✳ خیلی این در و آن در زد تا توی
یک مغازه ماستبندی کار پیدا کرد. بیست روز نشد که گفت: «نمیرم.»
ناراحت شدم. گفت: «خانم! تو راضی هستی جایی کار کنم که توی شیر آب میبندند، میدهند دست مردم؟»
چند روزی بیکار شد. دنبال کار میگشت.
یکروز آمد خانه. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود توی
یک سبزیفروشی.
آنجا هم بند نشد. گفت: «جایی نمیرم که سبزیها رو آبزده میدهند دست مردم.»
صبح بیل و کلنگ برداشت. گفت: «میرم سر گذر. بنایی بهتره. این نون خوردن داره. به دل آدم میچسبه.»
#مهدیه_داوودی#نیمه_پنهان_ماه ۱۶
برونسی به روایت همسر
شهید (چاپ اول، تهران: روایت فتح، ۱۳۹۱)
صفحه ۱۴.
#شهید_برونسی🌷 #یک_دقیقه_یک_شهید ۱۷
@Ab_o_Atash