✍️ میخواستیم فرهنگ معاصرخود را بشناسیم و به جوانترها، بشناسانیم. کاری کوچک برای قدرشناسی از سازندگان صدساله این فرهنگ. برای همه آنها: چه فرهیختگانی که امروز به حق در اوج شهرت و افتخارهستند؛ و چه دیگرانی که کمتر کسی آنها را میشناسد و ارزش کارهایشان را میداند. آنهایی که در گوشه و کنار این پهنه سبز، پراکنده و سربهزیر به آفرینش خویش مشغولند: بر فراز کوهها و میان دشتها؛ در روستاها، عشایر و شهرهای دورافتاده، در بیابانهای خشک و کناره نمناک ساحلهایمان. همه این فرهنگسازانی که خاطرهای از نیاکان دیروز و سرچشمههایمان هستند. همه، از این رو بود که «چهرههای زمان» جان گرفت: متنی نوشته شد، سازی نواخته شد و به خوشخوانی درآمد و عکسی از چهرهای برداشته شد، تا بتوان همه آنها را در نام و کالبدی تجسم بخشید. در نهایت تلاش شد تا ضربآهنگی بیابیم تا روحی را در خود بخواند و جان ِموسیقی را درون رگهایش جاری کند. دوستانی فیلم را آماده کردند، طراحانی و تدوینگرانی که زیبایی بیشتری به آن دادند و سرانجام برگ سبزی، تحفه درویش برای بزرگانمان بیرون آمد. آنها که بیهیچ چشمداشتی، هر یک گوشهای از این فرهنگ را آراستهاند تا ما امروز هویتی و زبانی و ادبی و هنرهایی داشته باشیم؛ تا از انسان بودن و ایرانی بودن خود شادمان باشیم. تا باشد که این پارههای ِدرآمیخته هنر و دانش و ادب، در برابر شما پیدا شوند. میوههای عشقی را در سبد اخلاص نهادیم تا شاید اندکی از سهم خود را در حق بزرگان فرهنگمان ادا کنیم. آخر آنکه: آنچه از ما بر میآمد، همین بود که از جان مایه گذاشتیم. با عشق نوشتیم و عکسی گرفتیم و موسیقی ساختیم و این را مدیون کسانی نیز بودیم که با پیگیری و دقت همه کارها را پیگرفتند. و امروز امیدمان آن است که در این کارها چند گام کوچک به پیش برداشته باشیم.
✍️ نگاهش مهربان است و چهرهاش فراموشناشدنی. با بهترین کارگردانان سینما و تئاتر ایران از تقوایی تا بیضایی کار کرده، اما همان اندازه هم در پرده کوچک خانگی، هر روز با مردم نشست و برخاست داشته: چهره و صدایی آشنا، آدمی که همه میشناسند و دوستش دارند. شاید بتوان ساعتی با او هم صحبت شد و پای حرفها و خاطراتش نشست: بازنشسته ابدی، کارمند مستأصل، پیرمرد تنها، مرد خوشقلب، پدر خانواده، برادر بزرگتر، غمخوارِ بیگانهای که از کوچهای میگذرد: سعید پورصمیمی.
✍️ شاید زندگی در لایههای رنگین و تاروپودهای باغ ایرانی باشد که بر طرحِ قالیهای ِپدرش نقش میبستند، شاید کار از دوران ِجوانی در نقطهای میان گرافیسم و نقاشی. شاید حرکتی ظریف بر لبه نازک و هراسناک نقاشی کلاسیک و نوگرا. و شاید همه اینها که از کار محمود جوادیپور که از زندگیاش تابلوهایی میساخت تا روحیه جستجوگرش را نشان دهد. کارهایی که به سختی در یک سبک جای میگرفتند: از قهوهخانه و بازارهای رنگین تا تکچهرههای گاه کاملاً کلاسیک و گاه حتی تا مرزهای اکسپرسیونیسم. و افزون برهمه، کار بزرگ گرافیکش در خاطره نگارین فرهنگ ما.
✍️ پاریس آن سال، حال و هوایی دیگر داشت؛ بهرام بیضایی و پهلوان اکبرش که میمُرد. او میمُرد و عباس جوانمرد بار دیگر در قالب بازیگری توانا که به کارگردان و پیشکسوتی تواناتر تبدیل شده بود، قدم به جهان میگذاشت. سالهای کودتا، در شور و پریشانی کوچههای غریب، راهی دانشگاه میشود تا نمایش را تجربه کند: سالهای دور، سالهایی به نزدیکی امشب. همان لحظه که جوان بر صحنه تئاتر میایستد و در نقشاش فرو میرود؛ پای بر زمین میکوبد، صدایش را به آسمان بلند میکند. تئاتر، زنده است و همین است که مُردگان را چنین میترساند.
✍️ دختر عباس خلیلی بودن، خود یک مسئولیت اجتماعی بود؛ از سران قیام نجف، محکوم به اعدام، سردبیر روزنامه «اقدام» که قوام را برای شکایت به مجلس کشاند؛ یار و همراه مصدق. دختر فخرعُظمی ارغون، هم مسئولیتی داشت: هرگز سنگر مبارزهاش را برای فرودستان، برای پیشبرد حقوق زنانی که قربانی نادانی و بیرحمی جامعه میشدند، ترک نکرد؛ سنگری در مقام معلم و در مقام شاعر. سیمین بهبهانی شعر میسرود و زیبایی میآفرید و هراسی به دل راه نمیداد تا الگویی باشد برای هزاران تن از زنان میهنش. در صف اول دفاع از مردمانی که صدای فریادهایشان به گوش کسی نمی رسید.
#اکبر_اعتماد بنیانگذار سازمان انرژی اتمی ایران و پژوهشگر
✍️ امروز در بحبوحه مذاکراتی که ایران را با جهان بر سر استفاده صلحآمیز از انرژی اتمی درگیر کرده است، کمتر نامی از شخصیتی علمی برده میشود که در روزگاری دور، (سال ۱۳۵۳) در رأس نخستین سازمان انرژی اتمی ایران قرار گرفت. اعتماد، شخصیتی بود که توان و اعتبار علمیاش هرگز به زیرسئوال نرفت: عاشقی برای سرزمینش که میدانست مخالفت قدرتهای بزرگ با این انرژی در ایران، بیشک از سرِ دغدغه برای صلح جهان نیست. هرچند این انرژی امروز، دیگر زمانه خود را پشت سرگذاشته است. بازی سیاست، علم و صلح پیچیدگیهای خود را دارد.
#عبدالله_انوار پژوهشگر، ریاضیدان، نسخهپژوه و فهرستنویس
✍️ پژوهشگر است و ریاضیدان و نسخهپژوه و نسخهشناس: از دانشنامه علایی و دُرةالتاج تا جهانگشای نادری. اهل علم و اهل ادب با حافظهای غریب. اما بیرون از نسخ، تهرانشناس، است. عبدالله انوار، دوردستهای شهر را زیسته و روایت میکند. گنجینهای که سالها درونش میگردی و هربار گوهری تازه مییابی. شهرش را دوست دارد: تهرانی که آرامشبخش و پُربرکت بود؛ با کوچهباغها و مردمانی که گویی امروز به افسانه تبدیل شدهاند. چشمهایش کمسو شدهاند و در لابهلای خطوط، تصاویر تهران ازدسترفته را میبینند.
✍️ در این خانه خسرویی نشسته است که همیشه می تواند برایت از تجربه عمری بر فراز موسیقی و شعر و تصاویر فیلمهایش بگوید. در این خانه خسرویی نشسته است که می توانی برای همیشه در قلبت جایش دهی و از خلال فیلمها و اشعارش، فرهنگ خود را بشناسی: سردی آهن را و مرثیههای گمشده ات را و جزیره رنگین شادیهایت را. او همیشه هست تا پناهی باشد بر جنونی که جهان را فرا گرفته در نرمی ِ روحی از جنس ِ موسیقی.
✍️ علی بلوکباشی، استاد پیشکسوت در شناخت فرهنگ مردم ایران است. با نوعی شرم و حیا که بیشتر از نوجوانان انتظار داری پهلویت مینشیند. و با نوعی دغدغه و وسواس که از پدربزرگها انتظار داری، با نرمی سخن میگوید. نگران است که نتواند پژوهشهای فراوانش را سروسامان دهد و منتشر کند: نگران واژهای تک افتاده ؛ توصیفی از یک درخت؛ بافتۀ ناشناختهای از گوشهای از این سرزمین؛ ثبت یک زندگانی فراموش شده در یک ایل و عشیرۀ دور دست. همچنان پرتوان با کالبدی از تجربه سالها کار، اما با ذهنی گشوده و جوان برای پذیرش همیشگی افکار تازه.
✍️ چهرهای که عکاس ِچهرهها میشود: «آینهای در آینه». در خیابانهای پرشور آن زمستان، زنان و دختران در تب ِانقلاب، سرما را کمتر احساس میکردند. مریم زندی، عکاس چهرهای هنر و ادبیات. پیش از هرچیز، عکاسی بود که توانست پای در صحراها بگذارد و با ترکمنها همنشین شود و خیابانهای شهر انقلابی را زیر پای گذارد و بهای سنگین ِاین قدمها را به جان بخرد.
✍️ از جهانی دیگر آمده تا سازش را بزند؛ درون ابرها جاری است و نغمه آوازش در پرواز. چشمانش بسته و سرش را تکان میدهد. شاعر در گوشش آرام شعرها را زمزمه میکند، صدای نفسش را میشنود. باید سازش را بزند: سرمست جهان بیرون و درون. صبح است و بهشت، سبز است و آفتاب. درختهای شاد و نسیم آرام. شب است و شمع و خیال و رویایی که هرگز پایانی نخواهد داشت. لطفی، سازش را بر زمین میگذارد. باید برود، کجا؟ به جهان جاودانش که ما را لحظهای در آن شریک کرده بود.
✍️ آن کالبد کوچکِ قدرتمند، آن ماهیچههای ِپرورشیافته، آن نرمش و سرزندگی و انسانیت، درد را به لذت پیروزی، نه برای شکست دیگری که برای آفرینش ِفرازشبخشیدن به طبیعت انسانی بدل میکرد: اینها همه میتوانستند ورزشکاری باشند که روزگاری مدالهای بسیاری برای ایران به ارمغان آورد با عکسهایی بر صفحات اول مجلات معتبر ورزشی جهان، اما امروز کمتر کسی به یادش میآورد: محمود نامجو، کودک فروتنِ رشت، قهرمانِ بیتاج و تختی که میتوان همیشه از آنکه به این پهنه تعلق داشت، شادمان بود.
#بهرام_بیضایی نویسنده، نمایشنامه نویس، کارگردان تئاتر و سینما
✍️ بهرام بیضایی با نثر و با کلام و حرکات نمایشنامهها و تصاویر فراموشناشدنی و شخصیتهای فراواقعی فیلمهایش، بخشی خیره کننده از فرهنگ معاصر ما را میسازد. تاریخ زنده ما را، تاریخی آکنده از موجودات موهوم، آکنده از سربازانی که در هزارتوهای جنگلهای تیره با سلاحهای سنگین شان گام برمیدارند و با زبانی فاخر سخن میگویند. تاریخی آکنده از زنانی که با شجاعتی زنانه خیره در چشمان جهان حق خود را میخواهند؛ زنانی که معنای عشق، غم و زیبایی و شادی و فراموشی و درد را بهتر از هرکسی می دانند. دختران دیروز و مادران فردا.
✍️ عشق به زندگی، به شادی، به زیبایی و هنر را هرکسی می تواند به شیوه خود به بیان در بیاورد. نصرت کریمی برای این کار پیوند با عروسکهای متحرک، سینمای مردمی و بروز عواطف گوناگون در چهره صورتکهای تجسم یافته در مادهای سخت را برگزیده بود. برای این کار کریمی، روابطی انسانی و پراحساس با آدمها، روایت کردن، خندیدن و خنداندن و معنای زندگی را در طنز و گریز از اندوه و التیام بخشیدن بر درد برگزیده بود. باشد که یادش همیشه با شادی و صدایش همواره با زندگی همراه بمانند.
✍️ هامون کیست؟ هامون چیست؟ صدایی مهربان در این نزدیکی؟ چهرهای خسته و دوستداشتنی؟ خسرو شکیبایی؟ صبور است و آشفته مینماید. غمهایت را فراموش میکنی و غرق در پرده سفید میشوی. خسرو هنوز سخن میگوید. صدایی آرام که در آرامش محو میشود. تصویرِ رنگهایش را از یاد میبری و جز سپیدی چیزی به یاد نمیماند. خسرو کیست؟ خسرو چیست؟ دوست داری کنارت باشد. شاید، روزی آنقدر نزدیک که بتوانی لمسش کنی. دوست داری لبخندی بر لبانش ببینی و آن مهربانی را که از هیچ کسی دریغ نمیکند.
✍️ نزدیک میدان توپخانه، موزهای هست با تنها بخشی از آثار یک عمر. علیاکبر صنعتی. پدرش با طاعون مُرد و مادرش از فرط فقر، او را در یتیمخانه گذاشت. شاگردِ خلف صدیقی، میان نقاشی و مجسمهسازی و کارهای گچ و سرامیک، پرسه میزد. شخصیتهای تاریخی را دوست داشت، اما وقتی درد را در کالبدهای درهم فرو رفته و چهرههای دردناک، تیره و سهمگین و سیهچرده زندانیانش ترسیم میکرد، میدیدی و میتوانستی رنجهای زندگیاش، غارت آثارش در کودتا و اندوه سنگین حیات سختش را درک کنی.
احمد شاملو تجربهای فراتر از یک عمر آکنده داشت. شعرهایی برای ابدیت فرهنگی ما، ترجمههایی که جامهای نو بر تن زبان فارسی کردند و پژوهشهایی در فرهنگ مردم که میراثی برای نسلهای آتی خواهند بود. اما او را میتوان بیش و پیش از هرچیز در دلبستگی و پایبندیاش به آزادی و عدالت و در دشمنیاش با بیداد و سنگدلی زمانهاش تعریف کرد، در مبارزه خستگیناپذیرش و در اینکه تا به آخر خود را از تباهی جامعه و زمانهاش مصون نگاه داشت و امید را با شعر و تجربه سهمگین حیاتاش تداوم بخشید.
#عیسی_قلی_پور_(بخشی) خواننده و نوازنده موسیقی نواحی خراسان شمالی
✍️ کردهای کُرمانج ِخراسان شمالی هرگز نوای دوتارش را از یاد نمیبرند. صدای باد، دریای کویر بر امواج ماسهها و کوهها به پرواز درمیآید. شعرها سرازیر میشوند و عشق تمام وجودت را پُر میکند. آیا میتوان با دو رشته باریک و چنین ظریف تا بالاترینِ آسمانها رسید؟ آری، اگر پای موسیقی عیسی قلیپور بنشینی. چشمانت را ببندی و اندکی از بار سنگین جهان ِتیره را از خاطراتت پاک کنی، تا جایی ولو اندک برای عشق و سرمستی باز شود.
#ژاله_آموزگار پژوهشگر ایرانی فرهنگ و زبانهای باستانی
✍️ مهربانی زنان هوشمند و سرد و گرم چشیده را دارد؛ عمری را پای متون غریبی گذرانده که به آنها عشق میورزد، عمری تا شاید حافظه مردمی را بازیابد. فروتنی ِآموزگاران دلسوز را دارد و شیرینی ِزندگی پرفراز و نشیبی که برایش با دردهای عظیمی همراه بوده است. ژاله آموزگار، بانویی است که نامش احترامبرانگیز و کارش حیرتآور بوده. لبخند میزند و بر جای خود آرام میگیرد. بالای آن پلههای سنگی ِسرد ِدانشکده ادبیات، کنار استاد فرزانه شوربختش، نشسته و با سخاوتمندی در چشمانت مینگرد تا شاید بتواند گرهی از گرههایت بازکند.