راهیان نور

#ناز
Channel
Logo of the Telegram channel راهیان نور
@rAhian_nurPromote
824
subscribers
8.83K
photos
786
videos
813
links
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
@rahian_nur
.
گفت:
#شهدا از کی اومدن تو میدون!؟
.
گفتم:
اون موقعی که #حضرت_آقا مشهد بود...
اون موقع آقایی که وزیر ارشاد بودنند
اعلام کرد امسال ما همه میریم تخت جمشید!!
.
حضرت آقا بلند شد از #مشهد
اومد تو هواپیما نشست و رفتن #شلمچه و تو مرز وایستادن و سخنرانی کردن...
.
برای ما راهیان نوری ها تعبیرش اینه؛
انگار شد بعد از #ظهر_عاشورا...
که #ابی_عبدالله تکیه داد به شمشیرش!!
کجایی عون...
کجایی عباس...
کجایی جعفر...
پاشید بیاید میخوان به #خیمه ها حمله کنن...
.
#آقا انگار رفتن اونجا تصرف شد!
#شهدا کجایید...
پاشید بیاید جوونا رو دارن میبرن...
برنامه ریختن برا جوونا...
اون وقت شد اون راهیان و اون یادواره ها و اون جریانات...
.
فکر کردی همینجوریه!!
اصلا تو عرضه داری!
من عرضه دارم!
پای ما رو باید #شهدا قلم کنن!
گاهی اوقات به مجلسشون میخوایم بریم؛
خیلی از نازشون کم میکنن...
خیلی اینا نازنینن،ما رو راه میدن ما رو جا میدن...
ما رو احترام میکنن...
.
تصرف شد!
#شهدا اومدن تو میدون
که وقتی ما گزارش #راهیان_نور خدمت آقا دادیم آقا این جمله رو گفته بودن:
به دوستان سلام برسونین و بگید کاری که کردید من قدرشو میدونم...
.
شما هم قدرشو بدونید و بهشون بگید #تحولی که تو جامعه ایجاد شد نتیجه کاروان های #راهیان_نور و تشییع جنازه شهدای گمنام بود...
.
یه روزی بچه ها به دنیا نیومده بودید اینا برا شما #شهید شدن!!
بعد گفتن دوست داریم...
چطوری بگن دوست داریم...
خودشونو کتک بزنن؟!!
.
دوباره #ناز کردیم!
ناز کردیم!
ناز کردیم!
اومدن تو خیابونای دلمون تشییع شدن بعد هم بالای کوه ها دفن شدن...
تو دانشگاه ها تدفین شدن و یه جوری ما رو به مقصدشون دعوت کردن...
.
#آقا انگار رفتن اونجا تصرف شد...
#تصرف_شد
.
#حاج_حسین_یکتا
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: ‌‌#قسمت_چهاردهم #شهدا_شهادت 🌺این طلسم را مهدی در ذهنش شکست،با آمدن به باغ قرص ماه توی اسمان همه جا را روشن کرده بود صفیه دست مهدی را گرفت و با هم در باغ قدم زدند.دلش انگار باز نیمشد،آنقدر #دلتنگی کشیده بود و هول…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_پانزدهم
.
🌷دیگر نمیتوانستم بدون مهدی سر کنم،#ناز_کردن فایده نداشت
#حمید آقا امد،یک وانت گرفت و وسایل را بار زد و فرستاد اهواز
#خودمان هم با یک مینی بوس راه افتادیم
من بودم و حمید آقا.توی مینی بوس،با راننده سه نفر میشدیم. #موقع خداحافظی با خانوادم،آنقدر خندان بودم که همسایه مان تعجب کرده بود
#میگفت:"صفیه چطور میتونی اینقدر شاد باشی؟😳تو داری از خونوادت جدا میشی🤔.داری میری توی یه منطقه جنگی"
گفتم:"میرم پیش مهدی"😊
#اولین باری بود که از ارومیه خارج میشدم#چله ی زمستان،برف توی راه کولاک شد،ماشین نمیتوانست راه برود؛
#شب،میانه ماندیم و صبح دوباره راه افتادیم.تا رسیدیم باختران ظهر بود، #مهدی منتظرمان بود. #از نگرانی کلافه شده بود😞،فردای آن روز با مهدی رفتیم اهواز و دوتایی خانه ای اجاره کرده بود،مرتب کردیم
#مهدی یک جعبه ی مهمات را داده بود طبقه زده بودند و به جای کتابخانه گذاشتیم کنار اتاق و کتاب هامان را چیدیم توش
#میگفت:"اگر وقت نمیکنم بخونم،اقلا چشمم که بهشون می اُفته خجالت میکشم"
#به من سپرده بود از المعجم آیات ایثار و#شهادت و جهاد و هجرت را در بیاورم.هر بار میآمد،چیزهایی که درآورده بودم رو میدادم بخواند
خانه مان دوطبقه داشت،سرویس بهداشتی و آشپز خانه،طبقه پایین بود که یکی از دوستان مهدی با خانم و دوتا بچه هاش نشسته بودند. #دور و بر خانه،اداره و سازمان های دولتی وراه آهن بود،از این بابت خیلی امن نبود. #دیوار های کوتاهی هم داشت،پنجره را با پلاستیک سیاه پوشانده بودند که از بیرون نور چراغ پیدا نباشد.

#ادامه_دارد
#شهدا_شهادت
@rahian_nur