم پرت شد ازش و موقع بازی از پله ها افتاد، از همون پله هایی که اونروز نحس تو افتادی.
ضربه به سر و نخاعش خورد.
الانم اینجوریه که میبینی،مثل یه تیکه گوشت افتاده رو ویلچر.
دکترا میگن ضربه ای که به گیجگاهش خورده باعث عقب افتادگی ذهنیش شده.
تموم دکترای شهر چرخوندمش همه جواب کردن تا اینکه گفتن یه خانم دکتری تازه از خارج اومده دستش معجزه است. گفتن از اونایی که پول ندارن هم حق ویزیت نمیگره.
دستم به دامنت ایراندخت، بزن تو صورتم اصلا تف کن، فقط به پسرم کمک کن.
_باباش کجاست؟
+ ایرج نکبت؟ الهی بمیره راحت شم، شده فقط قوز بالا قوز برام.
بخاطر خرج دوادرمون و بیمارستان این بچه مجبور شد زار و زندگيمون رو بفروشه، حالا هم بقول خودش افسردگی گرفته و رفته طرف زهرماری و مواد.
خرج خونه رو هم نمیده دیگه، دستامو ببین؟ ببینشون... دیدی چقدر زخمت و پیرن؟ شب تا صبح تو خونه های مردم کار میکنم تا خرج یه لقمه نون و زهرماری اون نکبت رو دربیارم.
آخ ایراندخت، آخ. آهت گرفت، بدم گرفت. حق داشتی...هنوزم حق داری، ولی تورو بجون عزیزت ببخشم بلکه سروسامون بگیره یکم زندگیم.
_بخشیدمت کتایون، حالا هم پسرتو بیار جلو تا معاینه اش کنم.

ایراندخت یاد گرفته بود.
یاد گرفته بود میشه زن بود و خوشبخت بدون اینکه حتما مردی تو زندگیت وجود داشته باشه، میتونی موفق شی و بیشتر از زنی باشی که فقط آشپزی میکنه و بچه داری و همخواب مردش میشه.
یاد گرفته بود میشه زنانه مرد بود، حتی بیشتر از مردها.
یاد گرفته بود...
اگر واقعا فرشته باشی هیچ آدمی شیطانت نمیکنه.

#محیا_زند
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود

#پارت_بیست_و_هفتم

ایراندخت رو حتی خود ايراندخت هم دیگه نمیشناخت.
کلاساش رو نصف و نیمه میرفت و از فروشندگی بوتیک هم استعفاء داد.
عصر ها هم میشست جلوی آینه، یه آرایش مفصل میکرد، تمام موهاشو پخش صورتش میکرد، شالشو تا اونجا که جا داشت میکشید عقب و با نامناسب ترین لباسی که داشت از خونه میزد بیرون.
سوار مدل بالاترین ماشینی که جلوش بوق میزد میشد و شام رو باهاش میخورد و تا آخرای شب چرخ میخورد تو خیابونا باهاش.
اما برای خواب میومد خونه!
هیچوقت نتونست حریم تنش رو برای هیچکدوم از مردهایی که باهاشون وقت گذرونی میکرد بشکنه.
هیچوقت واقعا نتونست بشه مثل کتایون ها.
شب ها که میومد خونه، میشست جلوی آینه، باحرص دستمال میکشید رو آرایش ماسیده صورتش و گریه میکرد.
برای خودش، برای مردن ایراندختی که قبلا بود گریه میکرد.
پنج ماه روال زندگیش همینجوری گذشت.
تا یروز عصر همونجور که داشت آرایش میکرد تلفنش زنگ خورد و خبر مرگ پدرشو بهش دادن.
تا مراسم روز هفت حتی یه قطره اشک هم نریخت، فقط نشست بالای قبر پدرش،فکر کرد و آتیش گرفت...آتیش گرفت و فکر کرد به رفتار های اخیرش، که چجوری با یه انتخاب اشتباه گردن باباشو جلوی مردم خم کرد.
فکر کرد چندساله چقدر از اون ایراندختی که عزیزدردونه و تمثیل فامیل به عنوان مهربونی و نجابت بود فاصله گرفته. این اواخر هم خیلی بیشتر.
اصلا پیچ اشتباه زندگیش از کجا بود؟
اولین باری که اشتباه پیچید؟
انتخاب ایرج؟
مگه دست خودش بود؟ نه... دست دلش بود، دلم که افسار نداره. یچیزی چشمشو بگیره سرشو میندازه پایین چهار نعل میره سمتش. حتی اگر اولین اشتباهش هم بود غیر عمدی بود.
فکر کرد...اولین اشتباه عمدیش اون همه بال و پر دادن به ایرج بود، اینکه حتی وقتی کتایون هم اومد مثل محبوبه پانشد چنگ بندازه به گلوی همه تا حقشو پس بگیره. ساکت نشست و نجابت کرد،ولی حالا میفهمید که نجابت گاهی حماقت محضه.
بعد از طلاقش اشتباه پشت اشتباه داشت.
امید پیدا کردنش به امید، اینکه فکر میکرد باید مردی باشه تا باهاش آروم بگیره.
از سر بغض و عصبانیت ميدون دادنش به صابر، اصلا از همون روزاولی که صابر سروکله اش پیدا شد باید تهدید به شکایت میکرد و اگر جواب نمیداد واقعا میرفت ازش شکایت میکرد.
اصرار صابر اصلا دلیل قانع کننده ای برای خنجر زدن به هم جنسش نبود. برای هیچکس دلیل قانع کننده ای نیست که خونه خراب کن هم جنسش بشه.
اشتباه بعدیش هم که احمقانه ترین اشتباهش بود. از سر لجبازی تن دادن به کتایون شدن.

هفت روز بجای گریه فکر کرد و فکر کرد.
و تازه فهمید چقدر دلش برای ایراندختی که بود تنگ شده.
چند سال بود ايراندخت نبود؟ از آشناییش با ایرج.
دیگه بس بود، باید پا میشد، حتی شده با پاهای شکسته احساسش باید پا میشد.
تصمیمش هم اونجا جدی شد که از پشت درخونه پدریش پچ پچ های خاله زنک های محل رو شنید راجب خودش: بیچاره پدر ایراندخت، انقدر از دست این دختره چشم سفید حرص خورد که سکته کرد، شنيدين که تازگیا هم چکاره شده دیگه؟ شوهره حق داشت طلاقش بده، زنِ خونه میخواسته نه شیطان رجیم.
سوخته بود...شیطان رجیم؟ این صفت تو قصه زندگیش حقش نبود. نه بعد اون همه گریه و عذاب که حالا بشه آش نخورده و دهن سوخته.
دیگه بسش بود!

#محیا_زند

.

@khanoOomaneha
┅═•✿~🌟~✿•═┅
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود

#پارت_بیست_و_ششم
زن صابر، محبوبه به افسر پلیس گفت: خودشه، از همین شیطانی که رو به روتون وایساده شکایت دارم!

همه چی تو چند لحظه تو خواب و کابوس اتفاق افتاد.
افسر زنی که همراهشون بود به دستای ایراندخت و افسر دیگه به دستای صابر دستبند زد و به جرم داشتن رابطه نامشروع برای اثبات یا رفع اتهام به پاسگاه بردنشون.

محبوبه از زن هایِ دست دوم بود، همون زن هایی که بعد از اینکه میفهمن مردشون داره خیانت میکنه ساکت نمیشینن و مثل پلنگ زخم خورده میافتن به جونِ زندگی خودشون و مردشون.
زن هایی دقیقا برعکس ایراندخت.

تو پاسگاه افسر از محبوبه خواست برای اثبات اتهام اگر شاهد یا مدرکی داره نشون بده.
محبوبه چند لحظه از اتاق رفت بیرون و بعد دست تو دست زن همسایه طبقه اول ایراندخت برگشت.
ایراندخت خنده اش گرفته بود، زن همسایه؟ شاهد رابطه نامشروعش با صابر؟
حتم داشت با محبوبه دست به یکی کرده برای اینکه به قول خودشون سایه این شیطان از سر زندگی شوهراشون کم بشه.
ایراندخت توی دلش میخندید و به خودش میگفت: خاک بر سرت ایران، یاد بگیر! کتایون اومد چیکار کردی؟ بیشتر لی لی به لالای ایرج گذاشتی... حالا تاوان بده، تاوان سادگیتو.

تنها دفاعی ام که از خودش کرد وقتی بود بود که افسر ازش پرسید: با صابر رابطه داشتی یا نه؟
و ایران با چشمای بیروح و صدای یخ زدش گفت: نه، نداشتم!
همین!
ایراندخت آب از سرش گذشته بود، هیچی دیگه براش مهم نبود و فقط بينهايت خسته بود. دوست داشت زودتر این محاکمه مسخره تموم شه و تو یجای تاریک تا میتونه بخوابه.
اون جای تاریک هم شد اتاق بازداشتگاه!
برای اثبات یا رفع اتهام قرار شد فردا بره پزشکی قانونی.
فرداش، تمام مدت تو اتاق پزشکی قانونی به این فکر میکرد چرا؟ چرا اینجاست؟ فکر میکرد و بیشتر یخ میبست...یخ میبست و فکر میکرد محبوبه مدام بهش گفته شیطان، شیطان نبود، بود؟ بیشتر از کتایونی که قاتل بچه اش بود و حالا خودش داشت مادر میشد؟
شیطان نبود فقط ساده بود.
شیطان نبود...ولی میخواست بشه.

جواب پزشکی قانونی هم مسلما که منفی بود.
جلوی در بازداشتگاه به صابر گفت اگه یبار دیگه حتی سایه اش رو هم نزدیک خودش ببینه اینبار اونه که پاشون رو به پاسگاه باز میکنه.
یه شب خوابیدن تو بازداشتگاه هم اونقدر از صابر زهرچشم گرفته بود که نخواد دوباره بپیچه به دست و پای ايراندخت.

شیطان نبود...ولی میخواست بشه!
شالشو تا اونجا که میشد کشید عقب و موهاشو ریخت روی صورتش.
یه لبخند نشوند رو لباش و رفت لب جدول و سوار اولین ماشینی که براش بوق زد شد.

#محیا_زند
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود
#پارت_بیست_و_پنجم

با موهایِ پریشون و لبای سرخ نشست جلوی صابر و با لوندی غذا ریخت تو بشقابش و از چیزای مختلف براش حرف زد.
صابر با بهت به حرفاش گوش میکرد و پیش خودش فکر میکرد این ایراندخت چقدر با ایراندختی که میشناخت فرق داره. انگار یه روزه صدو هشتاد درجه چرخیده و عوض شده.
ایراندخت عوض شده بود، یه روزه! اصلا چند دقیقه ای!
دقیقا تو همون چند دقیقه ای که شکم بالا اومده کتایون رو دید و حرکت جنین مرده اش تو شکمش یادش اومد.
صابر طاقت نیاورد و پرسید:
+ ایران چیزی شده؟
_ چطور؟
+تغیر کردی!
دلش مچاله شد ولی با عشوه خندید و گفت: _ بده؟
+ نه نه، برای من که عالیه، بلاخره دلت باهام راه اومد
_ چرا از صبح نیمدی مثل هر روز؟
+ با زنم داشتم بحث میکردم!
_ سر چی؟
+ تو!
دلش خالی شد: _ چی گفتی بهش؟
+ همه چیرو، اینکه یکی رو از جوونی میخواستم و شوهر کرد و حالا یه موقعیت عالی برای داشتنش دارم.
_ اون چی گفت؟
+ هیچی! فقط گفت زجه زدن و نفرین کردن و اینکه بگم بیخیالش شو و بچسب به زندگیت فایده ای نداره!
زنی که دلش بره رو میشه یجور قل و زنجیر کرد، اما مردهارو نه، وقتی بخوان برن میرن، هرجور شده میرن.
حتی اگر پدر دوتا بچه باشن
تو هم رفتی، از همون روزی که خونه پدرت بودیم و بهت گفت ايراندخت طلاق گرفته فهمیدم داری میری!
فقط دستم به جایی بند نبود برای نگه داشتنت.

ته مانده های ایراندختِ وجود ایران داشت زجه میزد برای زن صابر و خودشو صابرو نفرین میکرد!
اما کتایونِ وجودش فکر کرد بهتر، اینجوری کارش هم راحت تره و قرار نیست یه جاروجنجال با زن صابر داشته باشه!

رفت و آمد های صابر به همین منوال ده روزی ادامه داشت.
ده روزی که بدون هیچ حاشیه ای رو به روی هم نشستن، غذا خوردن و صحبت کردن.
ده روزی که صابر تا خواست پاشو از گلیمش دراز تر کنه ایراندخت عصبی سرش داد کشید و نزاشت.
ده روزی که صابر هرچی اصرار کرد یه صیغه محرمیت بینشون خونده بشه ایراندخت قبول نکرد.
چون ایراندختِ وجودش هنوز کنار نیومده بود با کتایون شدن.
روز یازدهم طبق ده روز گذشته داشتن ناهار رو باهم میخوردن که زنگ خونه زده شد.
ایراندخت فکر کرد: مرد همسایه اس و حتما دوباره نون گرفته، باید یه صحبتی بکنم باهاش دیگه داره شورشو درمیاره، حوصله چشم غره ها و ناسزاهای زنشو ندارم... حقم داره، مثل زن صابر، مثل من! مثل تموم زن هایی که کتایون نیستن!

یه شال انداخت روی سرش و رفت جلوی در، قیافش اخمالو و آماده توپیدن به مرد همسایه بود، اما با باز کردن در اخم صورتش جاشو به بهت و ترس داد.
یه افسر پلیس به همراه زنی که نمیشناخت اما بخاطر عکس های گوشی صابر حدس میزد زنش باشه جلوی روش وایساده بودن.

#محیا_زند

.

@khanoOomaneha
┅═•✿~🌟~✿•═┅
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود
#پارت_بیست_و_چهارم

تلفن رو بی خداحافظی قطع کرد و باز خیره شد به شکم کتایون که جنین بچه ایرج داشت توش وول میخورد، جنین تنها معشوقه اش.
مسیری که اومده بود رو پیاده برگشت تا خونه و تو طول راه نه سر خدا غر زد نه حتی یه قطره اشک ریخت، فقط از بغض مرد.
از همون بغض هایی که از فشار عصبانیت مثل قير میچسبن به دیواره گلو و حتی مغزت.
میچسبن و تو نه میتونی گریه اش کنی و نه قورتش بدی.
میچسبن به گلوت و نطفه کینه رو میکارن تو وجودت.

وقتی رسید تو کوچه ماشین مدل بالای صابر رو دید که جلوی در خونه پارک شده بود.
چند تا تقه زد به شیشه راننده که باعث شد صابر سرشو از روی فرمون برداره و بعد بهت زده سریع پیاده شه.
_ ایران...چقدر دیر کردی. فکر کردم تو رویا بهم گفتی قراره شام رو باهم بخوریم.
+ نه واقعیته... حالا هم بیا بریم تو خونه که حسابی گشنمه.
و بعد با لبخندی که نه خودش دلیلش رو میدونست و نه صابر باورش میکرد رفت تو خونه، صابر هم با پلاستیک غذاها به دنبالش.
با دلبری و خنده میز رو با صابر چید و برای تعویض لباس رفت تو اتاق.
کش موهاش رو باز کرد و جلوی آینه وایساد و قرمزترین رژشو با حرص کشید رو لبش.
از تو آینه یه ايراندخت عصبی و بغض کرده بهش خیره بود، ایراندختی که چشماش برای خودش هم غریبه شده بود. به خودش تو آینه گفت:
_ داری چه غلطی میکنی ایراندخت؟
~ نمیدونم!
_ واقعا نمیدونی با یه مرد زن دار با موهای پریشون و لبای قرمز چه غلطی میخوای بکنی؟ میخوای بشی کتایون؟
~ مگه کتایون زندگیش بده؟ از من خوشبخت تره، از منی که کل زندگیم خواستم هیچ غلط اضافه ای نکنم.
_ ولی زندگی تورو ویرون کرد، میخوای زندگی زن صابر رو ویرون کنی؟
~صابر فرق داره، گفت پشت پا نمیزنه به زن و بچه اش.
_ ایرجم و گفته بود کتایون هیچوقت جاتو پر نمیکنه!
~ اصلا به من چه...صابر خودش منو میخواد.
_ ایرجم خودش کتایون رو میخواست... پس چرا بعدش کتایون رو نفرین کردی؟
~ نفرینش کردم ولی مگه گرفت؟ فعلا که زندگی من نفرین شده تره.
_ پس میخوای بشی کتایون؟
~ میخوام بشم کتایون!

#محیا_زند


@khanoOomaneha
@khanevade_shaad
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود
#پارت_بیست_و_سوم

صابر تهدید نکرده، واقعا قصد پابیرون کشیدن از زندگی ايراندخت رو نداشت.
هر روز صبح میومد جلوی در خونه ایراندخت، منتظر میموند ایراندخت از خونه بیاد بیرون و باوجود بی محلی هاش و سوار نشدنش باز تمام مسیر تا دانشگاه رو پیاده یا سواره پشت سرش میرفت.
و این داستان تو مسیر از خونه به محل کارش هم ادامه داشت.

یک ماه گذشت و پافشاری های صابر همچنان ادامه داشت.
نگاه مردم محل هم روش سنگین شده بود. زن ها با چشم غره و مردها با طعنه نگاهش میکردن.
چندباری هم موقع بیرون اومدن از خونه زن همسایه طبقه اول سرشو از پنجره آورده بود بیرون و جوری که ايراندخت بشنوه چندتا تیکه سنگین حواله اش کرد که تا ته قلب ایراندخت مذاب راه افتاده بود. تاحدودی هم بهش حق میداد، شوهرش چندباری صبح ها برای ایراندخت هم نون گرفته بود و کینه اش به دل زنه همسایه مونده بود.

ايراندخت باز هم صبر میکرد باز هم به ظاهر بی تفاوت از کنار نگاه های مردم و اصرارهای صابر گذشت.
اینبار هم صبر میکرد اما نه بخاطر نجابت، خسته بود، از کنایه، توجیه و آشوب خسته بود.
نایِ جنگیدن نداشت ولی باز هم داشت حماقت میکرد.
گاهی صبر کردن به بهونه نجابت یا چیز دیگه ای حماقت محضه و یه فرصت واسه رقصیدن بدبختی تو زندگی.

از همون روزهای نحس بود برایِ ایراندخت. صبحش با دیدن مردهمسایه نون به دست جلوی در خونه اش شروع شد و موقع بیرون اومدن از پنجره طبقه اول جنجال و بحث مرد همسایه با زنش رو شنید که چرا براش نون گرفته.
کلاسش رو هم دیر رسید و استاد راهش نداد، سرکار هم با صاحب کارش راجب حقوق اضافه کاریش یه دعواي مفصل گرفت.
تنها جنبه مثبت اونروز این بود که خبری از صابر نبود.
عصر بعد کار برای اینکه از تلخی روزش کم کنه رفت سمت خیابون مورد علاقه اش که پر مغازه بود، یه لیوان نسکافه گرفت دستش و از جلوی ویترین ها بی حواس میگذشت تا رسید به ویترین مغازه محبوبش، مغازه سیسمونی.
هروقت میرسید جلوی این مغازه اشک تو چشماش جمع میشد آخه تمام سیسمونی پسرش رو از همین مغازه خریده بود.
خیره بود به لباس های پسرونه داخل مغازه و تو ذهنش محاسبه میکرد که اگر پسرش زنده بود الان دوسال و چهارماهش بود که چشمش افتاد به قیافه شیطان رجیم روزهاش، کتایون!
با شکم بالا اومده با ایرج داخل مغازه بود و داشت بهش چندتا لباس دخترونه نشون میداد.
گیج و خشک زده کل نسکافه اش رو لباساش خالی شد و سوخت.
هم تنش.
هم دلش.
هم نجابت و صبرش...!

همونموقع تلفنش زنگ خورد، صابر بود.
+سلام ایران.
_نیم ساعت دیگه میام خونه، اونجا باش، غذاهم بگیر شام رو باهم بخوریم.

خودش هم نمیدونست میخواد چه غلطی کنه!

#محیا_زند


.

@khanoOomaneha
┅═•✿🌾❀❅🧚‍♀❅✿🌾❀•═┅
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود

#پارت_بیست_و_دوم

تا برسن به کافه دنج مرکز شهر، تو راه نه صابر گفت چرا اومده سراغش، نه ايراندخت پرسید چرا. ایراندخت با زنانگی هاش حدس های نزدیک به یقینی داشت برای چرایِ اومدن صابر، اما نمیخواست باورش کنه.
عصرونه شون که تموم شد صابر کم کم به حرف اومد.
_ نوزده سالت بود اونموقع نه؟ همون موقع که اومدم خواستگاریت و گفتی نه. اونم بخاطر کی؟ یه عوضی که قدرتو ندونست و گل به این زیبایی رو پرپر کرد.
اما من قدرتو میدونم ایران، همونموقع هم میدونستم و تو نفهمیدی چقدر میخوامت.
حالا هم میخوامت، حتی اگر پرپر شده باشی.
+ داری هذیون میگی دیگه، نه؟
_ کاملا جدی ام و بیشتر از همیشه حواس جمع. وقتی بابام خبر طلاقتو داد میدونم بی رحمیه اما خیلی خوشحال شدم، چون دوباره یه شانس واسه داشتنت دارم!
+ جدی جدی داری هذیون میگی! لعنتی تو خودت زن داری، دوتا بچه داری، میفهمی داری چی میخوای؟
_من تو این سال ها هیچوقت زندگی عاشقانه ای با زنم نداشتم، ازدواجم از همون اول عاقلانه و بدون احساس بود، بدشم من مثل اون شوهر سابق عوضیت نیستم که پشت پا بزنم به همه چی و زن و بچه ام.
تو جای خودت، اونا جای خودشون.
اونقدرم تو دست و بالم پول هست که واسه جفتتون کم نیاد.
+ چه ربطی به پول داره؟ بحث خیانته.
_نیست!
+هست!
_ایران مطمئن باش کاری میکنم که تموم سختی های قبلتو فراموش کنی، سرکار هم دیگه نمیخواد بری، یه خونه بزرگ میگیرم واست بشی خانوم خونه خودم. هرجا دوست داشتی برو، هرکاری دوست داشتی بکن. دوتایی کیف زندگی رو میکنیم.
+ بچه هات و زنت چی؟
_قرار نیست بندازمشون بیرون.
ایراندخت از جاش پاشد : + به هرحال جواب من منفی عه. هم جنسم خونه خرابم کرد، هم جنسمو خونه خراب نمیکنم.
و از کافه رفت بیرون و صابر هم دنبالش رفت و از پشت سرش فریاد زد:_ من به این آسونی ولت نمیکنم ایران، یبار از دستت دادم، دوباره از دستت نمیدم، اینو بهت قول میدم.

یه ساعت، دوساعت، سه ساعت کل خیابون هارو قدم زد، طعنه خورد، تیکه شنید و قدم زد و مدام فکر کرد:
این مردها... این مردهایِ لعنتی "فقط برای یکنفر بودن" رو چرا بلد نیستن؟

#محیا_زند
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود
#پارت_بیست_و_یکم

چینی ای که از دست بیافته، بندش بزنین و دوباره بی حواس از دستتون بیافته و بشکنه دیدید؟
حالِ ایراندخت بود.
بعد از دوسال کم کم داشت بند میخورد با امید به امید!
حالا دوباره شکسته بود و اینبار ویرون تر از دفعه قبل بود.
دوباره حس دورانداخته شدن و ذلیل شدن داشت خفه اش میکرد.
زخم امید اومده بود روی زخم ایرج.

چشماش دوتا حفره خالی از حس زندگی شده بودن و تنش سرد از گرمای احساس.
ارتباط شو با اجتماع قطع کرده بود و فقط برای کلاس ها و شیفت کاریش با یه قیافه روح زده پاشو از خونه بیرون میزاشت.
کوتاه اومده بود و حتی دیگه به سرنوشت و بدبختیش نق هم نمیزد.
اما انگاری این بدبختی بود که از ایراندخت دست نمیشست!
چندماهی به حال خودش رهاش میکرد و تا ایراندخت میومد یه نفس بکشه یقشو میگرفت و مینداختش تو سیاهی.
چند ماه بعد از امید بدبختی با یه بازیکن دیگه اومد سراغش.

ساعت چهار عصر بود و از کلاس برگشته بود، با سری پایین افتاده و مغزی که تو فکر بود داشت کلید مینداخت تو در خونه که یه ماشین مدل بالا کنار پاش نگه داشت و با زدن چندتا بوق ایراندخت رو مجبور به نگاه کردن کرد.
صابر بود، خواستگار و هواخواه قدیمی ايراندخت.
_شناختی خانم؟
+آقاصابر...شما اینجا چیکار میکنین؟
_ کل شهر رو گشتم تا پیدات کنم خانم.
+برای چی؟
_سوارشو فعلا، بریم یجایی یچیزی بخوریم خستگیت دربیاد، میگم بهت.
شاخک های زنانه ایراندخت بشدت داشتن علائم خطر و دردسر رو حس میکردن: +نه ممنونم. کار دارم. روز خوش.
رفت تو خونه و خواست درو ببنده که صابر با یه بوق بلند و طولانی منصرفش کرد.
_صبر کن ایران، حرف دارم باهات، وقتتو زیاد نمیگیرم، سوارشو.
اجبار بود یا خستگی از مقاومت رو نمیدونست اما سوار ماشین صابر شد.
تو آخرین لحظه زن همسایه طبقه اول رو دید که سرشو از پنجره آورده بود بیرون و داشت با یه نگاه تحقیر کننده براندازش میکرد.
مطمئن بود کل مکالمه اش با صابر رو گوش ایستاده.
پیش خودش فکر کرد:به درک...بزار هرفکری میخواد بکنه، چون شوهرش چندبار باهام صمیمی سلام علیک کرده الان دیگه پیش خودش فکر میکنه من شیطان رجیمم.

#محیا_زند
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود
#پارت_بیستم

امید، بتازگی امیدِ روزهایِ خاکستری ایراندخت شده بود.
تو همون لحظه هایی که وسط انتراک بین دانشگاه و شیفت کاریش با امید کافه یا رستوران میرفت حس میکرد شاید باز هم بتونه خوشبخت بشه.
کنار پنجره میشستن و از هر دری حرف میزدن،از هر دری جز دوست داشتن.
تو اون مدت فقط مثل دوتا دوست معمولی بودن، البته وانمود به معمولی بودن میکردن وگرنه هردونفر خوب میدونستن که نیت چیز دیگه ایه.
امید چیزی از مطلقه بودن ایراندخت نمیدونست، یعنی خود ایراندخت نزاشته بود بفهمه، میترسید امید هم مثل بقیه مردم پسش بزنه بخاطر اون تفکر تحجرانه "دست خوردگی"
که مثل بقیه مردم فکر کنه ازدواج یه مرد مطلقه حتی بچه دار با یه دختر باکره هیچ اشکالی نداره، چون بلاخره مرده دیگه!
اما یه زن مطلقه حق ازدواج با یه پسر رو نداره چون دست خورده اس، چون بلاخره زنه دیگه!
شنیده بود که میگفت!
دیده بود که میترسید!

تا اینکه اون شیشه دوستی ساده ای که بین هم کشیده بودن بلاخره شکست و امید بهش ابراز علاقه کرد و ايراندخت گیج فقط بهش گفت باید فکر کنه.
واقعا هم میخواست فکر کنه، نه به رد کردن یا پذیرفتن امید، اونكه فکر کردن نمیخواست، تکلیفش مشخص بود. مگه دیوونه بود با اون شرایطش امید رو رد کنه؟
میخواست فکر کنه به گفتن یا نگفتن ایرج به امید.
نمیشد نگه، میگفت هم امید رو از دست میداد.
یه شب تا صبح فکر کرد و آخر تصمیم گرفت که بهش بگه.
بلاخره امید بزرگ شده اروپا بود، تفکرش کمی فرق داشت با مردم شهر.
اما نه... امید هم انگار خون ایرانی مثل بقیه تو رگاش حسابی قل قل میزد!
ایراندخت وقتی بهش ماجرای ایرج رو گفت چند لحظه بهت زده نگاهش کرد و اینبار اون بود که گفت باید فکر کنه!
چند روز بعد هم زنگ زد به ایراندخت و گفت:_همه چی بين ما تمومه!
+چرا؟
_ ایران تو مطلقه ای!
+ فکر میکردم تو مثل بقیه نباشی و یکم انسانی تر به قضیه نگاه کنی!
_ من مَردَم ایران، نمیتونم ببینم زنم قبل من همخواب کس دیگه ای بوده! که...
ایراندخت صبر نکرد دلایل مسخره امید تموم شه، تلفن رو قطع کرد و رفت سمت دستشویی تا به عادت اون روزهاش امید بالا بیاره!
امید روزهایِ خوبی که فکر میکرد تو راهه!

#محیا_زند

👰 @khanoOomaneha 👰

🎀 ڪـانـال دانستنیہـاے خانمانه🎀
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود
#پارت_نوزدهم
نه جیغ هایِ مادرش، نه ناسزا هایِ پدرش از تصمیمی که گرفته بود منصرفش نکرد.
تو یه هفته خونه رو فروخت و یه خونه کوچیک و نقلی دقیقا اون سر شهر اجاره کرد که تا میتونه دور باشه از اين محله.
حالِ زندگیش بعد از اسباب کشی کمی رو به راه تر شد.
روزا خودشو با دانشگاه و درسا سرگرم میکرد و شبا تو تنهاییش غرق شده بود.
از همسایه ها هم هیچکدوم نمیدونستن که مطلقه اس، همه فکر میکردن یه دانشجو ساده اس که تنها تو این شهر بخاطر دانشگاه داره زندگی میکنه.
طبق یه قرار نانوشته هم با پدرش قهر بود و فقط چند روز یکبار زنگ میزدو با مادرش صحبت میکرد.
خرج زندگیش رو هم از پول هایی که از اجاره خونه پس انداز کرده بود در میاورد و حقوق بوتیکی که تازگیا بعد دانشگاه به عنوان فروشنده توش کار میکرد.

زندگیش آروم گرفته بود تا حدودی، حداقل چند ماهی میشد که از حاشیه خبری نبود اما دلش مثل روزهایِ طوفانی بود و بی سروسامون.
آروم نمیگرفت، حس رها شدن، دور انداخته شدن، ذلیل شدن رهاش نمیکرد.
خودشو، دنیاشو گم کرده بود.
چکار باید میکرد با روزهای بعدی زندگیش؟
خانم دکتر هم ميشد...آخرش چی؟
حتی حال اشک ریختن و ناله کردن هم نداشت.
اصلا حال زندگی نداشت.
فقط بعضی شب ها که یه دلتنگی نامعلوم میپیچید دور دلش یاد عاشقانه هاش یا ایرج میافتاد و بعد بلافاصله کتایون با اون لبخند پیروزمندانه جلوش ظاهر میشذ و یعد مجبور بود بره دستشویی و تموم محتوای معده اش رو بالا بیاره.
گیج بود...گیج مونده بود.

پنج ماهی بود که روزاش تقریبا بی حاشیه میگذشت. دانشگاه میرفت. گه گاهی تلفنی با مادرش حرف میزد و شبا تو تنهایی آنقدر به سفید های سقفش خیره میموند تا خوابش ببره.
تو همون روزایِ گیج، کم کم یه عطری از زندگی و امید پیچید تو لحظه هاش.
اسمش هم امید بود اصلا، همکلاسی نبودن اما تو یه دانشگاه درس میخوندن و چند ترم بالاتر بود.
ایراندخت از بقیه شنیده بود که بزرگ شده اروپاس و تازه برگشته ایران.
قیافش معمولی بود و چشماش سیاه تر از شب. تیپش هم ساده و معقول بود.
اما زیر چشمی نگاه کردن هاش به ایراندخت و هواداری های دورادورش از ایراندخت کم کم توجه ایراندخت رو جلب کرد.
چند باری هم امید روزای ابری به بهونه بارون با ماشین رسونده بود در خونش.
و کم کم به کافه رفتن هم کشید.

#محیا_زند

👰 @khanoOomaneha 👰

🎀 ڪـانـال دانستنیہـاے خانمانه🎀
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود
#پارت_هجدهم

چهار روز در هفته رو میرفت دانشگاه و تا اونجا که میشد تو کتابخونه دانشگاه وقت تلف میکرد تا دیرتر بره خونه.
تحمل نگاه های سرد پدر و دلخور مادرش رو نداشت.
بجز این زن و مردهای محل هم با کارهاشون مدام مطلقه بودنش رو میکوبیدن تو صورتش.
مثلا آقا هاشم, سوپری محلشون که از بچگی چادر گلگلی سرش میکرد و میرفت ازش ابنبات چوبی میخرید هم رفتارش عوض شده بود. حالا هروقت میرفت سوپری آقا هاشم گرم تر از همیشه باهاش سلام علیک میکرد و بجای دخترم گفتن قبل از طلاقش میگفت ایراندخت خانم و شدیدا تاکید داشت که ایراندخت حساب اندفعه رو مهمونش باشه.
یا همسایه دیوار به دیوار خونه شون مینا خانم که ایراندخت تو بچگی همبازی بچه هاش بود و تو جوونی ایراندخت ازش برای پسرش خواستگاری کرده بود هم دیگه داشت شورشو در میاورد. چندباری ایراندخت موقع برگشتن از دانشگاه ازسر پیچ کوچه شون دیده بود که چندتا از زن های محل دور هم جمع شدن و مینا خانم براشون رفته بالا منبر که چون ایراندخت عروس من نشد بدبخت شد, اصلا حقش بود شوهره این بلا رو سرش بیاره. حالا هم میترسم بشینه زیر پای پسرم و خام خودش کنش.
زن های محل هم تصدیق میکردن حرفشو و هرکدوم یجور تذکر میدادن بهش که مواظب پسرش باشه.
این آقا پسری هم که سنگشو به سینه میزدن یه جوون لااوبالی بیکار بود که صبح تا شب افتاده بود کنج خونه و مادرش خرجشو میداد.
همون هم کار دستش داد, یعنی بیشتر بهونه دستش داد برای فرار از جهنمی که براش ساخته بودن.
از دانشگاه تازه برگشته بود, اروم و بی سروصدا کلید انداخت و رفت تو خونه اما صدای جروبحث پدر و مادرش گوشاش رو تیز کرد.
مادرش میگفت: _ نمیشه که آقا, پسره بیکارو علافه, میخوای ایراندخت از چاله دربیاد بیافته توی چاه؟
+خب خواستگاری کرده،نمیشه همینجوری ردش کرد. ايراندخت تا اخر عمر اینجوری بمونه؟ بلاخره باید ازدواج کنه یا نه؟
_باید ازدواج کنه اما با یه ادم حسابی که حداقل یکم سرش به تنش بیارزه نه این پسره که نون شکمشو مادرش میده.
+دلت خوشه ها خانم. ادم حسابی کجا بود؟ اگه بخواد با یه پسر ازدواج کنه یه همچین آدمی گیرش میاد. اگرم مرد میخواد مرد مطلقه یا زن مرده با بچه و بی بچه هست. تو بازار هم چند نفری اومدن حجره و یه چیزایی گفتن.
_مگه مونده رو دستمون که به هر قیمتی شده میخوای شوهرش بدی؟
+ نه, دارم آخر ماجرا رو میگم, مجرد هم که نمیشه بمونه, تا همینجاش هم تو این یه ساله حرف و نگاه مردم پدرمون رو دراورد.
اصلا کجاست تا اینموقع؟ دانشگاه شد نون و اب؟ میشه شر جدید برامون, خدا میدونه مردم چی میگن پشت سرمونه, اصلا بهش بگو دیگه نمیخواد بره دانشگاه, بشینه خونه کمتر صدای مردم رو دربیاره.
ایراندخت دیگه نموند تا بقیه مکالمه شون رو بشنوه, همونجور که بی سروصدا اومده بود برگشت و رفت یه بنگاهی تا خونه قبلیش با ایرج رو به فروش بزاره. باید میرفت از این محله.

#محیا_زند

👰 @khanoOomaneha 👰

🎀 ڪـانـال دانستنیہـاے خانمانه🎀
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود

#پارت_هفدهم

بهت، تنفر، سکوت سه کلمه ای بود که ایراندخت رو تو روزهای بعد طلاقش میشد باهاش معرفی کرد.
یک ماه. دوماه، سه ماه گذشت تا بتونه یادش بیاره چطور نفس کشیدن رو.
یادش بیاره نوجوونی هاشو، آرزوهاشو، روزهای قبل ایرج رو.
که اصلا تصمیم بگیره با روزهای بعد ایرج باید چکار کنه، نمیخواست سرنوشتش بشه مثل کتایون، خونه خراب کنه همجنسش.
از جاش پاشد اما با تنفر از زمین و زمان و کینه ای غلیظ از اعتماد و دوست داشتن.
از جاش پاشد اما از ایراندخت ساده و احساساتی ای که بود یه دنیا فاصله گرفت و از سنگ شد.
خونه ای که بجای مهریه گرفته بود رو گذاشت برای اجاره تا یه منبع درآمد پیدا کنه.
بعد هم برای کنکور ثبت نام کرد و نشست پای درساش.
باید خودشو، زندگیشو دوباره میساخت.
این بهترین انتقامی بود که میتونست از ایرج بگیره.
اینکه خوشحال باشه و بلندتر از قبل بخنده.

سه ماه بعد طلاقش وقتی بهتش تموم شد و از جاش پاشد، هشیاریش هم برگشت و کم کم تغیر نگاه های زن و مرد های اطرافش رو دید.
وقتی میرفت بیرون پچ پچ ها و چشم غره زدنِ زنا و اون لبخند مسخره همراه با سرتکون دادن مردایِ محله دیوونش میکرد.
حتی نگاه پدر و مادرش هم تغیر کرده بود و شرمِ بیخودی تو چشماشون موقع حرف زدن با مردم مینشست.
چند ماه گذشت، ایراندخت تحمل کرد پچ پچ ها و زیر چشمی نگاه کردن هارو و سرشو تا اونجا که خم میشد فرو کرد تو کتاب های درسیش.
کنکور رو که داد و نتیجه ها اومد، بلاخره بعد از چند وقت یه لبخند واقعی نشست رو لباش، پزشکیِ سراسری قبول شده بود.

#محیا_زند

👰 @khanoOomaneha 👰

🎀 ڪـانـال دانستنیہـاے خانمانه🎀
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود
#پارت_شانزدهم

چشم که باز کرد روی تخت بیمارستان بود و مادرش باچشمای گریون داشت بالای سرش دعا میخوند. چند لحظه طول کشید تا اتفاقات وحشتناکی که افتاده بود یادش بیاد.
با وحشت دست کشید روی شکمش و با حس کردن حجم خالیش تموم قلبش ویرون شد.
_کو؟ پسرم کجاست؟ کتایون دزیده اش نه؟ برای اینکه ایرج رو نگه داره دزدیده اش برای خودش؟ ایرج...ایرج کجایی؟ بخدا اون پسر منه. کلی پسش خدا زجه زدم تا بهم بدش. پسرم کو؟
روی تخت نشسته بود و اینارو جیغ میزد و مادرش هرچی سعی میکرد ارومش کنه فایده ای نداشت.ایرج هم با قیافه وحشت زده اومد کمک مادر ایراندخت اما هیچکدوم نتونستن جلوی حرکات دیوونه وار ایراندخت رو بگیرن. اخر هم با چندتا مسکن قوی تونستن خوابش کنن.
تا چند روز بخاطر مسکن های قوی ایراندخت تو خواب و بیداری بود. وقتی هم مرخص شد خونه پدرش و فقط تو سکوت به دیوار رو به روش خیره میشد و به این فکر میکرد همه چیزش رو باخته. شوهرش, پسرش,اعتماد خانواده اش مثل جوونیاش, رویاهاشو و حتی خنده هاشو.
تا یه هفته تنها واکنشی که نشون میداد جیغ ها هیستیریکی بعد از شنیدن اسم ایرج بود.
خانواده اش هم همه چیز رو فهمیده بودن. بعد ازفاجعه اونروز سکوت چندماهه خواهر ایراندخت بلاخره شکست و همه چیز رو برای پدر و مادرشون تعریف کرد.
آقا طاهر, پدر ایراندخت هم هم پای ایراندخت تو اون یه هفته سکوت کرده بود. فکر میکرد به تصمیمی که باید میگرفت. یا طلاق دخترش که باعث بی حیثیتی میشد و باید روزی هزار بار میمرد از زخم زبون مردم و قضاوت هاشون یا سوختن و ساختن دخترش که معلوم نبود تهش چی میشه.
ایراندخت کمی سرپاتر که شد تازه حواسش جمع شد به کتایون, به قاتل پسرش. شال و کلاه کرد و همراه پدرش رفت کلانتری برای شکایت از کتایون.
بعد از چند روز دوندگی و گواهی بیمارستان شکایتشون جواب داد و کتایون رو انداختن بازداشتگاه.
چند روز از بازداشتگاه رفتن کتایون میگذشت که ایرج جرات کرد برای اولین بار بعد از این ماجراها بیاد خونه اقا طاهر.
باوقاحت تموم نشست جلوی ایراندخت و التماسش کرد تا رضایت بده کتایون ازاد بشه و ایراندخت فقط با چشمای خالی از حس زندگیش نگاهش کرده بود.
ولی ایرج وقیح تر از این ها بود که کوتاه بیاد. هی اومد راهش ندادن. هی اومد زیر پنجره اتاق ایراندخت از تو کوچه خواهش کرد. ایراندخت دیگه داشت بالا میاورد از این همه پست فطرتی ایرج, از این همه ضعیف بودن خودش که هنوز حاضر نبود از ایرج طلاق بگیره, نه بخاطر علاقه, میترسید, از زندگی به عنوان یه زن مطلقه میترسید.
بلاخره یه شب تا صبح نشست سنگاشو با خودش واکند و سیلی زد تو گوش خودش تا از خواب خرگوشی بیدار شه, بلاخره قبول کرد ایرج چشم عسلی که تو جوونی دلش براش رفته خیلی وقته مرده.
فرداش که باز سروکله ایرج جلوی در خونشون پیدا شد ایراندخت خواست راهش بدن.
موافقت کرد با آزادی کتایون بشرط طلاقش از ایرج و سند زدن خونه نقلی کوچیکشون بنام ایراندخت. اون خونه کمترین حقش بود از جهنمی که ایرج براش ساخته بود و از طرف دیگه با مهریه اش هم تقریبا برابر بود. اصلا اون ایرج اون خونه رو از صدقه سری قناعت و برنامه ریزی ایراندخت و فروش طلاهای سر عقدیش داشت.
تمام شد.
ایرج ایراندخت رو به کتایون با یه خونه فروخت و این شد پایان جهنمی که چند سال پیش قرار گذاشته بودن زیباترین بهشت زمینش کنن.

#محیا_زند


👰 @khanoOomaneha 👰

🎀 ڪـانـال دانستنیہـاے خانمانه🎀
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود
#پارت_پانزدهم

چند قلپی از چاییش رو بدون قند خورد تا راه گلوی خشک شده اش کمی باز بشه. نگاهش افتاد به قاب عکس رو به روش که ایرج دست انداخته بود دور گردن کتایون و هردوشون خنده از ته دلی رو صورتشون بود و بعد فکر کرد که خودش چند ماهه اینجوری نخندیده, که اصلا خندیدن رو یادش رفته.
از نفرتی که تو رگاش به قلقل افتاده بود جونی دوباره گرفت و گفت:
_ کتایون تو خودت زنی, زن بودن رو میفهمی, حساسیت ها و حسرت ها و ضعف هاشو میشناسی. خودت میدونی هیچ زنی نمیتونه حضور یه زن دیگه و همخواب شدنش با شوهرش رو بپذیره. اونم شوهری که عاشقانه دوسش داره و برای داشتنش کلی جنگیده.
چطور تونستی؟
چطور تونستی خونه خرابم کنی؟
+ من زن بودن رو خوب بلدم ایران تقاصش هم زیاد پس دادم. بعد طلاق جون به لب شدم از حرف و نگاه مردم. از حرص خفه شدم وقتی دیدم شوهر سابقم رفت با یه دختر باکره با چهچه و به به ازدواج کرد اما خواستگار های بعد طلاقم یا مردهایی بودن که سن پدرمو داشتن یا مردهای مطلقه با چندتا بچه یا اصلا مردهای ضعیفی مثل ایرج که با دنبال زن دوم بودن.
من دسته سوم رو انتخاب کردم. حداقل مزایاشون به دودسته دیگه اینه که هواتو بیشتر دارن و نازتو بیشتر میکشن.
مردها بچه ان ایران, بچه هایی که مدام دنبال سرگرمی جدیدن. فقط فرقشون اینه که بعضی هاشون بچه های بهتری هستن و تمایلاتشون رو بهتر کنترل میکنن. مثل پدرت و پدرم. بعضی هاشون هم مثل ایرج اونقدر ضعیف و پستن که نمیتونن از سرگرمی جدیدشون بگذرن.
_ پس قبول داری خیلی کارتون پست فطرتیه.
+ کاملا.
_ دوسش داری؟
+ حتی یه ذره, فقط یه حساب بانکی و نازکش خوبه برام.
_ پس تو زنونه مردونگی کن کتایون.
تو بگذر, تو برو. من و این شوهر ضعیفم رو تنها بزار. خواهش میکنم, تا اخر عمر دعات میکنم به منم نه, به بچه ام رحم کن. برو, خواهش میکنم.
ایراندخت که بخودش اومد دید جلوی کتایون وایساده و با اشک و التماس اینارو بهش میگه.
اما کتایون... به گمان از سنگ شده بود که التماس های زن ضعیف رو به روش با شکم بالا اومده دلشو به رحم نیاورد. کتایون هم ازجاش پاشد و با سردی گفت:
+ متاسفم ایران. من برای خودم از تو مهم ترم, نمیتونم بخاطر خوشبختی تو از خوشبختی خودم بگذرم.
اشک های ایراندخت تو یه لحظه بند اومد و جاشو به اخم غلیظی داد.
_ خوشبختی؟ واقعا فکر کردی خوشبخت میشی؟ به همین اسونی که سر من هوو اورد سر تو هم میاره. تازه زیر دهنش سرگرمی تازه مزه کرده. تازه یاد گرفته.
+ اونش دیگه به خودم مربوطه, من مثل تو بی دست وپا نیستم, بلدم چطور براش زنونگی کنم و به خودم برسم.
_ تو اگه زنونگی کردن بلد بودی که با هرزه گری زندگی یه زن دیگرو خراب نمیکردی.
+هرزه تویی که چندسال پیش زیرپای ایرج نشستی و دزدیدیش. من هرزه گری نکردم, فقط یکم به خودم رسیدم و ناز کردم, کاری که تو بلد نیستی, حالا هم گورتو از خونه من و شوهرم گم کن بیرون هرزه.
کشیده ایراندخت برق از چشمای کتایون پروند. کتایون چند لحظه با خشم نگاهش کرد و بعد از دستش گرفت و با فحش های رکیک کشیدش سمت در و از خونه با شدت پرتش کرد بیرون. ایراندخت بخاطر سنگینی وزن شکمش تعادلش رو از دست داد و بعد از چند لحظه تلو تلو خوردن از پنج تا پله ای که به در ورودی میرسید پرت شد پایین.
صدای فریاد وحشت زده کتایون رو شنید و بعد صدای جیغ جنین پسرش رو توی سرش که فقط و فقط خودش شنیده بود و خدا.
گرمی خون رو روی صورتش حس کرد و بعد چشم هاش روی هم افتاد.


.
@mehr_baanu
••••❅🧚‍♀👰🧚‍♀❅••••
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود
#پارت_چهاردهم

هنور نصف راه رو نرفته بود که ایرج اومد جلوشو گرفت.
_ صبرکن ایران, برگرد خونه. خودم باهاش صحبت مبکنم.
+چرا؟
_خب...خب شاید ناراحت بشه.
نفرتی همراه عشق داشت و فکر کرد این مرد واقعا پدر بچه منه؟ این مرد همون دلبر چند سال پیش منه؟
مثل همیشه نجابت کرد چیزی نگفت جز یه باشه و بعد رفت سمت خونه شون و زنگ زد به مادر شوهرش تا خبر بارداریش رو بهش بده.
مادر ایرج فقط با یه مبارک باشه خشک و خالی که بیشتر شبیه تسلیت بود تا تبریک جوابش رو داد.
ولی این چیزی از خوشحالی ایراندخت کم نکرد یعنی تو ذوقش که خورد اما باید قوی بودن رو یاد میگرفت.
داشت مادر میشد و برای حمایت از زندگی بچه اش و بیرون انداختن کتایون از زندگی پدر بچه اش باید خیلی قوی تر میبود.
دوماه گذشت و حالا ایراندخت پنج ماهه پسرشون رو باردار بود. دیوار اتاق کوچیک خونه شون رو رنگ زده بود و نصف سیسمونی ای که خریده بود رو یا شوق و امید چیده بود.
اما هنوز خبری از رفتن کتایون نبود. ایرج به بهونه های مختلف مدام طلاق دادنش رو به تعویق میانداخت.
ایراندخت صبر کرد
نجابت کرد و باز هم صبر کرد.
اونجا کاسه صبرش لبریز شد که ایرج دوشب پشت سرهم خونه نیومد, ایراندخت فشارش افتاده بود و شکم درد بدی داشت و باید میرفت دکتر برای چک آپ.
اما ایرجی بالای سرش نبود که ببرش دکتر و ایراندخت مجبور شد به خواهرش و شوهر خواهرش رو بندازه.
وقتی برگشت خونه کاسه صبرش خالی خالی بود, دکتر بهش گفته بود نباید عصبی بشه چون جنین بخاطر ضعف بدنی وعصبی بدن مادر موقعیت خوبی نداره و خطر سقط هست.
ایرج دیگه داشت شورشو درمیاورد. فردا صبحش شال و کلاه کرد و راه افتاد سمت خونه مشترک کتایون و ایرج. میدونست تو اون ساعت از روز ایرج مغازه است و کتایون تو خواب ناز.
زنگ خونه رو زد؛ عصبی و پیاپی. پله هارو با شکم نیمه بالا اومده اش رفت بالا و با قیافه متعجب و خواب الود کتایون مواجه شد.
نشست روی مبل, میخواست پا روی پا بندازه و یه ژست مقتدرانه بگیره اما بخاطر شکم بالا اومده اش نمیتونست. کتایون رفته بود چایی بریزه و ایراندخت سعی میکرد بجای نگاه کردن به عکس های مشترک کتایون و ایرج که دیوار مقابلش رو پر کرده بود و فکر اینکه چرا بعد از این همه سال مشترک همچین عکس هایی با ایرج نداره به حرف هایی که میخواد بزنه فکر کنه.
کتایون با یه سینی چای نشست جلوش و همون ژست مقتدرانه ای که ایراندخت بخاطر شکمش نمیتونست بگیره رو گرفت.
_ راه گم کردی ایران.
+ اتفاقا راه رو تازه پیدا کردم و اومدم به تو راه خروج رو نشون بدم.
_ یعنی چی؟
+ یعنی کی از زندگی پدر بچه من میری بیرون؟
_ هروقت پدر بچه ات بخواد که هنوز نخواسته.
انگار کسی یه پارچ آب یخ روی سر ایراندخت خالی کرد ولی به روی خودش نیاورد.

#محیا_زند

👰 @khanoOomaneha 👰
┅═•✿•••❀❅•••❅✿•••❀•═┅
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود
#پارت_سیزدهم

هفت ماهی میشد که تو جهنم زندگی میکرد, هفت ماهی که صدبارش رو با ایرج حرف زده بود, حتی با کتایون. اما جفتشون پاشونو کرده بودن تو یه کفش که همدیگه رو دوست دارن و نمیخوان از هم جدا شن. هفت ماهی که کتایون با وقاحت تمام به بهونه سر زدن به ایراندخت و خود شیرینی برای ایرج میرفت پیش ایراندخت, کادوهایی که ایرج براش خریده بود رو نشونش میداد و از حرف های ایرج و عشق بازی هاشون برای ایراندخت تعریف میکرد فقط برای اینکه به ایراندخت ثابت کنه جاپاش محکمتر از چیزیه که فکر کنه.
ایراندخت جان میداد و فقط تو سکوت به چطور خفه کردن کتایون فکر میکرد بدون اینکه واقعا کاری بکنه.
چند روزی میشد که تهوع و سرگیجه امونش رو بریده بود, عادت ماهانه اش هم عقب افتاده بود. ته دلش یه امید از یه اتفاق محال شکل گرفته بود اما میترسید به روی خودش بیاره و ببینه ته این امید هیچیه و بدتر ضربه بخوره. اما تهوع,سرگیجه و فشار پایینش انقدر زیاد شد که خودشو راضی کرد بره ازمایشگاه و تست بارداری بده.
جواب ازمایشش مثبت بود, باورش نمیشد, ولی انگاری مدام امامزاده رفتن هاش و تموم نذر هایی که کرده بود داشت جواب میداد.
محال بود, اما ایراندخت سه ماهه باردار بود.
بعد از هفت ماه درد نفس کشیدن داشت معنی واقعی اکسیژن رو دوباره میفهمید. معنی خوشحالی و دوباره خندیدن رو.
ایرج هنوز از هیچی خبر نداشت. رفت مغازه, برگه آزمایش رو همراه یه جعبه شیرینی و چندتا شاخه گل رزگذاشت جلوی ایرج رو پیشخون مغازه و با لبخند بهش نگاه کرد و گفت: پدر شدنت مبارک.
ایرج بهتش زده بود, نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت. بچه خودش و ایراندخت؟ حالا؟ حالا که دلش جون میداد برای کتایون؟
ایرج هیچی نگفت و فقط بهت زده نگاهش کرد.
خوشحالی غیر قابل وصف ایراندخت با واکنش سرد ایرج تبدیل به خشم شد. کتایون لعنتی چکار کرده بود با ایرج؟ کتایون هم نه, خود ایرج چکار کرده بود با ایرج چند سال پیشش که تنها واکنشش از شنیدن خبر بارداری ایراندخت اونم تو محال ترین شرایط ممکن فقط سکوت بود؟
خوشحالییش تبدیل به خشم شد و زخم چرکین هفت ماهش سرباز کرد بلاخره. مادر شده بود و حالا باید بجای یک نفر برای دونفر میجنگید.
_ خوشحال نشدی ایرج؟
ایرج تکونی به خودش داد و گفت: چرا.
_ پس چرا هیچ واکنشی نشون ندادی؟
+ فقط شوکه شدم همین.
ایراندخت لبخندی مصنوعی زد ویکی از شاخه گل هارو شکست و گذاشت تو جیب ایرج: _ خب آقای پدر کلی کارداریم, باید بریم کم کم سیسمونی بخریم و یکی از اتاق هارو رنگ بزنیم و برای بچه اماده کنیم.
بعد لبخندش محو شد و صورتش جدی شد و گفت: ولی آقای پدر قبل از همه این ها, یکاری باید انجام بدیم.
رنگ از صورت ایرج پرید:+ چکاری؟
_ کتایون رو طلاق بدی. دیگه فکر نکنم بهونه ای مونده باشه, من میرم باهاش صحبت کنم و بگم برای طلاق اماده بشه.
راه افتاد سمت خونه اجاره ای ایرج و کتایون.

#محیا_زند

👰 @khanoOomaneha 👰
┅═•✿•••❀❅•••❅✿•••❀•═┅
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود
#پارت_دوازدهم

ایراندخت، مسخره ترین روز عمرشو گذروند وقتی با معشوقه جدید شوهرش سر یه میز نشست، غذا خورد که نه کوفت کرد و درباره اینکه یه شب در میون ایرج تو بستر خودش و کتایون باشه چشم تو چشم های آرایش شده کتایون مذاکره کرد.
و ایرج مثل بیمار های مبتلا به سادیسمِ حاد به جنگ دو معشوقه اش سر خودش با لذت نگاه کرد و کیف کرد از اینجور خواسته شدن.
روزهای فرد قرار شد ایرج پیش کتایون باشه و روزهای زوج پیش ایراندخت و روزهایِ جمعه رو هم باهم بگذرونن.
سه ماه گذشت
پنج ماه گذشت
هفت ماه گذشت
ایراندخت، مرده ای شده بود که صحبت میکرد، راه میرفت، یکم غذا برای جون داشتن میخورد و همبستر ایرج میشد به امید برگشتنش.
ضعیف شده بود و افسرده اما چاره ای جز سوختن و هزار بار مردن از دیدن عشق بازی هایِ ایرج و کتایون نداشت.
کتایون شده بود سوگلی حرمسرایِ ایرج و ایراندخت هرچه میپخت، میسابید و میپوشید جلویِ ایرج فایده ای نداشت.
دلبری که نه، هرزگی هایِ کتایون چشم های ایرج رو کور کرده بود و بجز این ها، کتایون مادرِ ایرج رو تو تیمش داشت.
ارتباط ایراندخت کاملا با مادر شوهرش قطع شده بود، در عوض میدونست که تموم پنجشنبه هارو ایرج و کتایون شام رو مهمون خونه مادر ایرج یا خاله اش هستن و همین ایرج رو دلگرم تر به این اشتباه میکرد.
کم کم افسردگی و روز یه روز آب شدن هایِ ایراندخت به خانواده اش فهموند بین ایراندخت و ایرج شکر آب شده اما عمق فاجعه رو نفهمیده بودن و فکر میکردن یه دعوایِ ساده زناشوییه که با گذر زمان حل ميشه، یعنی ایراندخت نذاشته بود بفهمن. از نجابتش بود اما داشت نجابت رو با حماقت اشتباه میگرفت.
تنها کسی که از تمام ماجرا خبر داشت خواهرش بود که تمام اون هفت ماه پا به پاش گریه کرد و سرزنشش کرد :
_ ایرانِ مجنون، چرا طلاق نمیگیری؟ بس نیست این همه ذلت و حقارت؟
+ فکر کردی دوست ندارم طلاق بگیرم؟ تو این چندماه هزار بار بهش فکر کردم، اما بعدش چی؟ زن های مطلقه دور و برمون رو ندیدی؟ گلنسا رو یادت نیست بعد طلاق چقدر حرف براش در آوردن؟ یادت نیست چقدر جون به لبش کردن که مجبور شد دوباره با شوهر سابقش ازدواج کنه؟ همه اینا هیچی، قلب بابا ضعیفه، این بی حیثیتی رو تاب نمیاره.
_ اینا همه بهونه اس ایران، بابا همین الانشم همش از نگرانی حالِ تو شبا خواب نداره. درد اصلیت چیه که نه میاری؟
+ آخ تو نمیدونی، نمیفهمی... منِ احمق، هنوز دوسش دارم.
و بعد اونقدر تو بغل خواهرش زار میزد که خوابش ببره.

#محیا_زند


👰 @khanoOomaneha 👰

🎀 ڪـانـال دانستنیہـاے خانمانه🎀
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود

#پارت_یازدهم
اخرین روز هفته ایراندخت زنگ زد به ایرج و ازش خواست بیاد دنبالش.
تمام راه تا خونه رو ایرج برای ایراندخت دلیل و بهونه اورد و ایراندخت با سکوت گوش کرد.
میدونست همش بهونه اس, بقیه هم مقصر بودن, اما هیچکس به اندازه ایرج مقصر نبود. مردی که عاشقانه های اتشین چند سالشون رو به دلفریبی یه زن دیگه فروخت. ایراندخت هم میتونست مثل کتایون بپوشه, ارایش کنه و ناز بریزه. اما نجابتش نمیزاشت, چیزی که کتایون حتی یک ذره هم نداشت.
نداشت که به همنوع خودش رحم نکرد و خونه خرابش کرد.
_ایرج, بهونه بسه. من قانع نمیشم. چرای خیانت کردنت روهم نمیفهمم. گریه هامو کردم, نفرین هامم کردم, ناسزاهامم دادم. الان فقط میخوام بدونم تهش قراره چی بشه؟
+ ته چی ایرانم؟
تهوع ایراندخت دو برابر شد از ایرانم گفتن ایرج. دلش میخواست بزنه تو گوش ایرج و بگه اگه من ایرانت بودم پس کتایونم رو از کجا ارودی؟ اما نای پرسیدن و بحث کردن نداشت. فقط دلش میخواست زودتر همه چی تموم شه.
_ ته این ماجرا, کی کتایون رو طلاق میدی؟
رنگ از صورت ایرج پرید.
+ مگه قراره کتایون رو طلاق بدم؟
_ خودت اونروز به ابجیم گفتی که طلاقش میدی.
+ گفتم وقتی بچه اورد, نه حالا.
_ خودت هم خوب میدونی اگه بشه مادر بچه ات دیگه نمیتونی از زندگیت بندازیش بیرون.
+ خب نندازم بیرون. من و تو که نمیتونیم بچه دار شیم.
_ پس منو طلاق بده.
+ تو خواب ببینی. من هنوز عاشقتم ایران.
_ پس کتایون چی؟
کمی مزه مزه کرد حرفشو و گفت:اونم دوست دارم.
پوزخندی نشست رو لب های ایراندخت و برای بار هزارم تو این هفته یاد حرف های مادربزگش افتاد.
_ پس تکلیف من چیه ایرج؟
+ مثل قبل زندگیمون رو میکنیم, اینبار سه تایی.
_ گفتنش برای تو راحته
_ باور کن کتایون قرار نیست جاتو بگیره, تو مثل قبل خانم خونمی. کاری به کارت نداره کتایون, یبار بشینی باهاش حرف بزنی میبینی چقدر دوست داشتنیه.
وقاحت تا کجا؟ بی رحمی تا چه حد؟
ایراندخت میخواست جیغ بزنه, میخواست تمام عاشقانه های این چند سال رو روی عسلی منفور شده چشم های ایرج بالا بیاره. اما نمیشد... گیر کرده بود تو این نحسی زندگی و باید کوتاه میومد.
_ باشه. فقط با یسری شرط.
+ هرچی باشه قبوله. حالا بیا بریم دنبال کتایون تا سه تایی شام رو با هم بخوریم و حرف بزنیم.

#محیا_زند

👰 @khanoOomaneha 👰

🎀 ڪـانـال دانستنیہـاے خانمانه🎀
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود

#پارت_دهم
صدای افتادن قابلمه، ایرج و کتایون رو از جاشون پروند و ایرج از پشت ویترین مغازه چشم تو چشم ایراندختی شد که با تن لرزون و چشم هایی که تا مردمکش تا آخرین حد باز شده بود.
ایرج از جاش بلند شد تا بره ایراندخت رو آروم کنه ولی ایراندخت قبل اینکه ایرج بهش برسه دوید سمت خیابون، برای اولین تاکسی دست بلند کرد و تن نیمه جونش رو پرت کرد رو صندلی ماشین و از شیشه عقب ایرج رو دید که وسط خیابون دست به زانو وایساده و نفس نفس میزنه.
نمیتونست با اون حال نا ارومش با ایرج رو به رو شه و صداش رو بشنوه.
همون صدایی که "کتایونم" گفتنش مدام داشت تو سرش تکرار میشد و حالشو بهم میزد.
چکار باید میکرد؟
کجا باید میرفت؟
خونه خودشون که نمیتونست بره، یعنی نمیخواست که بره.
خونه پدريش هم نمیشد، چون با اون حال زارش همه چی رو لو میداد و ابدا نمیخواست پدر و مادرش چیزی بفهمن. حداقل نه حالا. چون مطمن بود انقدر سرزنش و " دیدی گفتم" تو سرش میکوبیدن که زار تر میشد.
ادرس خونه خواهرش رو به راننده داد، تنها کسی که تو اون شرایط میتونست بهش اعتماد کنه و حرف بزنه خواهرش بود.
شبش ایرج زنگ زد و به خواهرش گفت که همه جارو گشته و اخرین امیدش همینجا بوده که پیداش کرده و بعد خواست با ایراندخت حرف بزنه.
اما ایراندخت راضی نشد.
و ایرج با خواهرش حرف زد، گفت به گوش ایراندخت برسون بخاطر بچه بوده و اجبار های مادرش.
گفت به ایرانم بگو بعد از اینکه کتایون حامله شد و بچه به دنیا اومد طلاقش میده.
گفت بهش بگو من هنوز عاشقشم.
ولی ایراندخت میدونست که دروغه، بچه و اصرار مادرش بهونه بود، میدونست ایرج تا خودش نخواد کاری انجام بده هیچکس نمیتونه مجبورش کنه.
ایرج کتایون رو دوست داشت، خودش با چشم های خودش ناز خریدناشو دید، کتایونم گفتنش رو شنید.
اجبار نبود، دوست داشتن بود.
شاید هنوز عاشقش بود، ولی کتایون رو هم دوست داشت. محال نبود،میشد.
بچه تر که بود مادربزرگش اینو بهش گفته بود که مرد ها برعکس زن ها قلب بزرگی برای دوست داشتن دارن. همزمان میتونن زنی رو عاشقانه بپرستن و از دوست داشتن زن دیگه ای بمیرن. اما زن ها، خداشون و عشقشون فقط یکنفر.

یک هفته فکر کرد
يک هفته زار زد
بک هفته هیچی از گلوش پایین نرفت
یه هفته ای که ایرج هر روزش رو زنگ زد و منت ایراندخت رو کرد تا برگرده.
یه هفته ای که ایراندخت توش تصمیم گرفت برگرده، طلاق میگرفت که چی؟
دیده بود مردم راجب زن های مطلقه دورش چجوری صحبت میکنن، نگاه هرز مردا رو هم روشون دیده بود.
طلاق راهش نبود.
اصلا طلاق میگرفت که چی؟ ایرج رو مگه آسون به دست اورده بود که آسون از دستش بده؟
باید میجنگید
آخه... هنوز عاشق ایرج بود.


#محیا_زند
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود

#پارت_نهم
زندگی ایرج دو قسمت شده بود.
از صبح تا غروب های رویایی که با کتایون تو مغازه و خونه ای که بعد از صیغه اجاره کرده بود میگذروند و شب تا صبح های واقعی که با ایرانش تو خونه ای که با قناعت و برنامه ریزی مالی ایراندخت خریده شده بود.
ایراندخت فهمیده بود, همه چیز و اصل ماجرا رو نه, ولی فهمیده بود, یعنی شک کرده بود.
زن بود, شاید ساده دل , اما زن بود.
زن ها دلسرد شدن هارو, بی تفاوتی هارو, اینکه پای همجنس دیگه ای در میونه رو میفهمن.
بعضی هاشون نجیبانه سکوت میکنن و دم نمیزنن, بعضی ها هم پلنگ زخم خورده میشن و میافتن به جون گلوی زندگی خودشون و مردشون.
اما امان از نجیب ها که با سکوتشون فقط تن روحشون رو چاک چاک میکنن.
ایراندخت نجیب بود, از همون بچگی, تنها بی نجابتی ای که کرده بود همون روزی بود که جلوی پدرش وایساد و گفت ایرج رو میخوام و حالا چه سنگین داشت تاوانش رو میداد.
سکوت کرد چون فکر میکرد شاید ایرج هم حق داره, شاید سر عقل بیاد. نمیدونست وخامت اوضاع رو. فکر میکرد در حد چندتا شیطنت که نه, هرزگی معمول مردونه اس.
اما سکوتش اونجا شکست که صبح تا شب نیومدن های ایرج به شب هم کشید. هفته ای چند شب رو به بهونه های مختلف کاری و خانوادگی نمیومد خونه.
باید کاری میکرد.
ظهر دوشنبه قابلمه محبوب غذای ایرج رو بهمراه یه دست لباس تمیز برداشت چون ایرج شب قبل رو به بهونه کمک به دوستش نیومده بود خونه و راه افتاد سمت مغازه. میخواست این برنامه هر روزش بشه, باید دوباره دل ایرج رو گرم میکرد.
نزدیک مغازه که شد خنده های بلند و اشنای زنی دلش رو لرزوند. جلوی ویترین وایساد و از پشت شیشه نگاه کرد به دست های ایرج که لقمه میزاشت تو دهن کتایون و کتایون با ناز تشکر میکرد. نگاه کرد به دست چپ ایرج که تو انگشت حلقه اش یه انگشتر دیگه بود که شبیهش تو دست های لاک زده کتایون هم جاخوش کرده بود.
نگاه کرد و باورش نشد.
نگاه کرد و ویرون شد.
واقعیت با "کتایونم" گفتن ایرج توی سر ایراندخت کوبیده شد و قابلمه غذای محبوب ایرج ریخت رو زمین, مثل دلش.

#محیا_زند


Ещё