غسل سنّت، و مواردی که غسل نمودنِ برای آنها، سنّت است.
سوال:
آیا در شرع مقدس و شریف اسلام، غسلی دیگر علاوه از غسلِ الزامی و فرض نیز وجود دارد؟ جواب: آری؛ علاوه از غسل فرض، غسلهای دیگری نیز وجود دارند؛ رسول الله صلى الله عليه وسلم برای مسلمانان، غسلهای روز جمعه؛ عید فطر؛ عید قربان؛ اِحرام (برای حجّ یا عمره)؛ و وقوف (درنگ کردن) در روز عرفه را تصویب و وضع نموده و آنها را برای مسلمانان سنّت قرار دادهاند.
#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت چهل و یکم #پایان گفتم مادر جان از آن زمان خیلی وقت میگذرد دیگر نه من آن دختری نه هم آن شور شوق برایم مانده من میخواهم همه زنده گیم را به پای امانت مصطفی فدا کنم روز بعد وقتی شفاخانه رفتم به اطاق امیر رفتم تا همرایش در این باره صحبت کنم وقتی داخل اطاقش شدم با دیدن من تعجب کرد روی مبلی نشستم و پرسیدم شما نزد مادرم به خواستگاری من رفتید میخواستم هدف تان را بدانم امیر گفت من همه حقایق را میدانم یلدا داکتر خاطره همه چیز را برایم تعریف کرده اینکه چگونه بخاطر نجات برادرت رویاهایت را قربانی کردی و مصطفی چگونه کشته شد گفتم فهمیدن اینها هیچ چیزی را تغیر نمیدهد لطف کنید از زنده گی من دور باشید من شوهرم را دوست دارم نمیتوانم به جز او به کسی فکر کنم من نمیتوانم بالای سر اولاد هایم پدراندر قرار دهم امیر گفت یلدا تو حق داری شوهرت را دوست داشته باشی او بخاطر خوشبخت ساختن تو هر کوشش که میتوانست کرد شاید اگر من جایی او میبودم موفق نمیشدم ولی این هم حقیقت است که من دوستت دارم از جایم بلند شدم و گفتم داکتر صاحب این موضوعات را فراموش کنید لطفاً زنده گی تان را با کسی که لیاقتتان را دارد سپری کنید من نمیتوانم این موضوع را قبول کنم و از اطاق بیرون شدم و در دهلیز با خاطره روبرو شدم گفتم چرا برایش همه چیز را گفتی ؟ خاطره گفت یلدا امیر حق داشت حقیقت را بداند
دو سال گذشت محمد قرار بود بزودی هشت ساله شود و برکه هم یازده ساله در این مدت امیر دست از تلاشهایش بر نداشت و برای دریافت رضایت من هر کاری کرد ولی من همیشه دست رد به سینه اش میزدم گهگاهی که برکه و محمد را با خودم به شفاخانه میبردم بیشتر از من با امیر وقت سپری میکردند و او را خیلی دوست داشتند حتا چند باری برایم گفتند که کاش امیر با ما زنده گی کند تا اینکه بعد از دو سال تلاش امیر پافشاری مادرم و رضایت اولادهایم جواب مثبت را برایش دادم با اینکه قلبم فقط متعلق به یک انسان بود که آن هم برای همیش از کنارم رفته بود زنده گی من و امیر خیلی خوب میگذرد مهمتر از همه اینکه اولادهایم همرایش خوش هستند برایم همه چیز است بعضی اوقات خیلی دلتنگ مصطفی میشوم هر پنجشنبه با یک شاخه گل سرخ به سر قبرش میروم و یکساعتی برایش از کارهای روزمره خودم و اولادهایش قصه میکنم امیر مردی با درکی است او همیشه میگوید میدانم جای مصطفی همیشه در یک گوشه ای قلبت است و من با این هیچ مشکلی ندارم چون مصطفی یک مرد واقعی بود.
از شما عزیزانی که داستان زنده گیم را خواندید خواهش میکنم برای شادی روح مصطفى برایش دعا کنید و مصطفی وقتی فوت کرد فقط چند ماهی به ۳۲ سالگی اش مانده بود من هم حالا زنی ۳۱ ساله هستم و امیر هم ۳۹ سالش است کامنتهای زیبای همه ای تان را میخوانم تشکر از محبت همه ای تان موفق و کامگار باشید.
#پایان🥹🥹 امیدوارم از رمان راضی بوده باشید و مورد تایید شما قرار گرفته باشد ختم رمان ما تا همین قسمت بود و نظریات پیشنهادات خودتونو برامون کامنت کنید ایام روزگار ب کام دلتون باشه چرخش روزگار هم بر وفق مراد شما باشد ممنون تا این لحظه مارو همراهی کردید
من حق نداشتم بگویم کی را دعوت کند کی را دعوت نکند از آشپزخانه بیرون شدم چشمم به امیر خورد که محمد در کنارش نشسته نزدیک رفتم و گفتم محمد جان اینجا چی میکنی چرا از خواهرت جدا شدی ؟ محمد گفت ممی جان خسته شدم امیر خندهای کرد دوباره گفتم پسرم پس بیا پیش مادرت کاکا جانت را خسته نساز امیر محمد را روی زانویش نشاند و گفت نخیر مادر جانش میخواهم با پسر جذابت قصه کنم و رو به محمد کرد و گفت محمد جان تو چرا اینقدر جذاب و دوست داشتنی هستی ؟ محمد با شیرین زبانی گفت طرف پدرم رفتیم ممی همیشه میگوید پدرت دقيقاً مثل تو بود امیر پرسید بود یعنی چی محمد جان پدر جانت فعلاً کجاست ؟ محمد دست امیر را گرفت و به طرف آسمان اشاره کرد و گفت ممی جانم میگوید پدرم در آسمان پیش خداست و همیشه ما را میبیند چهره امیر تغیر کرد به سوی من دید نمیخواستم قطرات اشکم را متوجه شود سرم را پایین کردم محمد گفت کاکا جان مرا پایین کو میخواهم پیش خواهرکم بروم با رفتن محمد امیر پرسید شوهرت فوت کرده ؟ جوابی ندادم و از جایم بلند شده به تشناب رفتم رفتن مصطفی همچو زخمی تازه ای بود هنوز هم رفتن او را باور نکرده بودم صورتم را در آینه دیدم اشکهایم را پاک کردم و خودم را مرتب کرده بیرون رفتم و باقی مهمانی را گوشه ای ساکت سپری کردم روز جمعه بود از شفاخانه رخصت بودم که زنگ دروازه زده شد وقتی باز کردم مادرم با عجله داخل خانه شد و دستم را گرفت و گفت بیا برایت یک چیزی میگویم با هم روی مبلی نشستیم که مادرم گفت میفهمی کی به خانه ای ما آمده بود ؟ پرسیدم کی ؟ مادرم گفت امیر گفتم چی ؟ امیر در خانه ای ما چی کار دارد ؟ مادرم گفت ترا از من خواستگاری کرد گفتم امکان ندارد مادرم گفت من هم باورم نمیشد با وجود همه اتفاقات باز هم بیاید گفتم مادر جوابش را بده من در زنده گی خود خوش هستم نمیخواهم با کسی عروسی کنم مادرم گفت انتخاب خودت بود دخترم گفتم مادر جان از آن زمان خیلی وقت میگذرد دیگر نه من آن دختری هستم نه هم آن شور شوق برایم مانده من میخواهم همه زنده گیم را به پای امانت مصطفی فدا کنم
دنیا گفت هر چی بود ولی ببین همان مصطفی دخترت را از فرش به عرش رساند پول و دارایی اش را میبینی یلدا ضرر نکرده مادرم گفت بشرم دنیا بخاطر همین بی عقلی ات به این حال رسیدی دنیا خواست جوابش را بدهد که پادرمیانی کردم و گفتم من از حرف دنیا ناراحت نیستم مادر جان فقط خواستم حقیقت حرفهای امیر را بفهمم دنیا از آشپزخانه بیرون شد مادرم پرسید امیر برایت بد و بیراه گفت ؟ جواب دادم حق دارد مادر آن زمان آنقدر غرق مشکلات خود ما بودیم که امیر کلا فراموش ما شده بود مادرم پرسید لابد عروسی هم کرده ؟ گفتم نخیر تا جای که شنیدم مجرد است ولی مادر این هیچ فرقی به حال ما نمیکند من نمیتوانم جز مصطفی به کسی فکر کنم...... مادرم گفت زنده گی خودت است قند مادر خود هر تصمیم که بگیری من کنارت هستم دو ماهی از آنروز میگذشت من و امیر هیچ کاری با هم نداشتیم و سر به کاری خود ما گرم بود ولی خاطره گهگاهی در مورد امیر با من صحبت میکرد تا اینکه دید دیگر فایده ای ندارد دست از سرم برداشت تا اینکه یکروز خاطره و شوهرش یک مهمانی ترتیب دادند چون تولد خاطره بود و مثل همیشه مرا هم دعوت کردند چون قرار بود همه با خانواده های شان بیایند من برکه و محمد را هم با خودم بردم مهمانی را در خانه خود برگزار کرده بودند بخاطر اصرار خاطره من زودتر به مهمانی رسیدم کمک دست شان باشم با رسیدنم سروش پسر و خجسته دختر خاطره دست محمد و برکه را گرفتند و به بازی مصروف شدند من هم نزد خاطره رفتم آماده گی تمام شد و مهمانان آمدند تقریباً همه کارمندان شفاخانه خود ما بودند که در میان مهمانان چشمم به امیر خورد روی مبل نشسته بود و با داکتر سادات گرم قصه بود به آشپزخانه رفتم و به خاطره گفتم چرا نگفتی سرطبیب هم میاید ؟ خاطره گفت همه را دعوت کردم نمیشد او را دعوت نکنم گفتم خاطره با من بازی نکن همه مهمانان که دعوت کردی بیست نفر هم نیستند داکترهای سابقه را دعوت نکردی ولی این را خواستی ؟ خاطره گفت جانم خودت میگویی برایت مهم نیست پس چرا عصبانی میشوی چیزی نگفتم خانه ای خاطره بود من حق نداشتم بگویم کی را دعوت کند کی را دعوت نکند....
غسل الزامی و اجباری، و آنچه غسل را واجب میگرداند چیست.؟!
جواب:
«حَدَث اکبر» (جنابت و ناپاکی) با یکی از موارد ذیل، روی میدهد که عبارتند از: احتلام شدن مرد یا زن همراه با خروج منی . 1- داخل شدن گِردی سر آلت تناسلی مرد در آلت تناسلی زن؛ یا داخل شدن گِردی سر آلت تناسلی مرد در پَس (دبُر) زن یا پس مرد؛ در این صورت، چه منی خارج شود و چه نشود، غسل بر هر یک از فاعل و مفعول، فرض میگردد. و صاحبنظران فقهی، «داخل شدن گردی سر آلت تناسلی مرد در آلت تناسلی زن» را به «التقاء ختانین» (تماس دو محل ختنه) تعبیر میکنند. 2- خارج شدن آب منی مرد یا زن (در خواب یا بیداری) به گونهی جهیدن و احساس شهوت که با خوشی و لذّت همراه باشد. و هر وقت یکی از این امور سه گانهی مزبور، روی دهد، زن یا مرد «جُنُب» به شمار میآیند. 3- تمام شدن مدت حیض (در زنان، و «حیض»: خارج شدن خون از بدن زن، ماهی یک مرتبه که از 3 تا 10 روز میباشد). 4- پایان یافتن مدت نفاس (در زنان، و «نفاس»: خارج شدن خون پس از زایمان، که مدت آن حداکثر چهل روز است). و با این موارد پنجگانه است که شستن تمامی بدن فرض میگردد به طوری که به اندازهی سر مویی نیز نباید بدن خشک بماند.
سوال:
آیا با بیرون شدن «مَذی» یا «وَدی»، بر انسان غسل واجب میگردد؟
جواب:
با بیرون شدن «مَذی» و «وَدی»، غسل واجب نمیگردد؛ بلکه - چنان که پیشتر گفتیم - خروج مذی و وَدی از زمرهی شکنندههای وضو است و فقط وضو را واجب میگردانند.