✳️ قول سید کاظم حسینی: [راهنمایی
#شهید_برونسی توسط حضرت زهرا "سلام اللّه علیها"]
💠 دشمن تانکهاي «T-72» را وارد منطقه کرده بود. فردا بنا بود حمله کنند. بنا بر این شد که همان وقت برویم شناسایی و شب هم برویم تو دل دشمن و با یک عملیات ایذایی، تانکهاي «T- 72»را منهدم کنیم. راه افتادیم براي شناسایی، تا نزدیک خط دشمن رفتیم. یک هفته ای می شد که عراقیها روی این خط کار می کردند. دژ قرص و محکمی از آب درآمده بود. جلوي دژ موانع زیادي تو چشم می زد، جلوتر از موانع هم، درست سر راه ما، یک دشت صاف و وسیع خودنمایی می کرد. از شناسایی که برگشتیم، نزدیک غروب بود. بچه ها رفتند به توجیه نیروها.
💠 شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود. وقت راه افتادن، چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد. گفتم: «چکار می کنی حاجی؟» گفت: «دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بی بی توش باشه!» کمکش کردم یکی پیدا کردیم. اشک تو چشمهاش حلقه زد. همان را بوسید و بست به پیشانی.
💠 با بدرقه گرم بچه ها راه افتادیم. تو همان دشت صاف و وسیع. سی، چهل متر مانده بود برسیم به موانع، یکهو دشمن منور زد درست بالای سرما! همه خیز رفته بودیم روي زمین. تنها امتیازی که داشتیم، نرمی خاك آن منطقه بود، جوری که بچه ها خیلی زود توی خاك فرو رفتند. حدود یک ربع تا بیست دقیقه، ریختن آتش شدید بود. رفته رفته حجمش کم شد، و رفته رفته قطع شد.
💠 عبدالحسین همان طور که به سینه دراز کشیده بود، پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد. آهسته صداش زدم. سرش را بلند کرد و خیره ام شد. «انگار نمی خوای برگردی حاجی؟» چیزي نگفت. او همین طور ساکت بود و چیزي نمی گفت. حول و حوش ده دقیقه گذشت. اضطراب و نگرانی ام هر لحظه بیشتر می شد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود. بار آخر که آمدم پهلوش، یکدفعه سرش را بلند کرد.
💠 بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد، گرفته بود: درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد. گفت: «سید کاظم! خودت می ری سر ستون، اونجا درست بر می گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری، همونجا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سر خودت ببر اونجا. وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ری جلو. اونجا دیگه خودم می گم به بچه ها چکار کنن.»
💠 سینه خیز راه افتادم طرف نوك ستون. آنجا بلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدمها: «یک، دو، سه، چهار و...» بعد گردان را حدود همان چهل متر، بردم جلو. یکدفعه دیدم خودش آمد. سید و چهار، پنج تا آرپی چی زن دیگر همراهش بودند. رو کرد به سید:«به مجردی که من گفتم الله اکبر، شما رد انگشت من رو بگیر و شلیک کن به اون طرف». به چهار، پنج تا آرپی زن دیگر گفت: «شما هم صدای تکبیر رو که شنیدید، پشت سر سید به همون روبرو شلیک کنید.» رو کرد به من و ادامه داد: «شما هم با بقیه بچه ها بلافاصله حمله رو شروع می کنید.»
💠 یکهو صداي نعره اش رفت به آسمان. «االله اکبر.» طوری گفت که گویی خواب همه زمین را می خواست بریزد به هم. پشت بندش سید فریاد زد: «یا حسین!» و شلیک کرد. گلوله اش خورد به یک نفربر که منفجر شد و پشت بندش، با صداي تکبیر بچه ها، حمله شد. دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد. آنشب، دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم.
💠 برگشتیم دژ خودمان... طبق معمول تمام عملیاتهای ایذایی، باید می رفتم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند. سریع راه افتادم طرف منطقه عملیات. رسیدیم جایی که دیشب زمینگیر شده بودیم. رو به رومان حلقه -حلقه، سیم خاردار و موانع دیگر بود. یاد دستور عبدالحسین افتادم. «بیست و پنج قدم می ری به راست.» درست بیست و پنج قدم آن طرفتر، سیم خاردارهای حلقوی، و موانع دیگر دشمن تمام می شد و می رسید به یک جاده باریکه خاکی که در واقع معبر عراقی ها بوده برای رفت و آمد خودشان. ما هم درست از همین جاده رفته بودیم طرف دشمن.. باز راه افتادم به سمت جلو، چهل، پنجاه قدم آن طرفتر، درست به چند متری یک سنگر رسیدم. رفتم جلوتر. نفربری که دیشب سید به آتش کشیده بود، نفربر فرماندهی، و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود، که بچه ها با چند تا گلوله آرپی چی، اول حمله، منهدمش کرده بودند. هشت، نه تا از فرماندهان دشمن همانجا و تو همان سنگر، به درك واصل شده بودند!
💠 همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یکراست رفتم سراغش. بی مقدمه پرسیدم: «جریان دیشب چی بود؟» یکدفعه چشمهاش خیس اشک شد. به ناله گفت: «باشه، برات می گم. موقعی که عملیات لو رفت، حسابی قطع امید کردم. تو همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم رو خاکها و متوسل شدم به خانم حضرت فاطمه زهرا "سلام اللّه علیها". تو همان اوضاع، صدایی ملکوتی به من فرمود: «این طور وقتها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دس