🔻میخواهم از «نویسنده» بگویم
👤 یادداشتی از
#مرتضا_کربلایی_لو دربارۀ نمایشگاه کتاب استانبول
#سفر_به_جزیره_نویسندگانچیزی که من در نمایشگاه بزرگ
#استانبول دیدم فقط «نویسنده» بود. این به این خاطر بود که من خودم نویسندهام و مثلا ناشر نیستم؟ و چند نویسنده در این غرفه و آن غرفه دیدم و گپی زدم؟ حتا اگر این شائبه باشد باز من به این حرف ادامه میدهم: خوشحالم برای
#ترکیه. ترکیه کشوری است که بخت این را داشته که «نویسنده» داشته باشد.
اضطراب حاصل نزدیکی به یک چیز بزرگ است. نویسنده اضطراب آور است و باید به درجهای از کمال رسید تا توانست او را تاب آورد. بخواهیم یا نخواهیم در دنیای مدرن بزرگترین و مهمترین موجود نویسنده است. هیچکس جز نویسنده ارزش این را ندارد که به خاطرش قوانین را عوض کنیم. نامه اعمال نویسندهها نوشته نمیشود تا روز قیامتی خوانده شود. کاتبان اعمال هرچه بر کتابچههای روی شانههای یک نویسنده بنویسند نمیماند. پاک میشود. زیرا نویسنده خودش قیامت است. او سلطان دنیای مدرن است. نگاه او به هر کسی و هر چیزی مباح است. اوست که در جهانهای معنا و خیال ماجراجویی میکند و یخزارِ تا افق رفته را برای عبور میشکند و میشکافد. قوانین برای تمشیت امور درون یک جهاناند. چگونه بر کسی که جهانساز است و در بیرون جهان ایستاده است میتوانند معتبر باشند؟ منطق به ما اجازه نمیدهد که درون را با بیرون، رعیت را با سلطان بیامیزیم.
پدربزرگهامان و مادربزرگهامان یادشان نرفته که زنها رو نمیگرفتند از ناصرالدینشاه. چه بخواهیم چه نخواهیم سلطنت اکنون از آنِ نویسندگان است. پزشکان محرم بیماراناند؟ نویسندگان بزرگ طبیبان ملتاند. نباید رو بگیریم. نباید اقتدار بر ایشان اعمال کنیم. والا خودمان حقیر میشویم...
واقعاً باید از خود یک نمایشگاه کتاب، برداشتی داشت؟ باید چشم دوخت به غرفههایش و کتابها را دید و آیند و روند خوانندگان را شمرد؟ بیایید سر خودمان را با این چیزها گرم نکنیم. نمایشگاه ظاهری است برای باطنی. بیایید برای دریافت چیزی از نمایشگاه سفری کوتاه دورتر برویم: به آن سوی این شهر بزرگ برویم، از مراکز جذاب توریستی استانبول فاصله بگیریم، از میدان تقسیم و خیابان استقلال و سلطان احمد و ایاصوفیا و موزه توپ قاپی، به محلههای بیتوریست برویم و کلمات را در کوچهها و خانهها دنبال کنیم. من کنجکاوم ببینم «ذهن» ترکی کجا و چه طور ساخته شده که میتواند کتاب بنویسد و بخواند. باید هوای «ذهن» به صورتمان بخورد وقتی از کوچهای میگذریم. سوار کشتی میشوم و به جای بویوکآدا که محل آمد و شد توریستهاست به جزیرهای میروم که محل زندگی نویسندگان ترک است.
پا بر اسکله میگذارم و راه میروم و وسط خیابان اصلی میایستم و صدایی را که میشود آنجا شنید ضبط میکنم. صدایی جز صدای مرغهای دریایی که بر شیروانی خانهها نشستهاند یا صدای کلاغها و صدای برگهای درختان خزان زده که با بادی از آب گذشته تکان میخورند نمیشنوم. سگها ساکتند و ماشینها حتا صدا ندارند چون برقیاند. من متاسفم که این کار را انجام دادهام و به هوا گوش کردهام. باید این صدا را با خودم بیاورم و گاه به گاه گوشش بدهم. چون در کشور عزیزم، در مجتمعی که مینشینم به خاطر اعتراض به سروصدای همسایهها مفتخر به عنوان «زیادی حساس» شده ام و دیگر چون بیهوده است دست از تذکر کشیدهام. اگر من نویسندهام نباید مجبور باشم با کسی که حتا خواننده کتاب نیست و بخت این را نداشته «ذهن» برای خود دست و پا کند یکجا زندگی کنم. باید خلوتی داشته باشم تا زمان بر من طور دیگری بگذرد والا چیزی که مینویسم با ساعت خوانندهها سنجیدنی خواهد بود و نویدی از یک دنیای دیگر و درخشانتر نخواهد بود.
میدانم. به خدا قسم میدانم. چه خوب است همهچیز. چه بد است همهچیز. کدامیم ما؟ اگر نمیخواهیم بمیریم و میخواهیم یک دنیای بهتر برای زندگی خود و فرزندانمان، آه از این طفلکها، داشته باشیم آب دستمان هست زمین بگذاریم و نویسنده را به جایگاهی که باید داشته باشد بربکشیم. خیال مثل گیاه است. چنان که اکنون با پوست و گوشتمان حسش میکنیم بالاخره میخشکد.
📝 متن کامل این یادداشت را در خبرگزاری مهر بخوانید:
👇🏼🔺 https://goo.gl/95FfRi🆔 @Aghalliat