◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦

#پارت_سیزدهم
Канал
Логотип телеграм канала ◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
@KhanoOomanehaПродвигать
8,03 тыс.
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,17 тыс.
видео
3,17 тыс.
ссылок
. 👇💕 تعـــرفه تبليغـات کانال خانمانه 💕👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFFwfPebSyFUKevBg .
#داستان
#شیطان_یک_فرشته_بود
#پارت_سیزدهم

هفت ماهی میشد که تو جهنم زندگی میکرد, هفت ماهی که صدبارش رو با ایرج حرف زده بود, حتی با کتایون. اما جفتشون پاشونو کرده بودن تو یه کفش که همدیگه رو دوست دارن و نمیخوان از هم جدا شن. هفت ماهی که کتایون با وقاحت تمام به بهونه سر زدن به ایراندخت و خود شیرینی برای ایرج میرفت پیش ایراندخت, کادوهایی که ایرج براش خریده بود رو نشونش میداد و از حرف های ایرج و عشق بازی هاشون برای ایراندخت تعریف میکرد فقط برای اینکه به ایراندخت ثابت کنه جاپاش محکمتر از چیزیه که فکر کنه.
ایراندخت جان میداد و فقط تو سکوت به چطور خفه کردن کتایون فکر میکرد بدون اینکه واقعا کاری بکنه.
چند روزی میشد که تهوع و سرگیجه امونش رو بریده بود, عادت ماهانه اش هم عقب افتاده بود. ته دلش یه امید از یه اتفاق محال شکل گرفته بود اما میترسید به روی خودش بیاره و ببینه ته این امید هیچیه و بدتر ضربه بخوره. اما تهوع,سرگیجه و فشار پایینش انقدر زیاد شد که خودشو راضی کرد بره ازمایشگاه و تست بارداری بده.
جواب ازمایشش مثبت بود, باورش نمیشد, ولی انگاری مدام امامزاده رفتن هاش و تموم نذر هایی که کرده بود داشت جواب میداد.
محال بود, اما ایراندخت سه ماهه باردار بود.
بعد از هفت ماه درد نفس کشیدن داشت معنی واقعی اکسیژن رو دوباره میفهمید. معنی خوشحالی و دوباره خندیدن رو.
ایرج هنوز از هیچی خبر نداشت. رفت مغازه, برگه آزمایش رو همراه یه جعبه شیرینی و چندتا شاخه گل رزگذاشت جلوی ایرج رو پیشخون مغازه و با لبخند بهش نگاه کرد و گفت: پدر شدنت مبارک.
ایرج بهتش زده بود, نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت. بچه خودش و ایراندخت؟ حالا؟ حالا که دلش جون میداد برای کتایون؟
ایرج هیچی نگفت و فقط بهت زده نگاهش کرد.
خوشحالی غیر قابل وصف ایراندخت با واکنش سرد ایرج تبدیل به خشم شد. کتایون لعنتی چکار کرده بود با ایرج؟ کتایون هم نه, خود ایرج چکار کرده بود با ایرج چند سال پیشش که تنها واکنشش از شنیدن خبر بارداری ایراندخت اونم تو محال ترین شرایط ممکن فقط سکوت بود؟
خوشحالییش تبدیل به خشم شد و زخم چرکین هفت ماهش سرباز کرد بلاخره. مادر شده بود و حالا باید بجای یک نفر برای دونفر میجنگید.
_ خوشحال نشدی ایرج؟
ایرج تکونی به خودش داد و گفت: چرا.
_ پس چرا هیچ واکنشی نشون ندادی؟
+ فقط شوکه شدم همین.
ایراندخت لبخندی مصنوعی زد ویکی از شاخه گل هارو شکست و گذاشت تو جیب ایرج: _ خب آقای پدر کلی کارداریم, باید بریم کم کم سیسمونی بخریم و یکی از اتاق هارو رنگ بزنیم و برای بچه اماده کنیم.
بعد لبخندش محو شد و صورتش جدی شد و گفت: ولی آقای پدر قبل از همه این ها, یکاری باید انجام بدیم.
رنگ از صورت ایرج پرید:+ چکاری؟
_ کتایون رو طلاق بدی. دیگه فکر نکنم بهونه ای مونده باشه, من میرم باهاش صحبت کنم و بگم برای طلاق اماده بشه.
راه افتاد سمت خونه اجاره ای ایرج و کتایون.

#محیا_زند

👰 @khanoOomaneha 👰
┅═•✿•••❀❅•••❅✿•••❀•═┅