◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦

#پارت_شانزدهم
Канал
Логотип телеграм канала ◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
@KhanoOomanehaПродвигать
8,03 тыс.
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,17 тыс.
видео
3,17 тыс.
ссылок
. 👇💕 تعـــرفه تبليغـات کانال خانمانه 💕👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFFwfPebSyFUKevBg .
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود
#پارت_شانزدهم

چشم که باز کرد روی تخت بیمارستان بود و مادرش باچشمای گریون داشت بالای سرش دعا میخوند. چند لحظه طول کشید تا اتفاقات وحشتناکی که افتاده بود یادش بیاد.
با وحشت دست کشید روی شکمش و با حس کردن حجم خالیش تموم قلبش ویرون شد.
_کو؟ پسرم کجاست؟ کتایون دزیده اش نه؟ برای اینکه ایرج رو نگه داره دزدیده اش برای خودش؟ ایرج...ایرج کجایی؟ بخدا اون پسر منه. کلی پسش خدا زجه زدم تا بهم بدش. پسرم کو؟
روی تخت نشسته بود و اینارو جیغ میزد و مادرش هرچی سعی میکرد ارومش کنه فایده ای نداشت.ایرج هم با قیافه وحشت زده اومد کمک مادر ایراندخت اما هیچکدوم نتونستن جلوی حرکات دیوونه وار ایراندخت رو بگیرن. اخر هم با چندتا مسکن قوی تونستن خوابش کنن.
تا چند روز بخاطر مسکن های قوی ایراندخت تو خواب و بیداری بود. وقتی هم مرخص شد خونه پدرش و فقط تو سکوت به دیوار رو به روش خیره میشد و به این فکر میکرد همه چیزش رو باخته. شوهرش, پسرش,اعتماد خانواده اش مثل جوونیاش, رویاهاشو و حتی خنده هاشو.
تا یه هفته تنها واکنشی که نشون میداد جیغ ها هیستیریکی بعد از شنیدن اسم ایرج بود.
خانواده اش هم همه چیز رو فهمیده بودن. بعد ازفاجعه اونروز سکوت چندماهه خواهر ایراندخت بلاخره شکست و همه چیز رو برای پدر و مادرشون تعریف کرد.
آقا طاهر, پدر ایراندخت هم هم پای ایراندخت تو اون یه هفته سکوت کرده بود. فکر میکرد به تصمیمی که باید میگرفت. یا طلاق دخترش که باعث بی حیثیتی میشد و باید روزی هزار بار میمرد از زخم زبون مردم و قضاوت هاشون یا سوختن و ساختن دخترش که معلوم نبود تهش چی میشه.
ایراندخت کمی سرپاتر که شد تازه حواسش جمع شد به کتایون, به قاتل پسرش. شال و کلاه کرد و همراه پدرش رفت کلانتری برای شکایت از کتایون.
بعد از چند روز دوندگی و گواهی بیمارستان شکایتشون جواب داد و کتایون رو انداختن بازداشتگاه.
چند روز از بازداشتگاه رفتن کتایون میگذشت که ایرج جرات کرد برای اولین بار بعد از این ماجراها بیاد خونه اقا طاهر.
باوقاحت تموم نشست جلوی ایراندخت و التماسش کرد تا رضایت بده کتایون ازاد بشه و ایراندخت فقط با چشمای خالی از حس زندگیش نگاهش کرده بود.
ولی ایرج وقیح تر از این ها بود که کوتاه بیاد. هی اومد راهش ندادن. هی اومد زیر پنجره اتاق ایراندخت از تو کوچه خواهش کرد. ایراندخت دیگه داشت بالا میاورد از این همه پست فطرتی ایرج, از این همه ضعیف بودن خودش که هنوز حاضر نبود از ایرج طلاق بگیره, نه بخاطر علاقه, میترسید, از زندگی به عنوان یه زن مطلقه میترسید.
بلاخره یه شب تا صبح نشست سنگاشو با خودش واکند و سیلی زد تو گوش خودش تا از خواب خرگوشی بیدار شه, بلاخره قبول کرد ایرج چشم عسلی که تو جوونی دلش براش رفته خیلی وقته مرده.
فرداش که باز سروکله ایرج جلوی در خونشون پیدا شد ایراندخت خواست راهش بدن.
موافقت کرد با آزادی کتایون بشرط طلاقش از ایرج و سند زدن خونه نقلی کوچیکشون بنام ایراندخت. اون خونه کمترین حقش بود از جهنمی که ایرج براش ساخته بود و از طرف دیگه با مهریه اش هم تقریبا برابر بود. اصلا اون ایرج اون خونه رو از صدقه سری قناعت و برنامه ریزی ایراندخت و فروش طلاهای سر عقدیش داشت.
تمام شد.
ایرج ایراندخت رو به کتایون با یه خونه فروخت و این شد پایان جهنمی که چند سال پیش قرار گذاشته بودن زیباترین بهشت زمینش کنن.

#محیا_زند


👰 @khanoOomaneha 👰

🎀 ڪـانـال دانستنیہـاے خانمانه🎀