کانال زندگی نامه شهدا

#زخمی
Канал
Логотип телеграм канала کانال زندگی نامه شهدا
@KHADEMIN_MOLAПродвигать
193
подписчика
15,1 тыс.
фото
2,2 тыс.
видео
385
ссылок
#معرفی_شهیدان #روایتگری هرکــی آرزو✨داشتهـ باشهـ خیلے خدمتـ کنهـ⛑ #شهـــید میشهـ..!🕊 یهـ گوشهـ دلتـ پا👣بده به شهدا ارتبات با مالک @ghbnm345 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَّآلِ مُحَمَّدٍ وَّعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أَعْدَائَهُمْ اَجْمَعِيْن
راه‌ِبی‌نَهــایَت...🕊:
بدون درد

هنوز دوست‌هایش نیامده بودند تا نحوه شهادت ابوالفضل را بگویند. نمی‌دانستم هنگام #شهادت چه اتفاقی برایش افتاده است. یک شب خوابش را دیدم. گفتم، «ابوالفضل چرا #دیر کردی؟»

گفت، «کار داشتم باید تعداد بسیاری سوال، جواب می‌دادم.»

گفتم، «از خودت بگو، وقتی #زخمی شدی درد داشتی؟»

گفت، «راه افتادیم به سمت یک #مقر برویم. فردی به من گفت، بایست. ایستادم.»

پرسیدم، «چرا ایستادی؟»

گفت، «در #غربت یک آشنا پیدا کرده بودم و خوشحال بودم. از من پرسید، تو دوست قاسم هستی؟ پاسخ مثبت دادم. گفت، پس بنشین. گفتم، سرم سنگین است. گفت، ابوالفضل سرت را روی پای من بگذار. سرم را که روی پایش گذاشتم، گفت: بلند شو تا برویم. بلند شدم. دیدم در یک باغ بزرگ پر از میوه ایستادیم. به من گفت، آقا ابوالفضل چند تا از این میوه‌ها بخوری سر دردت خوب می‌شود. منم تعدادی #میوه خوردم. بعد هم رفتیم و تمام.»

راوی: همسر شهید


8⃣👈


▫️
🔶
▫️🩸
🔷🍃
▫️🌸
🔶🍂🌾
▫️💦🍂🌸🍃🩸
🟣▪️🔶▪️🔷▪️🔶▪️

نگاه شهدا

بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام امام زمان (عج) تا پشت حرم حضرت #عباس (ع) راه زیادی بود؛ حدود ۴۵ دقیقه. ساعت هم سه بود و هنگام استراحت ماشین‌ها. همان‌طور که پیاده می‌آمدیم مادرش گفت: «ببین ابوالفضل، بابا که قلبش را عمل کرده، من هم که کمر ندارم. زهرا خانم هم که پاهایش درد گرفته، مهدی هم خسته شده، یک ماشین بفرست.» حاج آقا گفت: «خانم چه می‌گویی؟ ابوالفضل این وسط ماشین از کجا بیاورد؟ او اکنون جایش خوب است.» همان‌طور که سه تایی می‌خندیدیم، یک #ماشین که داشت می‌رفت برای تعویض خادم‌ها نگه داشت جلوی پای‌مان. پرسید: «علقمی؟» سوار شدیم، اما سه تایی تا موقع رسیدن گریه می‌کردیم.

حاج آقا گفت: « #شهدا همه جا حاضرند. ما‌ها دقت نمی‌کنیم تا لیاقت نظر شهدا را داشته باشیم.»

راوی: پدر شهید

🔟👈

▫️
🔶
▫️🩸
🔷🍃
▫️🌸
🔶🍂🌾
▫️💦🍂🌸🍃🩸
🟣▪️🔶▪️🔷▪️🔶▪️
☆҉‿➹⁀☆ 🍃💙🍃☆҉‿➹⁀☆ ҉

#صدای ناله تکفیری‌ها به گوش می‌رسید چند نارنجک به طرف ما #پرتاب کردند.

#من و چند نفر دیگر زخمی شدیم ولی حسن سالم بود بلند بلند #رجز می‌خواند و تیراندازی می‌کرد به حسن گفتم یک اتاق به #عقب برگردیم و در هال خانه مستقر شویم.

#حالا بین ما و دشمن یک اتاق فاصله بود. به خاطر #زخمی شدن ما حسن خیلی #غیرتی شده بود با #عصبانیت داد می‌زد 👈«انت شیعه».

به او #گفتم چه می‌گویی؟ بگو 👈«أنا شیعه»، 👈«نحن شیعه». #قاطی کردی حسن؟

#خنده‌اش😊 گرفت. بعد رو کرد به آن ها و #ابروهایش گره خورد.

مدام فریاد می‌کشید👈 «یا اباالفضل».

می‌رفت جلو در حفره #نارنجک می‌انداخت و برمی‌گشت تعداد دشمن بیشتر و بیشتر می‌شد به ما صفت‌هایی مثل #کافر، مشرک، #رافضی را نسبت می‌دادند.

#اشک در چشم‌های حسن جمع شده بود و با بغض فریاد می‌زد

👈«نحن شیعة علی ابن ابی طالب»، «نحن ابناء فاطمه الزهرا».👉

دیگر کسی نمی‌ توانست #جلویش را بگیرد مثل یک #شیر‌درنده شده بود.

👈1⃣1⃣

☆҉‿➹⁀☆ 🍃💜🍃☆҉‿➹⁀☆ ҉