✳ تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم. چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تا ظهر کار میکردیم. ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:
اخوی خداخیرت بده ما عملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.
گفتم: مرد حسابی الان ظهره خسته م. برو فردا صبح بیا.
با آرامش گفت: اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم.
منم صدامو تند کردم گفتم: برادر من! از صبح دارم کار میکنم خستهم. نمیتونم. خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکردهم بشورم.
گفت: بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن.
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور! ایشون هم آرام و با دقت لباسارو میشست. منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیر رو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد گفت:
اخوی ماشین ما درست شد؟
ماشین رو تحویل دادم. داشت از محوطه خارج میشد که با مسئولمون برخورد کرد. بعد پیاده شد و روبوسی کردن و همدیگه رو بغل کردن.
اومدم داخل سنگر به بچهها گفتم: این آقا از فامیلای حاجی هست. حاجی بفهمه پوستمونو میکنه.
حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم. حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم. پرسید: چی شده؟
گفتم: حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجی گفت:چطور نشناختین؟ ایشون «
مهدی باکری» فرمانده لشکر بودن.
راوی که این خاطره رو تعریف میکرد، بغض میکنه و اشکش جاری میشه. نمیدانم یا از کارش پشیمانه یاشاید هم دلش برا اون روزا تنگ شده...
#رضا_رمضانی#خداحافظ_سردار#مهدی_باکری#ستاد_یادواره_سرداران_آذربایجان#خاطرهصفحه ۱۲۶.
@Ab_o_Atash