🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌿🌼#من_زنده ام
🌷#قسمت_سی_و_ششمسهراب گفت: آقا ما همان خری هستیم که از بس کتک خوردیم شبیه آدمیزاد شدیم.سید همچنان به حرف های خودش ادامه داد:شما می دانید که الان در کشور رژیم شاهنشاهی سرنگون شده
و همه ی ما زیر سایه ی رهبری امام خمینی مسیر زندگی خودمان را پیدا کرده ایم
و هدایت شده ایم.شما هم اگر بخواهید می توانید از این به بعد با ما باشید
و از قصه ی زندگی امام بیشتر بدانید.
یکی از آنها گفت: آقا ما اینجا شکممون به کمرمون چسبیده . اگه لای این قصه ها نون
و کباب هم هست بیا
و قصه بگو ،وگرنه قصه ی ما از همه گریه دارتره.بالاخره هر روز با یک سخنرانی که یا خواهر میمنت کریمی انجام می داد یا من یا سید ،توانستیم بچه ها را آرام آرام به خودمان علاقه مند کرده
و اعتمادشان را جلب کنیم . به خصوص اینکه بعضی وقتها با اجازه ی مدیر پرورشگاه بچه ها را به خانه های خودمان می بردیم تا با محیط خانه
و خانواده آشنا شوند. بچه ها سید را از همه ی ما بیشتر دوست داشتند
و سخت شیفته اش شده بودند
و او را عمو سید صدا می زدند.
یک روز به مناسبت عید، سید دوارزده تا از پسر بچه ها را به خانه شان برد.پدر سید که از سادات طباطبایی
و مردی مومن
و گشاده رو بود از بچه ها پذیرایی مفصلی کرد
و مادرش هم برایشان غذای خانگی
و میوه
و شیرینی تدارک دیده بود . هدیه ای نیز برای آنها در نظر گرفته بودند.در حیاط خانه ی سید درخت کنار بزرگی معروف به کنار سید بود که طعم
و مزه یکنارش متفاوت بود
و به جای یک بار چند بار در سال میوه می داد .
سید می گفت: پدرم می گه حتما این بچه ها رو بیار خونه تا از میوه ی این درخت کنار بخورن.مثل همه ی خانه های آن موقع ،خانواده ی سید هم مرغ
و خروس داشتند. مادر سید با تخم مرغ ها برای بچه ها املت درست کرده بود
و بچه ها هم کلی از میوه ی درخت کنار
و املت
و نان تازه خورده بودند
و بازی
و شیطنت کرده
و بعد هم راضی
و خوشحال به پرورشگاه برگشتند . هنوز چند دقیقه ای از برگشتنشان به پرورشگاه نگذشته بود که بینشان دعوا
و مرافعه بالا گرفت تا جایی که بزن بزن راه انداختند . سید رفت که میانجی گری مند
و ببیند دعوا سر چیست ؟ نگران این بود که در خانه شان به بچه ها بد گذشته باشد . از آنها پرسید: بچه ها مگه بهتون خوش نگذشت؟ از چی ناراحتید؟ حسن گفت: عمو سید خیلی نامردیه . سهراب هسته ی کنارها رو جمع کرده
و رفته داخل قفس مرغ
و خروس ها هسته های کنارها رو به ما تحت این زبون بسته ها فرو کرده
و همه رو کشته. حالا اگر بری خونه می فهمی چه بلایی سر مرغ
و خروس های زبون بسته اومده. تعدادی از بچه ها از این اتفاق ناراحت بودند
و آنهایی که شیطنت بیشتری داشتند می خندیدند. با همه ی شیطنت ها
و ازارهایشان، دوستشان داشتم نه از سر دلسوزی. من در نگاه
و اغوش بچه ها دنیایی را میدیدم که همه را به دوستی
و محبت
و مهربانی دعوت می کرد.آنها که خود محتاج توجه
و محبت بودند همیشه به دنبال راهی برای جبران محبت دیگران بودند.
بچه های بزرگتر مرتب می گفتند:عمو سبد ان شاءالله تلافی می کنیم.هیچ کاری
و هیچ جایی به اندازه ی در کنار بچه ها بودن برایم آرامش بخش نکرده
و مثل یک خانواده شده بودیم. آنها حتی تک تک اعضای خنواده های ما را می شناختند.دلمان میخواست این بچه ها روابط دوستی
و خانوادگی را تجربه کنند
و دایم به دنبال جلب ترحم دیگران نباشند.ترجیح می دادم وقتی را یا با بچه ها بگذرانم یا در خانه بمانم . من که تا آن سن همه چیز برایم شوخی بود از مردم فاصله گرفته بودم . روز به روز لاغرتر
و رنجورتر می شدم . دایم مراقب زبان
و چشم
و گوش
و قلبم بودم
و زندگی پرهیزکارانه ای را در پیش گرفته بودم . از مواجهه با مردم پرهیز می کردم
و این به نظرم بهترین شیوه برای مصونیت از معصیت بود. شبانه روز مشغول عبادت ذکر
و دعا بودم برداشت های غلط
و درک نادرستم از کلاس های آقای مطهر
و ربانی
و مراقبه هایی که می دادند مرا به انزوا
و گوشه نشینی کشانده بود.مادرم حالا دیگر التماس می کرد که از خانه بیرون بروم
و فعالیت های فرهنگی
و اجتماعی را از سر بگیرم ؛ فعالیت هایی که مورد توجه مردم باشد
و موجب تعریف
و تمجید آنها از من شود.از اینکه در تابستان دنبال پالتو بودم
و لباس های زمستانی را از صندوقچه بیرون می کشیدم عصبانی می شد
و می گفت :دنیا برای لذت بردن است اما من چنان به وسواس افتاده بودم که حتی می خواستم
ادامه دارد...
✒️@rahian_nur