◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦

#پارت_چهاردهم
Канал
Логотип телеграм канала ◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
@KhanoOomanehaПродвигать
8,03 тыс.
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,17 тыс.
видео
3,17 тыс.
ссылок
. 👇💕 تعـــرفه تبليغـات کانال خانمانه 💕👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFFwfPebSyFUKevBg .
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود
#پارت_چهاردهم

هنور نصف راه رو نرفته بود که ایرج اومد جلوشو گرفت.
_ صبرکن ایران, برگرد خونه. خودم باهاش صحبت مبکنم.
+چرا؟
_خب...خب شاید ناراحت بشه.
نفرتی همراه عشق داشت و فکر کرد این مرد واقعا پدر بچه منه؟ این مرد همون دلبر چند سال پیش منه؟
مثل همیشه نجابت کرد چیزی نگفت جز یه باشه و بعد رفت سمت خونه شون و زنگ زد به مادر شوهرش تا خبر بارداریش رو بهش بده.
مادر ایرج فقط با یه مبارک باشه خشک و خالی که بیشتر شبیه تسلیت بود تا تبریک جوابش رو داد.
ولی این چیزی از خوشحالی ایراندخت کم نکرد یعنی تو ذوقش که خورد اما باید قوی بودن رو یاد میگرفت.
داشت مادر میشد و برای حمایت از زندگی بچه اش و بیرون انداختن کتایون از زندگی پدر بچه اش باید خیلی قوی تر میبود.
دوماه گذشت و حالا ایراندخت پنج ماهه پسرشون رو باردار بود. دیوار اتاق کوچیک خونه شون رو رنگ زده بود و نصف سیسمونی ای که خریده بود رو یا شوق و امید چیده بود.
اما هنوز خبری از رفتن کتایون نبود. ایرج به بهونه های مختلف مدام طلاق دادنش رو به تعویق میانداخت.
ایراندخت صبر کرد
نجابت کرد و باز هم صبر کرد.
اونجا کاسه صبرش لبریز شد که ایرج دوشب پشت سرهم خونه نیومد, ایراندخت فشارش افتاده بود و شکم درد بدی داشت و باید میرفت دکتر برای چک آپ.
اما ایرجی بالای سرش نبود که ببرش دکتر و ایراندخت مجبور شد به خواهرش و شوهر خواهرش رو بندازه.
وقتی برگشت خونه کاسه صبرش خالی خالی بود, دکتر بهش گفته بود نباید عصبی بشه چون جنین بخاطر ضعف بدنی وعصبی بدن مادر موقعیت خوبی نداره و خطر سقط هست.
ایرج دیگه داشت شورشو درمیاورد. فردا صبحش شال و کلاه کرد و راه افتاد سمت خونه مشترک کتایون و ایرج. میدونست تو اون ساعت از روز ایرج مغازه است و کتایون تو خواب ناز.
زنگ خونه رو زد؛ عصبی و پیاپی. پله هارو با شکم نیمه بالا اومده اش رفت بالا و با قیافه متعجب و خواب الود کتایون مواجه شد.
نشست روی مبل, میخواست پا روی پا بندازه و یه ژست مقتدرانه بگیره اما بخاطر شکم بالا اومده اش نمیتونست. کتایون رفته بود چایی بریزه و ایراندخت سعی میکرد بجای نگاه کردن به عکس های مشترک کتایون و ایرج که دیوار مقابلش رو پر کرده بود و فکر اینکه چرا بعد از این همه سال مشترک همچین عکس هایی با ایرج نداره به حرف هایی که میخواد بزنه فکر کنه.
کتایون با یه سینی چای نشست جلوش و همون ژست مقتدرانه ای که ایراندخت بخاطر شکمش نمیتونست بگیره رو گرفت.
_ راه گم کردی ایران.
+ اتفاقا راه رو تازه پیدا کردم و اومدم به تو راه خروج رو نشون بدم.
_ یعنی چی؟
+ یعنی کی از زندگی پدر بچه من میری بیرون؟
_ هروقت پدر بچه ات بخواد که هنوز نخواسته.
انگار کسی یه پارچ آب یخ روی سر ایراندخت خالی کرد ولی به روی خودش نیاورد.

#محیا_زند

👰 @khanoOomaneha 👰
┅═•✿•••❀❅•••❅✿•••❀•═┅