View in Telegram
شعر📜متن✍️زیبا💟🫶
#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا #قسمت‌ شانزدهم صحرا هم بعد از گذشت زمانی کلاً با من عادت کرده بود. سال سوم پوهنتون بودم که با کمک پدرم در یکی از شفاخانه ها وارد دوره ستاژ شدم یکروز در میان شفاخانه میرفتم و صحرا را با هم میبردم و در کودکستان میگذاشتم…
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت‌ هفدهم

پاهای مادرم را گرفت و گفت مادر جان لطفاً طلاقم را بگیرید نمیتوانم آنجا زنده گی کنم پدرم خنده ای عصبی کرد و گفت این شرم را کجا ببرم یکیش فرار کرد پس آمد دیگرش عروسی کرد پس آمد خدا نابودتان کند که مرا نابود کردید و بعد به مادرم نگاه کرد و گفت برو طلاقش را بگیر آب که از سر پرید چی یک نیزه چی صد نیزه ولی برایتان گفته باشم آخر از دست شما بدبخت ها من از این خانه میروم و به داخل اطاقش رفت مادرم دست دنیا را گرفت و گفت بیا دخترم داخل خانه برویم یک حمام كن بعداً حرف میزنیم دنیا حمام کرد و ترینا برایش یک دست لباس داد تا بپوشد دنیا پوست و استخوان شده بود از زیبایی سابق اش چیزی نمانده بود به جای آن زنی با صورت پر از چین و چروک آمده بود مادرم از دنیا خواست همه چیز را برایش تعریف کند دنیا چیزهای را که چند سال قبل به من گفته بود به مادرم هم تعریف کرد و اضافه کرد که دنیا دو بار حمل گرفت اما بخاطر ظلم شوهر و خسرانش طفل هایش سقط شد و حالا دیگر نمیتواند حمل بگیرد مادرم تصمیم گرفت فردا قضیه طلاق را باز کند و دنیا بعد از دو ماه جنجال با بخشیدن حق مهرش رسماً از شوهرش طلاق گرفت دنیا که دیگر علاقه ای به درس نداشت در یکی از کورس‌های خیاطی شامل شد و میخواست از این طریق کاری برای زنده گی اش کند ترینا هم همان زمان برای خودش راهی پیدا کرد و لندن رفت حتا یکبار هم از پدرم و مادرم مشوره نگرفت اما صحرا را با خودش نبرد و وعده داد بزودی کارهای صحرا را هم جور کرده او را با خودش ببرد من هم سنم بالا میرفت و مادرم همیشه غصه میخورد که بخاطر کارهای ترینا و دنیا بخت من هم بسته شده و هیچ کس حاضر نیست با دختری که دو خواهرش اینچنین کارنامه دارند عروسی کند ولی من اصلاً خواستگار فکر نمیکردم و تمام فکر و ذکرم به درس و کارم بود کوشش میکردم محبتی که در دلم به داکتر امیر پیدا شده را از بین ببرم تا من هم مثل خواهرانم باعث شکستن قلب مادر و پدرم نشوم تا اینکه با ریس شفاخانه که دوست نزدیک پدرم بود صحبت کردم تا اگر امکانش باشد مرا به بخشی دیگر منتقل بسازد او هم برایم گفت چند روز صبر کنم آنروز شیفت کارم تمام شده بود از شفاخانه بیرون شدم و به سمت ایستگاه بس حرکت کردم که موتر مدل بالای پیش پایم بریک کرد و داکتر امیر را داخل موتر دیدم از موتر پیاده شد گفت خانم یلدا میخواهم همرایتان صحبت کنم بیاید سوار شوید با اینکه مثل همیشه تحت تاثیرش قرار گرفته بودم گفتم .......

#ادامه_دارد
#ری‌اکشن 😊🫵

@royame_to07
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily