ڪانال مدافعان حـرم

#غربت
Канал
Логотип телеграм канала ڪانال مدافعان حـرم
@Iran_IranПродвигать
15,5 тыс.
подписчиков
79,1 тыс.
фото
58,6 тыс.
видео
104 тыс.
ссылок
ذکر تعجیل فرج رمز نجات بشر است ما بر آنیم که این رمز جهانی بشود... ارسال اخبار و انتقاد و پیشنهاد @shahid_313 @diyareasheghi ❤️آرشیو کانال های شهدا و مدافعان حرم 👉 @lranlran
@managheb_ahlebeyt (part1)
غربت روز غدیر..حتما گوش کنید
#فریادهای_غدیر

🎵این فایل صوتی را لازم است تمام شیعیان گوش کنند👆
.
🌺 صحبت های شنیدنی #استاد_دارستانی

آنچه خرج غدیر کردی ، ۲۰۰ هزار برابر جبران خواهد شد...

در مورد #غربت_روز_غدیر😔


👌👌بسیاااار شنیدنی


▫️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
📚#کتاب_شهدا

💠
#کتاب « #غربت_قربان »

📜بر اساس خاطرات و زندگی
🌹شهید مدافع حرم قربان نجفی

نویسنده: حسین عبدی
🖨ناشر: انتشارات سپاه نینوا


🔹این کتاب بر اساس داستان زندگی شهید مدافع‌حرم قربان نجفی نوشته شده و شامل نوزده فصل است. حسین عبدی، نویسنده این کتاب سعی بر این داشته که در تدوین خاطرات، سیر زمانی رخدادها را حفظ کرده و در نگارش مطالب نیز اصل امانت‌داری را رعایت کند.

🔹نویسنده کتاب در بخش‌هایی از کار، از جمله لحظات پایانی زندگی دنیوی شهید، با عنایت به شناختی که از شهید داشته، از قوّه‌ی خیال بهره گرفته و به ذهن‌خوانی او پرداخته است. خواننده در این کتاب، غربت قربان و قربان‌ها را حس می‌کند. غربتی که در نهایت به قربت می‌انجامد؛ چرا که نیّت #قربان_نجفی و همرزمانش، قربةًالی‌الله بوده است.

🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺

🇮🇷http://telegram.me/Iran_Iran
▪️حسین علی هایش را دانه به دانه به #میدان فرستاد تا بدانند #حسین سرباز #دین است نه بنده #حکومت

اما حسین یک #علی را باقی گذاشت تا همان دینی که برایش همه #خون هایش را به قربانگاه کشاند #منجی و هدایت گر داشته باشد.

▪️از #امام_سجاد سوال کردند یابن رسول الله چرا اینقدر بی‌تابی می‌کنید مگر در خاندان شما #شهادت وجود نداشته گفتند: چرا وجود داشته اما #اسارت نه....

▪️ خون دل‌هایی که علی پسر حسین خورد از جسارت و اسارت شعله‌ایی را #فروزان کرده که تا #قیام و قیامت لا بارد ابدا....

▪️ خون دل‌ها خورد علی‌بن‌حسین تا ناله‌ی #پدر غریبش در تن و #جان ما بنشیند و ما را در غم خود #دود کند.

▪️ در #غربت امام غریبم همین بس در #سجده #دعا می‌کرد تا بگوید آنچه #امت رسول‌الله باید بداند، از خفقان همین را فهمیدم که عارفی باید در به #مهر راز بگوید.

🕊شهادت #امام_سجاد تسلیت .

نویسنده: #محمدصادق_زارع

#گرافیست_الشهدا #عاشورا #کربلا

🏴 ڪانال مدافعان حـــــرم 🏴
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
باید اینجا حرم درست کنند...
چهارتا مثل هم درست کنند...
#بقیع
#غربت
#تخریب_قبور_بقیع

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم ربّ الزهرا(س)

🍃بند از پای پرنده خیالم باز می‌کنم تا آزادانه مرا مفتخر به زنده کردن یاد شهیدی دیگر کند. از فارس میگذرد ، به #بوشهر که می‌رسد، بام خانه‌ای در بندرعباس را برای نشستن انتخاب میکند و من درمی‌یابم که که مقصد همین‌جا است.

🍃پسرکی در حیاط مشغول بازی‌ است. پسرکی که قرار است در آینده روزگار را شرمنده خودش کند. برای #پیروزی و ثمربخشی #انقلابی که سراسر حقانیت است، سر از پا نمی‌شناسد و از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کند.

🍃روزگار می‌گوید سهم این شهر در حفاظت از #انقلاب چیست و او آن را فراهم می‌کند بی آنکه طالب مزدی باشد.
اولین های زیادی در #کارنامه افتخاراتش ثبت می‌شود و او همچنان راه #گمنامی در پیش می‌گیرد.

🍃آخرین درخواست روزگار، اثبات #عاشقی‌اش است پس او را به سرزمین خاک و #خون و گلوله فرامی‌خواند. او نیز که از مدعیان راستین این وادی #مقدس است، با خونش #حقیقت را به همگان ثابت میکند و زمانه را با آتش غم از دست دادن یاری بی ریا تنها میگذارد.

🍃چشمانم را باز میکنم، در اتاقم هستم. بغضی که از #غربت آن شهید و کم‌ کاری‌های خودم در این مسیر نشأت گرفته، راه گلویم را بندآورده. به راستی که ما بعد از آنها چه‌کردیم؟!

نویسنده: #محدثه_کربلایی

🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید #حسن_ذاکری_نانگی

📅تاریخ تولد : ۱٣٣۱
📅تاریخ شهادت : ٢٣ آبان ۱٣۵٩
🕊محل شهادت : بستان
🥀مزار شهید : گلزار شهدای بند عباس

#گرافیست_الشهدا

▪️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
🍃چند ساعتی از افطار گذشته و #زهر آرام آرام خود را به عمق جان می‌رساند.
جگرش می‌سوزد ولی افسوس که در خانه خود #غریب است😓

🍃غربت میراث #مادریست. دیروز میان #کوچه، امروز میان خانه ،فردا میان #گودال و آن سوی دیوار زنی که در رویای شاه بانویی غرق شده است...

🍃نگاه تارَش به کوزه آب اما فکرش میان کوچه های #بنی_هاشم است
نکند در این تاریکی، زینبش زمین بخورد!🥺

🍃چشم بر هم می‌گذارد که پرده حجره کنار می‌رود: "برادرم حسن" و فرو می‌رود در آغوشی برادرانه... #حسین_علیه‌السلام سرش را به دامن گرفته و زینب کنار بستر، هق هقش را درون سینه آرام می‌کند.

🍃دستان برادر را می‌گیرد. سرد است، مانند دستان مادر وقتی از کوچه بازگشته بود💔

🍃کمی آنطرف تر #عباس مردانه بغضش را فرو می‌دهد. دل نگران مولایش است، نکند داغِ کمر شکن برادر را تاب نیاورد!؟😥

🍃چشمان بی‌فروغش روی اشک‌های #زینب خیره می‌ماند: "گریه نکن جان برادر، گریه نکن"

🍃حسین لب می‌گشاید تا شاید پاسخِ سوالش، کمی از داغِ سینه حسن کم کند :"حسن جان! نمی‌گویی، آن روز میان کوچه ها، به مادرمان چه گذشت؟"و پاسخش قطره اشکی می‌شود میانِ موهای سپیدِ برادر. موهایِ سپیدی که یادگار کوچه است😔

🍃در آستانه حجره، مادر را می‌بیند. با همان #چادر_خاکی، دست به پهلو منتظر اوست. پشت سرش، #پیامبر و پدرش #علی با لبخند نگاهش می‌کنند.

🍃زینب را به حسین می‌سپارد و حسین را به عباس. صدای شیون که بلند می‌شود، بار دیگر #مدینه رخت عزا بر تن می‌کند...

🍃پیکرِ غرق تیرش را به خاک می‌سپارند و ماتم #بقیع را به آغوش می‌کشد. زینب سر بر شانه برادرش از کوچه های بی‌وفای مدینه می‌گذرند.
اما حسین چه بگوید از داغِ دلش!!
سخت است برادری، برادرش را خاک کند.

#امان_از_غریبی😞

🕊به مناسبت سالروز #شهادت #امام_حسن_مجتبی(ع)

نویسنده : #زهرا_قائمی

#گرافیست_الشهدا #غربت_بقیع #من_امام_حسنی_ام #حسینی_شده_ی_امام_حسنم

▪️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
▪️حسین علی هایش را دانه به دانه به #میدان فرستاد تا بدانند #حسین سرباز #دین است نه بنده #حکومت

اما حسین یک #علی را باقی گذاشت تا همان دینی که برایش همه #خون هایش را به قربانگاه کشاند #منجی و هدایت گر داشته باشد.

▪️از #امام_سجاد سوال کردند یابن رسول الله چرا اینقدر بی‌تابی می‌کنید مگر در خاندان شما #شهادت وجود نداشته گفتند: چرا وجود داشته اما #اسارت نه....

▪️ خون دل‌هایی که علی پسر حسین خورد از جسارت و اسارت شعله‌ایی را #فروزان کرده که تا #قیام و قیامت لا بارد ابدا....

▪️ خون دل‌ها خورد علی‌بن‌حسین تا ناله‌ی #پدر غریبش در تن و #جان ما بنشیند و ما را در غم خود #دود کند.

▪️ در #غربت امام غریبم همین بس در #سجده #دعا می‌کرد تا بگوید آنچه #امت رسول‌الله باید بداند، از خفقان همین را فهمیدم که عارفی باید در به #مهر راز بگوید.

🕊شهادت #امام_سجاد تسلیت .

نویسنده: #محمدصادق_زارع

#گرافیست_الشهدا #عاشورا #کربلا

🏴 ڪانال مدافعان حـــــرم 🏴
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
🍃‍قرار شد از تو، برای تو بنویسم. تقویم را که ورق زدم، فاصله چهار روزه #تولد زمینی و آسمانی‌ات، دلم را لرزاند.

🍃هشتمین روز #بهار قدم به زمین گذاشتی و چهارمین روز بهار قدم به #آسمان. پروازی به فاصله بیست و اندی سال🕊

🍃می‌گویند نام‌ها روی افراد تاثیر گذارند! مثلا خودِ تو؛ نامت سعید، یعنی #خوشبخت و سعادت‌مند. عاقبتت هم ختم به #شهادت شد. خوشبخت شدی

🍃مادرت می‌گوید عاشق #عمه جان بودی. وقتی به پابوسی حضرت #ارباب می‌رفت، سفارش دعای شهادت دادی.

🍃عشق را که جز به بها لمس نمی‌توان کرد! به قول آ سِد مرتضی، شهادت هم لباس تک سایزی است که اندازه شدنش شرط و شروط‌ ها دارد!

🍃پس بگو بهای لمس عشقت چه بود؟
خون؟
جان؟
جوانی؟

🍃یا اصلا بهای دیدن #حضرت_یار چیست؟ همین‌که از #جان دست بشوییم کافیست؟ این‌که خاک #غربت به کام بکشیم سایز شهادت می‌شویم؟

🍃یا نه، باید مثل تو و امثال تو شد؟
اصلا مگر شما چگونه‌اید؟!
اصلا می‌شود مثل شما شد؟!
مثل شما بودن چه شکلیست؟!

🍃این روزها دلمان عجیب شکل شما بودن می‌خواهد. فقط تازه کاریم، نابلد راهیم، دستی بلند کن و دست‌گیرمان شو.‌ می‌گویند جز از آسمانیان، برای زمین کاری بر نمی‌آید.

🍃دعا کن برای‌مان، دعا کن با بهانه‌ها، #بها را از دست ندهیم برای #سعادت‌مان دعا کن

♡بهای وصل تو، گر جان بود خریدارم.♡

🌺به مناسبت سالروز شهادت #شهید #سعید_خواجه_صالحانی

نویسنده: #زهرا_قائمی

📅تاریخ تولد : ۸ فروردین ۱۳۶۸
📅تاریخ شهادت: ۴ فروردین ۱۳۹۶ حماء سوریه

🥀مزار: گلزار شهدای پاکدشت

#گرافیست_الشهدا

▪️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
چند ساعتی از افطار گذشته و #زهر آرام آرام خود را به عمق جان می‌رساند.
جگرش می‌سوزد ولی افسوس که در خانه خود #غریب است

غربت میراث #مادریست.
دیروز میان #کوچه
امروز میان خانه
فردا میان #گودال
و آن سوی دیوار زنی که در رویای شاه بانویی غرق شده است

نگاه تارَش به کوزه آب اما فکرش میان کوچه های #بنی_هاشم است
نکند در این تاریکی، زینبش زمین بخورد!

چشم بر هم می‌گذارد که پرده حجره کنار می‌رود: "برادرم حسن"
و فرو می‌رود در آغوشی برادرانه...
#حسین_علیه‌السلام سرش را به دامن گرفته و زینب کنار بستر ،هق هقش را درون سینه آرام می‌کند

دستان برادر را می‌گیرد.سرد است، مانند دستان مادر وقتی از کوچه بازگشته بود

کمی آنطرف تر #عباس مردانه بغضش را فرو می‌دهد.دل نگران مولایش است، نکند داغِ کمر شکن برادر را تاب نیاورد!؟

چشمان بی‌فروغش روی اشک‌های #زینب خیره می‌ماند: "گریه نکن جان برادر، گریه نکن"

حسین لب می‌گشاید تا شاید پاسخِ سوالش،کمی از داغِ سینه حسن کم کند :"حسن جان! نمی‌گویی، آن روز میان کوچه ها، به مادرمان چه گذشت؟"
و پاسخش قطره اشکی می‌شود میانِ موهای سپیدِ برادر.
موهایِ سپیدی که یادگار کوچه است

در آستانه حجره، مادر را می‌بیند.با همان #چادر_خاکی، دست به پهلو منتظر اوست.
پشت سرش،#پیامبر و پدرش #علی با لبخند نگاهش می‌کنند.

زینب را به حسین می‌سپارد و حسین را به عباس.
صدای شیون که بلند می‌شود، بار دیگر #مدینه رخت عزا بر تن می‌کند

پیکرِ غرق تیرش را به خاک می‌سپارند وماتم #بقیع را به آغوش می‌کشد
زینب سر بر شانه برادرش از کوچه های بی‌وفای مدینه می‌گذرند.
اما حسین چه بگوید از داغِ دلش!!
سخت است برادری،برادرش را خاک کند.

#امان_از_غریبی

به مناسبت سالروز شهادت #امام_حسن_مجتبی(ع)

نویسنده : #زهرا_قائمی

#گرافیست_الشهدا #غربت_بقیع #من_امام_حسنی_ام #حسینی_شده_ی_امام_حسنم

🏴 ڪانال مدافعان حـــــرم 🏴
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
چند ساعتی از افطار گذشته و #زهر آرام آرام خود را به عمق جان می‌رساند.
جگرش می‌سوزد ولی افسوس که در خانه خود #غریب است

غربت میراث #مادریست.
دیروز میان #کوچه
امروز میان خانه
فردا میان #گودال
و آن سوی دیوار زنی که در رویای شاه بانویی غرق شده است

نگاه تارَش به کوزه آب اما فکرش میان کوچه های #بنی_هاشم است
نکند در این تاریکی، زینبش زمین بخورد!

چشم بر هم می‌گذارد که پرده حجره کنار می‌رود: "برادرم حسن"
و فرو می‌رود در آغوشی برادرانه...
#حسین_علیه‌السلام سرش را به دامن گرفته و زینب کنار بستر ،هق هقش را درون سینه آرام می‌کند

دستان برادر را می‌گیرد.سرد است، مانند دستان مادر وقتی از کوچه بازگشته بود

کمی آنطرف تر #عباس مردانه بغضش را فرو می‌دهد.دل نگران مولایش است، نکند داغِ کمر شکن برادر را تاب نیاورد!؟

چشمان بی‌فروغش روی اشک‌های #زینب خیره می‌ماند: "گریه نکن جان برادر، گریه نکن"

حسین لب می‌گشاید تا شاید پاسخِ سوالش،کمی از داغِ سینه حسن کم کند :"حسن جان! نمی‌گویی، آن روز میان کوچه ها، به مادرمان چه گذشت؟"
و پاسخش قطره اشکی می‌شود میانِ موهای سپیدِ برادر.
موهایِ سپیدی که یادگار کوچه است

در آستانه حجره، مادر را می‌بیند.با همان #چادر_خاکی، دست به پهلو منتظر اوست.
پشت سرش،#پیامبر و پدرش #علی با لبخند نگاهش می‌کنند.

زینب را به حسین می‌سپارد و حسین را به عباس.
صدای شیون که بلند می‌شود، بار دیگر #مدینه رخت عزا بر تن می‌کند

پیکرِ غرق تیرش را به خاک می‌سپارند وماتم #بقیع را به آغوش می‌کشد
زینب سر بر شانه برادرش از کوچه های بی‌وفای مدینه می‌گذرند.
اما حسین چه بگوید از داغِ دلش!!
سخت است برادری،برادرش را خاک کند.

#امان_از_غریبی

به مناسبت سالروز شهادت #امام_حسن_مجتبی(ع)

نویسنده : #زهرا_قائمی

#گرافیست_الشهدا #غربت_بقیع #من_امام_حسنی_ام #حسینی_شده_ی_امام_حسنم

🏴 ڪانال مدافعان حـــــرم 🏴
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
@Shalamche
امام زمـان
🎧 صــــوت

#روایت_شهدا

برای امام زمان(عج الله تعالی فرجه شریف) لـوتی وار زندگی کن...

راوی: حاج #حسین_یکتا

با هدست گوش کنیـد...

#غربت_امام_زمان 😔😔

🌐 @Iran_Iran
▪️حسین علی هایش را دانه به دانه به #میدان فرستاد تا بدانند #حسین سرباز #دین است نه بنده #حکومت

اما حسین یک #علی را باقی گذاشت تا همان دینی که برایش همه #خون هایش را به قربانگاه کشاند #منجی و هدایت گر داشته باشد.

▪️از #امام_سجاد سوال کردند یابن رسول الله چرا اینقدر بی‌تابی می‌کنید مگر در خاندان شما #شهادت وجود نداشته گفتند: چرا وجود داشته اما #اسارت نه....

▪️ خون دل‌هایی که علی پسر حسین خورد از جسارت و اسارت شعله‌ایی را #فروزان کرده که تا #قیام و قیامت لا بارد ابدا....

▪️ خون دل‌ها خورد علی‌بن‌حسین تا ناله‌ی #پدر غریبش در تن و #جان ما بنشیند و ما را در غم خود #دود کند.

▪️ در #غربت امام غریبم همین بس در #سجده #دعا می‌کرد تا بگوید آنچه #امت رسول‌الله باید بداند، از خفقان همین را فهمیدم که عارفی باید در به #مهر راز بگوید.

🕊شهادت #امام_سجاد تسلیت .

نویسنده: #محمدصادق_زارع

#گرافیست_الشهدا #عاشورا #کربلا

🏴 ڪانال مدافعان حـــــرم 🏴
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_بیستم

💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»

حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»

💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»

با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»

💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.

دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»

💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»

زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابی‌ها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!»

💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد.

مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»

💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از #ایران اومده!»

نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!»

💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.

او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.

💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!»

از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا می‌کردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد


🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_سیزدهم

💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم.

بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح #سوریه را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده #دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!»

💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!»

حالا می فهمیدم شبی که در #تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.

💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام #زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و #شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!»

نمی‌فهمیدم از کدام #حرم حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید.

💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه #داریا بهشت سعد و جهنم من شد.

تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از #عشق کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی #جنگ میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!»

💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.

شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این #غربت ذره ذره آب می‌شدم.

💠 اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه #کنیزش بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.

داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم.

💠 دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.

اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم.

💠 موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!»

برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم #ترکیه

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد


🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_دوازدهم

💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه #حضرت_زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای #عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.

حالا در این #غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود.

💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه #ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»

از کنار صورتش نگاهم به تابلوی #زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم.

💠 چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن #ایرانی هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و #شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»

حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!»

💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ #عربی تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.

تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت #حرم پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!

💠 اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این #شیطان رهایم می‌کرد، دوباره به تمام #مقدسات مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.

خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه #درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.

💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم.

درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت #داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق #دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه #سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!»

💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به #ایران برگردیم و چه راحت #دروغ می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید.

دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو #دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»

💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین #خون‌ها می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را #صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد



🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیست_و_دوم

💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا می‌کردند.

پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه می‌زدند، می‌گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.

💠 دختربچه‌ای در حمله #خمپاره‌ای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمی‌دانست با این #جراحت چه کند، جان داد.

صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر می‌زد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.

💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن‌عمو اعتراض کرد :«سِر نمی‌کنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمی‌بینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»

و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک می‌فرسته! چرا واسه ما نمی‌فرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»

💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمی‌کنه! باید #ایرانی‌ها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«می‌خوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»

پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا می‌کنه!»

💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی‌آمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش می‌بارید، بخیه را شروع کرد.

حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله‌های #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه کنم.

💠 به چه کسی می‌شد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن‌عمو می‌توانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟

حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می‌دانستم نه از عباس که از هیچ‌کس کاری برای نجات حیدر برنمی‌آید.

💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون می‌خوردم و از چشمانم خون می‌باریدم.

می‌دانستم بوی خون این دل پاره رسوایم می‌کند که از همه فرار می‌کردم و تنها در بستر زار می‌زدم.

💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس می‌کردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله‌اش را می‌شنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.

عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.

💠 انگشتانم مثل تکه‌ای یخ شده و جرأت نمی‌کردم فیلم را باز کنم که می‌دانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.

دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و می‌دانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.

💠 انگشتم دیگر بی‌تاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.

پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.

💠 لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ #خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.

فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و #طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به‌جای اشک، خون فواره زد.

💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ می‌زدم و به #خدا التماس می‌کردم تا #معجزه‌ای کند.

دیگر به حال خودم نبودم که این گریه‌ها با اهل خانه چه می‌کند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا می‌زدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های #داعش شهر را به هم ریخت.

💠 از قداره‌کشی‌های عدنان می‌فهمیدم داعش چقدر به اشغال #آمرلی امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریح‌شان شده بود.

خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...


#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد


🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
‍ قرار شد از تو، برای تو بنویسم.

تقویم را که ورق زدم، فاصله چهار روزه #تولد زمینی و آسمانی‌ات، دلم را لرزاند.

هشتمین روز #بهار قدم به زمین گذاشتی و چهارمین روز بهار قدم به #آسمان.
پروازی به فاصله بیست و اندی سال

می‌گویند نام‌ها روی افراد تاثیر گذارند!
مثلا خودِ تو؛
نامت سعید، یعنی #خوشبخت و سعادت‌مند.
عاقبتت هم ختم به #شهادت شد.
خوشبخت شدی.

مادرت می‌گوید عاشق #عمه جان بودی
وقتی به پابوسی حضرت #ارباب می‌رفت، سفارش دعای شهادت دادی.

#عشق را که جز به بها لمس نمی‌توان کرد!
به قول آ سِد مرتضی، شهادت هم لباس تک سایزی است که اندازه شدنش شرط و شروط‌ ها دارد!

پس بگو بهای لمس عشقت چه بود؟
#خون؟
#جان؟
#جوانی؟

یا اصلا بهای دیدن #حضرت_یار چیست؟
همین‌که از #جان دست بشوییم کافیست؟
این‌که خاک #غربت به کام بکشیم سایز شهادت می‌شویم؟

یا نه، باید مثل تو و امثال تو شد؟
اصلا مگر شما چگونه‌اید؟!
اصلا می‌شود مثل شما شد؟!
مثل شما بودن چه شکلیست؟!

این روزها دلمان عجیب شکل شما بودن می‌خواهد...
فقط تازه کاریم،
نابلد راهیم،
دستی بلند کن و دست‌گیرمان شو می‌گویند جز از آسمانیان، برای زمین کاری بر نمی‌آید.

دعا کن برای‌مان،
دعا کن با #بهانه‌ها، #بها را از دست ندهیم
برای #سعادت‌مان دعا کن

بهای #وصل تو، گر #جان بود خریدارم.

به مناسبت سالروز تولد #شهید #سعید_خواجه_صالحانی

نویسنده: #زهرا_قائمی

📆 تاریخ تولد : ۸ فروردین ۱۳۶۸
📆 تاریخ شهادت: ۴ فروردین ۱۳۹۶ حماء سوریه

🗺مزار: گلزار شهدای #پاکدشت

#گرافیست_الشهدا #سوریه #استوری_شهدایی

🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
🌄 بــر دوستــانِ رفتــه،
چــه افســوس مــی خــوریــم؟!

مــا خــود مگــر، قــرار اقــامــت نهــاده ایــم؟!

#صائب_تبریزی
#غربت_شهدا
#فاطمیون


🌑 http://telegram.me/Iran_Iran
#دلنـوشتــــــه 📝

💢چه زیبا گفت #شهید_آوینے آنان ڪه در #غربت جنگیدند و با مظلومیت به #شهادت رسیدند🕊 و پیڪرهایشان زیر تانڪ‌هاے شیطان #تڪه تڪه شد اما راز خون آشڪار شد #راز_خون را جز #شهدا 🌷 در نمی‌یابن .

💢گردش خون در رگ‌هاے زندگے #شیرین است ⚡️اما ریختنش در پاے #محبوب شیرین تر ☺️شایستگان آنانند ڪه قلبشانـ❤️ را عشق تا ان جا انباشته است ڪه ترس از مرگ جایے براے ماندن ندارد #شایستگان جاودانند👌.

💢آری #ای_شهید تو در قلب هاے ما💖 همواره جاودان خواهے بود و نسل در نسل شجاعتت را براے فرزندانمان بازگو خواهیم ڪرد .
💓دو #شهید دو #عشق در یک قاب

#شهید #حمید_محمد_رضایی
#شهید:#حمید_سیاهڪالی_مرادی
#یادت_باشد #یادت_باشه
#شهدای_مدافع_حرم



🌑 http://telegram.me/Iran_Iran
@Shalamche
امام زمـان
🎧 صــــوت

#روایت_شهدا

برای امام زمان(عج الله تعالی فرجه شریف) لـوتی وار زندگی کن...

راوی: حاج #حسین_یکتا

با هدست گوش کنیـد...

#غربت_امام_زمان 😔😔

🌐 @Iran_Iran
Ещё