راهیان نور

#قبل
Channel
Logo of the Telegram channel راهیان نور
@rAhian_nurPromote
824
subscribers
8.83K
photos
786
videos
813
links
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت #30 . 🌷ندیده بودم مهدی اینطور گریه کند😔، #این دو برادر همیشه و همه جا با هم بودند🌹🌹 #بعد از#شهادت حمید آقا،زیاد گریه میکرد،مهدی نتوانست خودش را برای مراسم برادرش برساند، بعد از چهلم رفتم اهواز،ماه بعد که سرش…
سفیـرعشق:
#قسمت_سی_ویکم
.
🌷پیش آنها که بودیم بچه ها،احسان و آسیه؛مهدی و مصطفی از سر و کولش بالا میرفتند😊 و او بازیشان میداد،یک عکس با این بچه ها ازش گرفتم،آسیه بغلش بود و سه تا پسر ها دور وبرش،این آخرین عکسی بود که از مهدی انداختم🌹😔
.
#قبل از هر عملیات بچه های لشکر یک سر میرفتند پیش امام،قم زیارت میکردند و بر میگشتند؛
#مهدی برایم سوغاتی،کتاب و سوهان که خیلی دوست داشتم🙈،می آورد،گاهی #مشهد هم میرفتند،آخرین بار از مشهد برایم روسری و جانماز آورد😉.
#روسری ژرژت قهوه ای که گل سنبلی گوشه اش گل دوزی کرده بودند و جانماز سبز که یک جیب کوچک جامهری داشت🌺🌺،برای بچه های لشکر و مادر و عمه ام که پسرش شهید شده بود،از همان جانماز ها آورده بود،گذاشته بودشان #لای چفیه اش و گره زده بود، #روسری را باز کردم و زود سرم انداختم و قربان صدقه اش رفتم🙈هر چند بهانه ای برای اینکار نمیخواستم،همیشه راحت حرف دلم را میگفتم،اما مهدی زیاد اهل ابراز محبت نبود،
میگفتم:"یه بار هم تو بگو دوستم داری"😐
#میگفت:"من با رفتارم نشون میدم👌👌،حتما که نباید به زبان بگم"🤐
.
#ادامه_دارد

#شهدا
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_هفدهم . #اهواز بیشتر اوقات خانه بودم،با خانم جعفری؛همسایه ی پایین اُخت شده بودم☺️ #کار شوهرش طوری بود که شب می آمد خانه،چون خانه مان نزدیک به راه آهن بود، #بسیجی ها که با قطار میرسیدند اهواز، یک سر می آمدند،استراحت…
#قسمت_هجدهم
.
#قبل از رسیدن به ارومیه،بین راه یکی از دوستانش سوار شد و مارا شناخت،به مهدی گفت:"دلم میخواد بیشتر ببینمتون،کجایید بیام زیارت؟"🌹🌹
#مهدی برای خودش چنین شأنی قائل نبود،خیلی جدی جواب داد:"مگه من امام زاده ام"😕
#رادیو مدام مارش#عملیات میزد،این بار رفته بودند برای آزادی خرمشهر. #وسط عملیات تلفن زد،از او بعید بود،چیز خاصی نگفت،فقط احوال پرسی کرد،از آن طرف حمید آقا به خواهرش خبر داده بود مهدی مجروح شده و بستری است.آنها زنگ زدند به من که
"آقا مهدی زخمی شده و ما میخوایم بریم اهواز،می آیی؟"
گفتم:"پس چی،اصل کار منم."
#همان عصر راه افتادیم؛دوتا خواهرهاش و شوهر خواهرش،با فاطمه،خانم حمید آقا و پسرش احسان.با #اتوبوس تا باختران رفتیم، ماشین اهواز عصر حرکت میکرد،نمیتوانستیم صبر کنیم،کنار جاده ایستادیم،ماشینهایی که از همدان میرفتند اهواز سوار شویم،اتوبوس جا نداشت،راننده گفت:"بوفه جا هست،بنشینید،توی راه مسافرها پیاده میشن"
#خواهر های آقا مهدی و شوهر خواهرش بوفه نشستند،من و فاطمه و احسان نشستیم پشت اتوبوس که راننده میخوابد،تا خود اهواز دولا مانده بودیم، #هیچ کس بین راه پیاده نشد،احسان هم پسر بچه،شیطان؛میخواستیم ساکتش کنیم،نمی نشست
در را حمید آقا باز کرد، #مهدی روی پتو دراز کشیده بود و آرنجش را روی بالش تکیه داده بود و با دوستانش که دور و برش نشسته بودند گپ میزد،ما را که دید،باورش نمیشد؛هی میپرسید:"چجوری اومدید؟😳چه طور به این زودی رسیدید؟با هواپیما اومدید؟"☺️
ما میخندیدیم و میگفتیم"آره،اون هم با چه هواپیمایی"براش تعریف کردیم،قاه قاه میخندید.😂
یک هفته ای که مهدی توی خانه بستری بوده،حمید آقا و دوستانش بهش میرسیدند. #کمرش آسیب دیده بود،رنگ و رو نداشت،از بس ازش خون رفته بود،زرد شده بود😔مهدی را بردیم حمام،نمیتوانست بنشیند،روی یک تخته دراز کشید،خواهرش آب میریخت سرش و من میشستم.زیر لب هم برایش رجز میخواندم"
مهدی خدا به دادت برسه،بذار خواهرات برن،اون وقت به حسابت میرسم😐"مهدی هم به شوخی به خواهرش التماس میکرد"نرید،من رو با این تنها نذارید🤕،پشیمون میشید"بعد از یک هفته همه برگشتند ارومیه و ما تنها شدیم.🐾🐾🐾
.
#ادامه_دارد
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_هفتم . 🍀به یکی از دوستانم گفتم #مهدی_باکری از من خواستگاری کرده. ذوق زده شده بود🙃 #میگفت:"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی.#مهدی از بهترین بچه های ارومیه ست"😊 #هفته بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_هشتم
.
🌸اما فکر اینجاش را نکرده بود که دوریشان اینقدر زود برسد. #فکر کرد از کسی که زن#اسلحه به دست بخواهد و#مهریه ی همسرش یک کلت کمری باشد😇،توقع دیگری نمیشود داشت!
#آنروز که حلقه خریدند،مهدی قبل از اینکه برود،پرسید"نظرتون درباره مهریه چیه؟"
#صفیه دوست داشت بداند توی سر مهدی چه میگذرد.گفت:"هر چه شما بگید"مهدی فوری گفت:"یک جلد قرآن😊 با یک کلت کمری"🔫🤐
#هیچ وقت به کسی نگفته بود دوست دارد مهرش چه باشد
#مهدی از کجا میدانست؟چرا از مهدی نپرسید؟تازه یادش افتاده بود
#حتی نگفت که خودش همین را میخواسته🙂
.
🍀مهدی میگفت:"ما یک روحیم در دو بدن😌.اصلا #ازدواج یعنی همین،من و تو حالا شده ایم یک، #یه یک قوی"💪
#قبل از مهدی هر خواستگاری میآمد،استخاره میکردم
جواب میدادند"صبر کنید.#زوج_مطهری نصیبتان خواهد شد"
🌷مهدی همان#زوج بود.آنقدر مطمئن بودم که حتی استخاره هم نکردم.
#آن دو ماه و نیم بعد از عقدمان،مهدی یک بار تلفن زد.☎️خودمان تلفن نداشتیم. #شماره ی یکی از همسایه ها را داده بودم که ما را بی خبر نگذارد. #او آمد و گفت حمید آقا زنگ زده و گفته فلان ساعت آنجا باشم،مهدی میخواهد تماس بگیرد📞
مهدی هی میپرسید"صفیه حالت خوبه؟مشکلی نیست؟من بیایم؟"
#چرا اینقدر نگران بود؟نگو آقای نادری سر به سرش میگذاشته"😌
#پاشو برو.دختر مردم را عقد کرده ای و گذاشته ای و اومدی؟پاشو برو دست زنت را بگیر و ببر خونه خودت"
#فکر کرده بود من به دوستم چیزی گفته ام یا او ناراحتی من را دیده و به شوهرش گفته که او اینطور میگوید🌹🌹

#ادامه_دارد
@rahian_nur
❁ ﷽ ❁

هر صبـح
چیزے #قبل از #خورشید
در ما #طلوع مے کنـد

مے دانم هنـوز
تڪہ اے از یـاد شما،
عطـر شما
در مـا باقے ستـــ...

#سلام_صبح شما بخیر

@rahian_nur
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊