#بازنشرروایت بسیارزیبا و آموزندۀ دکتر
#محمدفاضلی جامعه شناس وعضوهیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی از اهمیت نقش
#معلم_فارسیبرای آشنایی بیشتر با سوابق علمی -تحقیقاتی دکتر فاضلی به لینک زیر مراجعه کنید
👇https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D9%81%D8%A7%D8%B6%D9%84%DB%8@CEYMARIAN#موسسه_فرهنگی_هنری_پیمایش_گستر_ایلام💠آقا معلم فارسی
✍️(محمد فاضلی – عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی)
✳️ علیرضا مقامی، همشهری سهراب سپهری بود، متولد 1331 که قرآن را از چهار سالگی به شیوه مکتبخانههای قدیم و مقدمات عربی را به شیوه حوزوی خوانده بود. کار در کارخانههای کاشان را هم تجربه کرده و دست آخر معلم ادبیات شده بود. اقبالم بلند بود وقتی سی سال پیش در اراک دانشآموز کلاسش شدم. دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات بود و راه دور و دراز را تا تبریز هر هفته میرفت و میآمد، اما کلاسش هیچ از آن خستگیهای راه نشانی نداشت.
✳️ ادبیات فارسی برایش درس ضریب 4 کنکور نبود. درس هم نمیداد تا سر و ته کلاس را هم بیاورد و آنقدر بر ادبیات مسلط بود و میدانست به کدام راه میرود که درس دادن در مدرسهای که همه دانشآموز ریاضی بودند و به روال معمول، همه دنبال مهندس شدن بودند، چیزی از جدیت او در هدایت این مهندسان آینده به دنیای عمیق و پرغوغای ادبیات، و حکمت نهفته در آن، نمیکاست.
✳️ خودش نوشتن، سرودن و عاشقی کردن میدانست و هم از اینرو، کلاس فارسی هم به اندازه هندسه برای خودش و برای برخی نظیر من اهمیت داشت. شاید همه همین احساس را داشتند. حرمت امامزاده به متولی آن است و او متولی ادبیات بود. راه بردن به اندیشه، احساس و عاطفه سعدی، حافظ و حتی ابوالفضل بیهقی را میآموزاند.
✳️ او سی سال پیش، گویی این روزهای ما را خوانده بود که درس انشا به چه خواری و پستی میافتد و نوشتن، این ابزار اندیشیدن در مقابل صنعت کنکور به چه ذلتی گرفتار میشود. اگر کلاسهای «آقا معلم هندسه» در ریاضیات، ما را به مواجهه با «زیبایی هندسی آفرینش» فرامیخواندند، کلاسهای «آقا معلم فارسی» ما را با «هندسهی آفرینش زیبایی» روبهرو میساخت. آنجا بود که یاد میگرفتیم آفرینش زیبایی در زبان، چه هندسه پیچیدهای دارد و چقدر جذاب است.
✳️ شور نوشتن را در ما برمیانگیخت و هر یک به قدر علاقه از آن برگرفتیم، و تا امروز باقیست. یادم هست شبی تلویزیون فیلم مستندی پخش میکرد و سخت تحت تأثیر آن قرار گرفتم. قلم برداشتم و شاعرانه، منتقدانه و در شأن نوجوانی که فلسفه میبافد دربارهاش نوشتم. فردا وقتی به مدرسه رسیدم، اصلاً کلاس ادبیات نداشتیم اما دفترم را همراه برده بودم. در کلاساش را زدم و نوشته را به او نشان دادم. ایستاد و خواند. حتماً چیز قابلی ننوشته بودم اما از خواندن تا نقد و نظرش، وقت گذاشتنی عاشقانه برای شوراندن بود. گمشدهای که این روزها بسیار کمیاب است.
✳️ دوستش شدیم و جمعی به خانهاش راه یافتیم. دبیرستان که به پایان رسید، همه دانشآموزان را جمع کرد و با خود به اردوی کاشان برد، در باغی که خودش مهیا کرده بود، و چه زحمتی کشید آن یکی دو روز، تا پیوند محبتاش را با همه محکم کند. یک سال بعد از پایان تحصیلات یکی از دانشآموزان، در جواب نامهاش با خط زیبا نوشته بود «همچنان در خدمت هستم. حقه مِهر بدان مُهر و نشان است که بود.» نامهای که یک ربع قرن بعد، هنوز آنرا به یادگار نگاه داشته است. سالها بعد هم به خانهاش رفت و آمد میکردیم و هنوز موفقیتهایمان را دنبال میکرد.
✳️ سیوشش ساله بود اما همواره برای من مردی پنجاه ساله و بیشتر جلوه میکرد. میخندید اما گویی حزنی داشت که همواره آنرا فرومیخورد. همان حزنی که شاید سن و سال اندکش را مرد پختهای سپیدموی جلوه میداد. بعدها سروده بود: چندی است عقدههای دلم وا نمیشود/در چهرهام نشاط هویدا نمیشود؛ یک کوله بار گریه به پشت نگاه من/دردم ولی به گریه مداوا نمیشود. احتمالاً هیچ یک از ما فراموش نکردهایم داستان «حسنک وزیر» را چنان با بغض برایمان خواند و معنا کرد که نفرت از «بوسهل زوزنی»ها را در وجودمان به ودیعت بگذارد.
✳️ «آقا معلم فارسی»، علیرضا مقامی (آقای مقامی ما)، که هیچ وقت رساله دکتری زبان و ادبیات فارسیاش در دانشگاه تهران را به پایان نبرد تا به قول خودش همواره دانشجو بماند، شاعر بود، به فارسی و عربی خوب مینوشت و میسرود، معلم دانشگاه هم بود، اما عاشقانه در مدرسه هم درس میداد. آقا معلم میدانست نسلی که ادبیات نفهمد مهندسان خوبی هم نخواهند شد، هر قدر که نخبه باشند. من امروز به این میاندیشم با نسلی که ادبیات برایش «ضریب 4 کنکور» است و انشا نوشتن برایش بیاهمیت جلوه داده شده است، چه باید کنیم. روحش شاد.