ترینا گفت چرا مادر صحرا نواسه اش است با من قهر است گناه دخترم چی است. در همین وقت صدای پدرم بلند شد که مرا صدا زد زود به اطاق پدرم رفتم پرسید چی شده چرا طفل نارامی دارد ؟ جواب دادم نمیدانم پدر جان هر چقدر کوشش میکنیم آرام نمیشود گفت برو یکبار پیش من بیاورش زود دوباره پیش مادرمشان رفتم و گفتم صحرا را بده پدرم خواسته و با صحرا به اطاق پدرم رفتم صحرا را در آغوش پدرم دادم پدرم به چهره اش دید و پرسید اسم اش چی است ؟ جواب دادم مادرم اسمش را صحرا گذاشته پدرم گفت نام زیباست و صورتش را بوسید و مصروف معاینه اش شد بعد از چند لحظه گفت از مادرش بپرس قطره دل دردی به صحرا گرفته ؟ در همین وقت ترینا داخل اطاق شد و گفت گرفته بودم ولی خوب شد دیگر برایش نگرفتم پدرم بدون نگاه کردن به صورت ترینا گفت من تا دواخانه میروم و از خانه رفت مادرم گفت دیدی ترینا پدرت شاید ظاهراً آدم سردی باشد ولی او هم پدر است پدرم بعد از یکساعت برگشت برای صحرا دوا گرفته بود قطره را در دهن صحرا انداخت و صحرا آرام گرفت بعد از آن شب هر زمانی که پدرم خانه میبود با صحرا بازی میکرد و ما از پدرم چهره ای میدیدیم که تا حال ندیده بودیم ترینا هم حالا با آمدن پدرم در اطاق خودش را زندانی نمیکرد و ظاهراً پدرم او را بخشیده بود اما ترينا بسیار تغیر کرده بود وقتی پدرم خانه نبود خیلی رویه ای زشتی با من و مادرم داشت عیسی و موسی اصلاً جرات نداشتند همرایش صحبت کنند ولی همینکه پدرم می آمد دوباره همان دختر عاجز و بی سر و صدا میشد در همان زمان من هم در پوهنتنون چند دوست خوبی پیدا کرده بودم و مثل گذشته تنها نبودم درسهایم خیلی خوب بود نصف روز پوهنتون میبودم نصف روز هم از صحرا مراقبت میکردم ترینا وقت پوهنتون اش را از طرف شب ساخته بود و از طرف روز در یک دفتر شخصی کار گرفته بود اصلاً حوصله ای نگهداری صحرا را نداشت و شبها هم من صحرا را با خودم میخواباندم صحرا هم بعد از گذشت زمانی کلاً با من عادت کرده بود ......