من قبلا از این آدما بودم که اگه یکی حالش بد بود تا ۴صبح بیدار میموندم باهاش حرف میزدم تا احساس تنهایی نکنه؛ به خودم که اومدم دیدم هربار که حالم بده، بقیه کجان؟ اینطوری شد که الان بهم میگن آدم بی تفاوت. 💔🥲
با اینکه مثل همیشه تحت تاثیرش قرار گرفته بودم گفتم داکتر صاحب من نمیتوانم سوار موتر تان شوم هر حرفی دارید فردا در شفاخانه بگویید گفت در شفاخانه نمیشود بیا تا خانه میرسانمت با اینکه دلم میخواست ولى من نمیخواستم هیچگاهی قلب خانواده ام را آزار بدهم جواب رد دادم داکتر امیر هم که دید اصرارش بی فایده است با گفتن اینکه هر طور راحت هستید سوار موترش شد و رفت با رفتنش غمی روی دلم نشست با اینکه قلبم او را میخواست ولی باید از او دور میبودم قطره ای اشک از چشمم پایین شد با دستم پاک اش کردم و پیاده به سوی خانه حرکت کردم وقتی خانه آمدم پدرم هنوز به خانه نیامده بود با صحرا داخل اطاقم رفتم او مصروف بازی شد که صدای زنگ مبایلم بلند شد شماره ناشناس بود قطع کردم دوباره زنگ آمد همان شماره بود جواب دادم که صدای داکتر امیر را شنیدم گفت یلدا خوب هستی داکتر امیر هستم جواب دادم تشکر داکتر صاحب شما خوب هستید ؟ جواب داد بله شکر است سکوت بین هر دوی ما جاری شد بلاخره سکوت را شکستم و پرسیدم امری داشتید ؟ جواب داد خبر شدم که درخواست انتقالی دادید از من فرار میکنید یا از خود پرسیدم منظورتان را نفهمیدم جواب داد یلدا من میفهمم تو چی احساسی به من داری شاید زبانت نتواند این را بیان کند ولی چشمانت این جمله را فریاد میزند خیلی وقت است که این را میدانم اما نمیدانم چرا اینقدر ترسو هستی که میخواهی فرار کنی مبایل را قطع کردم و دکمه خاموش را زدم قلبم محکم به سینه ام میکوبید به آشپزخانه رفتم گیلاس آب را سر کشیدم ولی هنوز تشنه بودم دوباره برایم آب ریختم و نوشیدم باورم نمیشد که او چگونه از عشقم به خودش خبر شده من که هیچوقت به کسی در مورد این موضوع چیزی نگفته ام پس از کجا خبر شد دست و پایم میلرزید حالا باید چی کار میکردم شب وقتی پدرم به خانه آمد برایش گفتم که دیگر نمیخواهم در شفاخانه کار کنم پدرم به سویم نگاه کرد و گفت پس بلاخره تو هم میخواهی.....
پاهای مادرم را گرفت و گفت مادر جان لطفاً طلاقم را بگیرید نمیتوانم آنجا زنده گی کنم پدرم خنده ای عصبی کرد و گفت این شرم را کجا ببرم یکیش فرار کرد پس آمد دیگرش عروسی کرد پس آمد خدا نابودتان کند که مرا نابود کردید و بعد به مادرم نگاه کرد و گفت برو طلاقش را بگیر آب که از سر پرید چی یک نیزه چی صد نیزه ولی برایتان گفته باشم آخر از دست شما بدبخت ها من از این خانه میروم و به داخل اطاقش رفت مادرم دست دنیا را گرفت و گفت بیا دخترم داخل خانه برویم یک حمام كن بعداً حرف میزنیم دنیا حمام کرد و ترینا برایش یک دست لباس داد تا بپوشد دنیا پوست و استخوان شده بود از زیبایی سابق اش چیزی نمانده بود به جای آن زنی با صورت پر از چین و چروک آمده بود مادرم از دنیا خواست همه چیز را برایش تعریف کند دنیا چیزهای را که چند سال قبل به من گفته بود به مادرم هم تعریف کرد و اضافه کرد که دنیا دو بار حمل گرفت اما بخاطر ظلم شوهر و خسرانش طفل هایش سقط شد و حالا دیگر نمیتواند حمل بگیرد مادرم تصمیم گرفت فردا قضیه طلاق را باز کند و دنیا بعد از دو ماه جنجال با بخشیدن حق مهرش رسماً از شوهرش طلاق گرفت دنیا که دیگر علاقه ای به درس نداشت در یکی از کورسهای خیاطی شامل شد و میخواست از این طریق کاری برای زنده گی اش کند ترینا هم همان زمان برای خودش راهی پیدا کرد و لندن رفت حتا یکبار هم از پدرم و مادرم مشوره نگرفت اما صحرا را با خودش نبرد و وعده داد بزودی کارهای صحرا را هم جور کرده او را با خودش ببرد من هم سنم بالا میرفت و مادرم همیشه غصه میخورد که بخاطر کارهای ترینا و دنیا بخت من هم بسته شده و هیچ کس حاضر نیست با دختری که دو خواهرش اینچنین کارنامه دارند عروسی کند ولی من اصلاً خواستگار فکر نمیکردم و تمام فکر و ذکرم به درس و کارم بود کوشش میکردم محبتی که در دلم به داکتر امیر پیدا شده را از بین ببرم تا من هم مثل خواهرانم باعث شکستن قلب مادر و پدرم نشوم تا اینکه با ریس شفاخانه که دوست نزدیک پدرم بود صحبت کردم تا اگر امکانش باشد مرا به بخشی دیگر منتقل بسازد او هم برایم گفت چند روز صبر کنم آنروز شیفت کارم تمام شده بود از شفاخانه بیرون شدم و به سمت ایستگاه بس حرکت کردم که موتر مدل بالای پیش پایم بریک کرد و داکتر امیر را داخل موتر دیدم از موتر پیاده شد گفت خانم یلدا میخواهم همرایتان صحبت کنم بیاید سوار شوید با اینکه مثل همیشه تحت تاثیرش قرار گرفته بودم گفتم .......
چرا من نمیتونم یه دونه گل داشته باشم؟ 🙁 بهم گفت حتماً باز دوباره زیادی بهش آب دادی: میدونید مامانم منو خوب میشناسه 🫶🏼 من همیشه به چیزایی که خیلی دوسشون دارم بیش از حد نیاز توجه میکنم 💔🤌
صحرا هم بعد از گذشت زمانی کلاً با من عادت کرده بود. سال سوم پوهنتون بودم که با کمک پدرم در یکی از شفاخانه ها وارد دوره ستاژ شدم یکروز در میان شفاخانه میرفتم و صحرا را با هم میبردم و در کودکستان میگذاشتم تا اینکه یکروز داکتری جدید در شفاخانه ای ما شروع به کار کرد اسمش داکتر امیر کریمی بود در خارج از کشور تحصیل کرده بود قیافه ای جذابی داشت قرار بود بعد از این با او کار کنم او مردی مغرور ولی بی اندازه مهربان بود مهربانی اش را از رفتارش با بیماران درک کردم بیشتر دخترانی که با من هم دوره بودند هر کاری میکردند تا او به آنها توجه کند ولی او با ما خیلی سرد رفتار میکرد روزها میگذشت و من با هر روز بیشتر به داکتر امیر وابسته میشدم هر چند این وابسته گی را دوست نداشتم چون او خیلی از من بزرگتر بود ولی این اولین باری بود که همچین احساسی داشتم کمترین توجه اش به من باعث میشد که در آسمانها پرواز کنم دیگر رفتار ترینا و پدرم در خانه مرا ناراحت نمی ساخت چون حالا برای خودم یک رویا داشتم شش ماه از آمدن داکتر امیر به شفاخانه میگذشت در مدت این شش ماه بلاخره توانستم احساسم را نسبت به او درک کنم فهمیدم دوستش دارم ولی با خودم عهد کردم این احساس را در قلبم دفن کنم موشی برادر کوچکم را هم کاکایم به نام پسر خودش به سویدن برد و عیسی هم تصمیم داشت بعد ختم دوره لیسانس به ترکیه برود و ماستری اش را در آنجا بگیرد روز جمعه بود در روی حویلی نشسته بودم و به پدرم که با صحرا بازی داشت نگاه میکردم که دروازه حویلی محکم زده شد رفتم باز کردم که دنیا را با سر و صورت خونی پشت دروازه دیدم با عجله داخل حویلی شد و دروازه را بست همانجا روی زمین نشست و با صدای بلند به گریه افتاد همه اعضای خانواده با صدای گریه ای او آمدن مادرم با دیدنش نزدیکش شد و گفت دنیا دخترم این چی سر و وضع است دنیا هق هق میزد و نای صحبت کردن نداشت پدرم داد زد خسته شدم از دست شما بی حیا ها آبرو و عزت به من نماندید مادرم گفت قبل از مردن کفن پاره نکن یکبار گپ را بفهم بعد شروع کن پدرم گفت از سر و وضع اش معلوم است که گپ کجاست بلاخره دنیا به حرف آمد و پاهای مادرم را گرفت و گفت مادر جان لطفاً طلاقم را بگیرید نمیتوانم آنجا زنده گی کنم پدرم خنده ای عصبی کرد و گفت......