راهیان نور

#قسمت_سی_و
Channel
Logo of the Telegram channel راهیان نور
@rAhian_nurPromote
824
subscribers
8.83K
photos
786
videos
813
links
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌿 🌼 #من_زنده ام🌷 #قسمت_سی_و_هشتم صمد صالحی و سی نفر از همکارانش شروع سال تحصیلی را با خون سرخشان به همه ی دانش آموزان آبادان تبریک گفتند و این چنین بود که مدرسه جبهه و اسلحه جای قلم را گرفت. بوی باروت جای بوی کتاب نو را. لباس بسیج جای روپوش مدرسه…
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌿
🌼
#من_زنده_ام🌷
#قسمت_سی_و_نهم


خلاصه با اصرار و التماس به سلمان توانستم بعد از ظهر با همان اتوبوس اسرای عراقی که کار تخلیه ی اطلاعات آنها توسط بچه های خودی به پایان رسیده بود با کمی جابجایی با آقای سید مسعود حسین نژاد که با یک ژ3 روبه روی اسرای عراقی ایستاده بود کنار سلمان که راننده بود بنشینم و راهی آبادان شوم. سلمان در مسیر اهواز – آبادان مرا آماده ی برخورد با صحنه های دلخراش بسیاری می کرد. برایم از کوچه های پرخاطره می گفت که حالا بمباران شده بودند. از شهر که پر از زخمی و غبارآلود بود. گوش هایم انگار سنگین شده بودند هر چی می گفت می گفتم راست می گی ؟ نمی توانستم حرف های سلمان را باور کنم . سلمان می گفت:
-مادر و مریم آبادان نیستند. به ماهشهر رفته اند تا شدت بمباران ها کمتر شود. کسی خانه نیست. بعضی وقت ها آقا سری به خانه ها می زند اما من محمد رحمان احمد علی و حمید همه اینجا هستیم فقط هر جا می روی ما را بی خبر نگذار.
سلمان از اخبار جبهه ی خرمشهر و پشت جبهه و ستادهای مردمی و پشتیبانی و دوستانم گفت ولی از بچه های پرورشگاه بی خبر بود .پرسیدم : این اسرا چی می گفتن؟چه خوابی برای آبادان و خرمشهر دیدن؟فکر میکنی تا کی این وضعیت ادامه داشته باشه ؟
-هدفشون فقط خرمشهر و آبادان نبوده دنبال تهران بودن اونم سه روزه.
-چه خوش خیال چه خوابایی واسه ما دیدن ولی چقدر مجهز اومدن که در عرض این چند روز این طوری شهر رو شخم زدن؟
- مجهز آمدند اما خوب فکر نکردند آخه فکر نمی کردن با مقاومت و دفاع مردم روبه رو بشن . رژیم بعث با یک لشکر تا دندون مسلح اومده تا با بمب های دست ساز مردم بجنگه. ممکنه جنگ یک ماه طول بکشه و تا آخر مهر این وضعیت ادامه داشته باشه . اینا خودشون که جرات و جسارت ندارن به تجهیزاتشون مغرورن. ما گرفتار یه همسایه ی شرور و بی حیا شدیم . همین که دیده تو خونه و خونواده کمی آشوب و چند دستگی به پا شده از بالای دیوار سرک کشیده و داره سنگ می اندازه. مگه یادت نیست اون وقتا که ما کوچیک بودیم هر چند وقت یه بار عراق عده ای رو پابرهنه و دست خالی و گرسنه لب مرز شلمچه می فرستاد و می گفت : اینا اجدادشون ایرانیه و ما به اونا می گفتیم رانده شده های عراقی.
داشتیم به آبادان نزدیک می شدیم شهری که زیر بمباران های پی در پی تمام بدنش زخمی بود اما هنوز نفس می کشید و می خواست زنده بماند. نیروهای عراقی هر چند وقت یکبار دیوار صوتی را می شکستند . رادیو نفت پی در پی صدای غلامرضا رهبر و محمد صدر را پخش می کرد که با شور وحرارت به مردم روحیه می دادند و سعی داشتند مردم را آرام کنند . گاهی ابوالفتح آذر پیکان در تلویزیون مقاومت مردم را تحسین می کرد و بی برنامه و خودجوش شعرهای حماسی می خواند.رادیو نفت مدام در حال پخش اعلام وضعیت قرمز و سفید بود.سلمان هربار که وضعیت قرمز اعلام می شد اتوبوس را متوقف و جمله هاو تحلیل هایش را رها می کرد . ما به جنگ عادت نداشتیم . جنگ مهمان نا خوانده بود. هیچ کس نمی دانست چه واکنشی نشان بدهد . همه منتظر تمام شدن جنگ بودند. هر روز فکر می کردیم روز بعد جنگ تمام می شود. هر چه به شهر نزدیکتر می شدیم بیشتر دچار بهت می شدم. مرتب از سلمان سوال می کردم مسیر را درست آمده ای ؟ ما به آبادان می رویم ؟ مشعل همیشه فروزان پالایشگاه که همیشه در هوای صاف و آسمان آبی از بیست کیلومتری شهر به همه لبخند می زد و خبر از رونق کسب و کار می داد و مردم را دور خود جمع می کرد خاموش شده بود . دود سیاه وغبار آلودی جای آسمان آبی را گرفته بود . شهر از آدم هایی با سر وصورت خونی و زخمی پر بود. باورم نمی شد شهری که تا دیروز مثل نگین انگشتری می درخشید امروز به شهری سوخته و زخمی تبدیل شده باشد. که هر کس در گوشه ای از آن میان الی از خاک و آهن پاره ها به نام خانه زندگی می کرد. بغض امانم را بریده بود . مردم شهر را به دندان گرفته بودند و از آن دفاع می کردند اما آبادان با همه ی صفا و محبتش می سوخت و دود می شد.

ادامه دارد...✒️

@rahian_nur
راهیان نور
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌿 🌼 #من_زنده_ام🌷 #قسمت_سی_و_هفتم از استاد جلوتر باشم.مدتی گذشت .آقای مطهر که متوجه این عزلت و گوشه گیری شده بود ما را نصیحت کرد و گفت:زندگی در اعتدال شکل می گیرد نه افراط و نه تفریط . مهم تر از همه این است که یدالله مع الجماعه. باید با مردم باشید…
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌿
🌼
#من_زنده ام🌷
#قسمت_سی_و_هشتم

صمد صالحی و سی نفر از همکارانش شروع سال تحصیلی را با خون سرخشان به همه ی دانش آموزان آبادان تبریک گفتند و این چنین بود که مدرسه جبهه و اسلحه جای قلم را گرفت. بوی باروت جای بوی کتاب نو را. لباس بسیج جای روپوش مدرسه و نیمکت ها سنگر شدند. شهادت مشق شد و معلم فرمانده و دانش آموز و دانشجو شهید شدند.جنگ همه را غافلگیر کرده بود. از معلم و کاسب و مهندس و دکتر گرفته تا پیر و جوان و مادر و بچه.صدام مثل اژدهای آدمخوار به جان شهرها افتاده بود و همچون مارهای سیری ناپذیر ضحاک خود را با خون فرزندان این مرز و بوم سیر می کرد. خبرهایی که از آبادان می رسید چنان بی قرارم کرده بود که به اصرار و التماس کریم را راضی کردم به هر وسیله که شده شهر به شهر خودم را به آبادان برسانم . حتی منتظر نماندم زن برادرم کریم از بیمارستان مرخص شود. صبح زود به اهواز رسیدم . رحیم در ترمینال اهواز به استقبالم آمد . با هم به ستاد هماهنگی و پشتیبانی جبهه در شرکت نفت رفتیم. تعداد زیادی از خانم ها مشغول خدمات پشتیبانی بودند. چند روزی در کنار آنها مشغول شدم اما همچنان بی تاب و بی قرار بچه های پرورشگاه بودم. آبادان آرام و سرزنده و پرتلاش به معرکه ی جنگ تبدیل شده بود. شوک جنگ آنقدر شدید بود که کمتر کسی یاد بچه های پرورشگاه می افتاد . حتی در زمان صلح و شادی هم این بچه ها در ذهن خیلی ها محکوم به فراموشی بودند. چه رسد به روزهای خون و خمپاره .هواپیماهای عراقی بی وقفه شهر را بمباران می کردند.خبرهای ضد و نقیضی درباره ی جنگ به گوش می رسید.حملات وحشیانه ی رژیم بعث به غیرت و همت مردم بی دفاع شهر چنگ می انداخت. هر روز خبر ویرانی یک تکه از شهر به گوشم می رسید.قلبم شکسته بود.یاد کوچه و خیابان ها یاد گل های کاغذی یاد روزهای آباد آبادان دلم را می سوزاند.از فامیل بی خبر بودیم. جنگ را باور نکرده بودیم . همه منتظر بودیم مثل یک بازی به زودی سوت پایان به صدا در آید.همه چیز به طرز غیر قابل باوری تغییر پیدا کرده بود. در میان تمام دغدغه ها و دردهایم نگرانی ام برای بچه های پرورشگاه از همه چیز بیشتر بود.باید به آبادان برمی گشتم. این شهر چه ویران و چه آباد شهر من بود. مرتب به رحیم می گفتم باید به آبادان برگردم. او عصبانی می شد و می گفت: دختر آبادان دیکه جای تو نیست جنگه معصومه میفهمی؟ جنگه دیگه مانور نیست کار فرهنگی نیست جنگه .
با وجود این حرف ها مصصم تر از قبل به آبادان فکر می کردم.عذاب وجدان لحظه ای در من خاموش نمی شد. هر روز به دنبال راهی می گشتم که خودم را به آبادان برسانم. زیر باران گلوله تردد در جاده ی آبادان-اهواز به سختی انجام می گرفت. ماشین ها سرباز می بردند و جنازه ی آنها را پس می آوردند. راهی برای بازگشت من نبود.
یک روز صبح سلمان با یک اتوبوس و تعداد زیادی مسافر به اهواز آمد و با ایما و اشاره مشغول صحبت با رحیم شد.رحیم داخل اتوبوس رفت و نیم نگاهی به مسافرها انداخت و بیرون آمد . من از بیرون نگاه می کردم . همه ی مسافران زیرپوش سفید آستین کوتاه به تن داشتند. بعضی ها که با تکه ای پارچه چشم هایشان بسته شده بود سرها را به عقب می کشیدند تا بتوانند از زیر چشم بند چیزی ببینند . از سلمان پرسیدم : این مسافرا چقد غیر عادی ان . اینا کی ان؟
گفت : اسیرن.
-اسیر یعنی چه؟
- یعنی عراقی ان تو جبهه ی خرمشهر به اسارت کرفته شدن .
-چرا چشماشون رو بستین چرا فقط زیرپوش تنشونه چرا اینقد ترسیدن ؟
-اینا تا آخرین نفس با ما می جنگن و وقتی به ما می رسن خودشون لباساشون رو می کنن و با التماس «دخیل الخمینی » می گن و تسلیم میشن. حالا هم نه گرسنه هستن و نه تشنه فقط به خاطر مسایل امنیتی چشماشون رو بستیم . هر کدومشون هم که روی یک صندلی نشستن.
با تعجب گفتم : مگه روی هر صندلی چند تا آدم می شینه ؟

ادامه دارد...✒️

@rahian_nur
راهیان نور
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌿 🌼 #من_زنده ام🌷 #قسمت_سی_و_ششم سهراب گفت: آقا ما همان خری هستیم که از بس کتک خوردیم شبیه آدمیزاد شدیم.سید همچنان به حرف های خودش ادامه داد:شما می دانید که الان در کشور رژیم شاهنشاهی سرنگون شده و همه ی ما زیر سایه ی رهبری امام خمینی مسیر زندگی خودمان…
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌿
🌼
#من_زنده_ام🌷
#قسمت_سی_و_هفتم

از استاد جلوتر باشم.مدتی گذشت .آقای مطهر که متوجه این عزلت و گوشه گیری شده بود ما را نصیحت کرد و گفت:زندگی در اعتدال شکل می گیرد نه افراط و نه تفریط . مهم تر از همه این است که یدالله مع الجماعه. باید با مردم باشید و معصیت نکنید . سنگ به قطار در حال حرکت می خورد . اگر پرهیزگاریدباید در کارزار دنیا حضور داشته باشید تا تقوا و شجاعت و جرأت خود را بیازمایید.شاخص میزان تقوا و ایمان و حیا تنها با نماز و روزه و ذکر و ثنا در پستوی خانه ها محقق نمی شود.عاقبت به خیری در تارک دنیا شدن و رهبانیت در صومعه نیست.طریق اعتدال و میانه روی نیاز به عقلانیت وظرفیت سازی دارد . باید به خود و محیط خود بیندیشد. برای بالا بردن میزان تقوا باید تحمل و بردباری داشت. مگر می شود در آب بیفتید و خیس نشوید؟ چرا ساحل نشین شده اید؟ چرا از امواج ترسیده اید؟ فکر میکنید می توانید در کارزار نفس وارد شوید و تیری به شما اصابت نکند ؟ وقتی انسان متولد می شود یعنی خداوند رسما او را به دنیا دعوت کرده است. پس ترک دنیا شدن معصیت عظمی است. انسان گاه به جایی می رسد که ایمان و عبادت هم او را فریب می دهد. راه مسالمت و مسالمه با دنیا و بندگان در طریق انبیا و کتاب حق است. مراقب باشید چون این راه بسیار باریک و پر دست انداز است. در پایان تابستان دو برنامه طراحی شده بود.یکی برنامه ی تفریحی سفر به اصفهان همراه بچه های یتیم خانه و دیگری اردوی خرم آباد و منظریه ی تهران که جنبه ی سیاسی و فرهنگی و خود سازی داشت. اسم من در هر دو سفر بود اما عمو سید با حسین آتشکده ، مهدی رفیعی ، علی جیرانی، محمد اسلامی نسب و میمنت کریمی راهی اصفهان شدند و من با علی اصغر زارعی ،حمید اکبری ،آذرنوش و زهرا الماسیان راهی اردوی منظریه شدیم. چون می دانستم اردوی منظریه ی تهران جنبه ی خودسازی و تزکیه ی نفس دارد با گروه همراه شدم . مادرم خیلی خوشحال بود از اینکه برای مدتی از آبادان خارج می شوم اما نمی دانست این اردو در امتداد همان کلاس ها و برنامه های خودسازی است . زمان برگشت از اردوی منظریه ی تهران مصادف شد با زایمان زن برادرم کریم که ساکن تهران بودند . روز سی و یکم شهریور همزمان با حمله ی عراق به ایران میثم به دنیا آمد.مادرم هنوز دوست نداشت که به آبادان برگردم و مرتبا ًمی گفت: چند روزی برای مراقبت از زن برادرم و میثم کوچولو تهران بمانم.چون صدام حمله کرده و آبادان جنگ است.
فصل چهارم
جنگ و اسارت
موسم مهر و مدرسه در سال 1359با صدای میگ های بمب افکن عراق آغاز شد و با به پرواز درآمدن هواپیماهای میگ بمب افکن عراقی صدایی که شنیدنش خارج از توان بود در شهر پیچید . زنگ مدرسه با خمپاره هایی که پشت پای هر دانش آموز زمین را می شکافت به صدا در آمد. کسبه وحشت زده کرکره های مغازه ها را پایین می کشیدند و سراسیمه به سوی خانه ها و خانواده های خود میدویدند اما کسی نمی دانست این صدای مهیب و وحشت آور از کجاست. بعضی ها می گفتند انفجار رخ داده اما بعضی که بیشتر می دانستند می گفتند دیوار صوتی شکسته است. رادیو به جای آهنگ مهر و مدرسه مارش آماده باش و آژیر قرمز و هشدار حمله هوایی را پخش می کرد. در فاصله ی کوتاهی بوی مرگ در تمام کوچه و خیابان ها پیچید.و صدای ضجه ی مادران داغ دیده و کودکان وحشت زده همراه با صدای پی در پی خمپاره ها گوش شهر را پر کرد.تن مردم بی دفاع سپر گلوله ها شده بود تا شهر نمیرد وآرام بماند . پیام افتتاح مدرسه کلاس و درس که همیشه از زبان رییس آموزش و پرورش شنیده می شد این بار با خبر شهادت رییس آموزش و پرورش همراه بود .

ادامه دارد...✒️

@rahian_nur
راهیان نور
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼 🌿 #من_زنده ام🌷 #قسمت_سی_و_پنجم مادر سهراب سر زا رفته و پدرش از را به آنجا هدیه کرده بود و خود از راه گدایی در لین یک احمد آباد ،زندگی میکرد. دیگری موسی بنگی نام داشت . قصه ی این یکی رو دست همه زده بود . موسی قربانی عیش و عشرت پدر و مادر معتادش…
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌿
🌼
#من_زنده ام🌷
#قسمت_سی_و_ششم


سهراب گفت: آقا ما همان خری هستیم که از بس کتک خوردیم شبیه آدمیزاد شدیم.سید همچنان به حرف های خودش ادامه داد:شما می دانید که الان در کشور رژیم شاهنشاهی سرنگون شده و همه ی ما زیر سایه ی رهبری امام خمینی مسیر زندگی خودمان را پیدا کرده ایم و هدایت شده ایم.شما هم اگر بخواهید می توانید از این به بعد با ما باشید و از قصه ی زندگی امام بیشتر بدانید.
یکی از آنها گفت: آقا ما اینجا شکممون به کمرمون چسبیده . اگه لای این قصه ها نون و کباب هم هست بیا و قصه بگو ،وگرنه قصه ی ما از همه گریه دارتره.بالاخره هر روز با یک سخنرانی که یا خواهر میمنت کریمی انجام می داد یا من یا سید ،توانستیم بچه ها را آرام آرام به خودمان علاقه مند کرده و اعتمادشان را جلب کنیم . به خصوص اینکه بعضی وقتها با اجازه ی مدیر پرورشگاه بچه ها را به خانه های خودمان می بردیم تا با محیط خانه و خانواده آشنا شوند. بچه ها سید را از همه ی ما بیشتر دوست داشتند و سخت شیفته اش شده بودند و او را عمو سید صدا می زدند.
یک روز به مناسبت عید، سید دوارزده تا از پسر بچه ها را به خانه شان برد.پدر سید که از سادات طباطبایی و مردی مومن و گشاده رو بود از بچه ها پذیرایی مفصلی کرد و مادرش هم برایشان غذای خانگی و میوه و شیرینی تدارک دیده بود . هدیه ای نیز برای آنها در نظر گرفته بودند.در حیاط خانه ی سید درخت کنار بزرگی معروف به کنار سید بود که طعم و مزه یکنارش متفاوت بود و به جای یک بار چند بار در سال میوه می داد .
سید می گفت: پدرم می گه حتما این بچه ها رو بیار خونه تا از میوه ی این درخت کنار بخورن.مثل همه ی خانه های آن موقع ،خانواده ی سید هم مرغ و خروس داشتند. مادر سید با تخم مرغ ها برای بچه ها املت درست کرده بود و بچه ها هم کلی از میوه ی درخت کنار و املت و نان تازه خورده بودند و بازی و شیطنت کرده و بعد هم راضی و خوشحال به پرورشگاه برگشتند . هنوز چند دقیقه ای از برگشتنشان به پرورشگاه نگذشته بود که بینشان دعوا و مرافعه بالا گرفت تا جایی که بزن بزن راه انداختند . سید رفت که میانجی گری مند و ببیند دعوا سر چیست ؟ نگران این بود که در خانه شان به بچه ها بد گذشته باشد . از آنها پرسید: بچه ها مگه بهتون خوش نگذشت؟ از چی ناراحتید؟ حسن گفت: عمو سید خیلی نامردیه . سهراب هسته ی کنارها رو جمع کرده و رفته داخل قفس مرغ و خروس ها هسته های کنارها رو به ما تحت این زبون بسته ها فرو کرده و همه رو کشته. حالا اگر بری خونه می فهمی چه بلایی سر مرغ و خروس های زبون بسته اومده. تعدادی از بچه ها از این اتفاق ناراحت بودند و آنهایی که شیطنت بیشتری داشتند می خندیدند. با همه ی شیطنت ها و ازارهایشان، دوستشان داشتم نه از سر دلسوزی. من در نگاه و اغوش بچه ها دنیایی را میدیدم که همه را به دوستی و محبت و مهربانی دعوت می کرد.آنها که خود محتاج توجه و محبت بودند همیشه به دنبال راهی برای جبران محبت دیگران بودند.
بچه های بزرگتر مرتب می گفتند:عمو سبد ان شاءالله تلافی می کنیم.هیچ کاری و هیچ جایی به اندازه ی در کنار بچه ها بودن برایم آرامش بخش نکرده و مثل یک خانواده شده بودیم. آنها حتی تک تک اعضای خنواده های ما را می شناختند.دلمان میخواست این بچه ها روابط دوستی و خانوادگی را تجربه کنند و دایم به دنبال جلب ترحم دیگران نباشند.ترجیح می دادم وقتی را یا با بچه ها بگذرانم یا در خانه بمانم . من که تا آن سن همه چیز برایم شوخی بود از مردم فاصله گرفته بودم . روز به روز لاغرتر و رنجورتر می شدم . دایم مراقب زبان و چشم و گوش و قلبم بودم و زندگی پرهیزکارانه ای را در پیش گرفته بودم . از مواجهه با مردم پرهیز می کردم و این به نظرم بهترین شیوه برای مصونیت از معصیت بود. شبانه روز مشغول عبادت ذکر و دعا بودم برداشت های غلط و درک نادرستم از کلاس های آقای مطهر و ربانی و مراقبه هایی که می دادند مرا به انزوا و گوشه نشینی کشانده بود.مادرم حالا دیگر التماس می کرد که از خانه بیرون بروم و فعالیت های فرهنگی و اجتماعی را از سر بگیرم ؛ فعالیت هایی که مورد توجه مردم باشد و موجب تعریف و تمجید آنها از من شود.از اینکه در تابستان دنبال پالتو بودم و لباس های زمستانی را از صندوقچه بیرون می کشیدم عصبانی می شد و می گفت :دنیا برای لذت بردن است اما من چنان به وسواس افتاده بودم که حتی می خواستم

ادامه دارد...✒️

@rahian_nur
راهیان نور
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌿 🌼 #من_زنده ام🌷 #قسمت_سی_و_چهارم یکسال و اندی از انقلاب گذشته بود. بسیاری از ادارات و ساختمان ها و رییس و روسای سابق و حتی هواداران رژیم سابق و نیروهای امنیتی ساواک هنوز بر مسند کار بودند وبه قصد ایجاد فضای مسموم و ناراضی کردن مردم ،کارشکنی می…
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼
🌿
#من_زنده ام🌷
#قسمت_سی_و_پنجم


مادر سهراب سر زا رفته و پدرش از را به آنجا هدیه کرده بود و خود از راه گدایی در لین یک احمد آباد ،زندگی میکرد. دیگری موسی بنگی نام داشت . قصه ی این یکی رو دست همه زده بود . موسی قربانی عیش و عشرت پدر و مادر معتادش بود. هر بار که هوس می کردند موسی را به خانه ببرند ،با منقل و تریاک آنها قسمتی از بدن بچه می سوخت. زخم های تنش اجازه نمی داد پدر و مادرش را فراموش کند . شاپور گدا هم یکی دیگر از بچه های یتیم خانه بود که مادرش از گداهای دوره گرد بود . بعد از فوت پدر شاپور، مادر توان نگهداری بچه را نداشت و گدایی می کرد و گه گاهی کمی خوراکی و پوشاک برای شاپور می آورد. در بین بچه ها زندگی شاپور از بقیه تجملاتی تر بود . خلاصه اینکه هر یک از بچه ها اسمی و قصه ای اسفبار داشتند.
حالا باید با این بچه ها دوست می شدیم و با آنها کار فرهنگی می کردیم. باید وارد زندگی آنها می شدیم . نباید به آنها به چشم موجوداتی عجیب نگاه می کردیم.آنها مثل همه ی بچه های شهر بودند ؛با این تفاوت که بی کس تر و تنها تر از بقیه به دنیا آمده و از عادی ترین و کمترین سهم زندگی یعنی پدر و متدر محروم مانده بودند . اصلا نمی دانستیم از کجا باید شروع کنیم .باید می گذاشتیم فقط قد بکشند و آب و دانه شان را بدهیم یا در مورد اسلام و انقلاب و امام با آنها صحبت کنیم؟برایشان از کجا بگوییم ؟ اصلاً این ها می دانند انقلاب شده؟ اصلا انقلاب و اسلام برای آنها اهمیتی دارد ؟ آیا انقلاب را دیده اند؟ بعد از کلی صحبت و مشورت با برادر سلحشور که همیشه مأموریت مان را گوشزد می کرد و می گفت:«شما اگر آنها را با اسلام و انقلاب و امام آشنا کنید آنها راه درست زندگی را خودشان پیدا می کنند.فقط احساساتی نشوید و با ترحم به آنها نگاه نکنید»،به این نتیجه رسیدیم که این زندگی نابسامان نیاز به برنامه و قانون دارد و من شدم یکی از آنها.....سید درس اول را اینطور شروع کرد : از این به بعد هیچ کس حق ندارد دیکری را به لقب صدا بزند . همه باید همدیگر را به اسم خوب صدا بزنیم . اینجا ما یک خانواده هستیم و همه با هم خواهر ، برادریم . بزرگترها باید مراقب کوچکترها باشند.
در همین حین ،رسول با یک شیشکی وسط حرف سید پرید و با صدای بلند گفت: خواهر و برادر از چند تا ننه و بابا؟
سید با خونسردی ادامه داد:کوچکترین محبت ها از ضعیف ترین حافظه ها پاک نمی شود. ما با محبت و دوستی پیمان خواهر و برادری را تقویت می کنیم.
همهمه به راه افتاده بود .صدیقه که از همه عاقل تر بود گفت: خفه خون بگیرید بذارید دو کلمه حرف آدمیزادی بشنویم.
سید ادامه داد: بزرگترها کوچکترها را زیر چتر خودشان بگیرند . از گوشه ی دیگر آسایشگاه صدای شیشکی دیگری بلند شد : توی این گرما و شرجی، بارون کجاست که زیر چتر بریم!همه زدند زیر خنده سید ادامه داد : خداوند بزرگ که ما را خلق کرده برای چگونه زندگی کردن ما کتاب هدایت و پیامبر را فرستاده است که بیازموییم و راه درست را انتخاب کنیم . انسان در تعیین سرنوشت خود سهیم است.
مثل اینکه همه با هم دست به یکی کرده بودند که اجازه ندهند سید سخنرانی کنه. از هر گوشه ای صدایی در می آمد و هر لحظه یکی از آنان اظهار فضل می کرد.
حالا نوبت فریده بود که تلقینات همیشگی مادرش را فریاد بکشد: ما که جزء اشتباهات خداوندیم ، با کتاب هم هدایت نمی شیم . بهترین حرف حساب برای ما کشیده و اردنگی است.تازه وقتی کتک می خوریم یه کم آدم می شیم.
سید صبورانه و مهربان گفت: نه بچه ها ،اگر کسی با کتک آدم می شد خر تا حالا آدم شده بود. سوژه ی خوبی دست بچه ها افتاده بود . حالا دیگر هر کس چیزی می گفت.

ادامه دارد...✒️
@rahian_nur
راهیان نور
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌿 🌼 #من_زنده ام🌷 #قسمت_سی_و_سوم قرار بر این شد هنگام غروب وقتی مردم مردگانشان را ترک می کنند ما وارد قبرستان شویم و با آنها گفت و گو کنیم و به سوی عزرائیل دست دراز کنیم و حیاتمان را به مماتمان گره بزنیم. مرگ اگر مرد است گو نزد من آی تا در آغوشش…
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌿
🌼
#من_زنده ام🌷
#قسمت_سی_و_چهارم


یکسال و اندی از انقلاب گذشته بود. بسیاری از ادارات و ساختمان ها و رییس و روسای سابق و حتی هواداران رژیم سابق و نیروهای امنیتی ساواک هنوز بر مسند کار بودند وبه قصد ایجاد فضای مسموم و ناراضی کردن مردم ،کارشکنی می کردند.آبادان شهر کارگری و صنعتی که در معرض هجوم همه نوع فرقه و حزب و گروه بود.شهری نزدیک به همسایه ای که مترصد فرصت بود و انواع سلاح های مخرب را در اختیار هوادارانش می گذاشت. از سوی دیگر غايله ی خلق عرب و غیر عرب، فضای شهر را ناامن کرده بود. هر چند در محله ها هنوز همان یکرنگی و یکدلی و صفا و صمیمیت وجود داشت و مردم فارغ از قومیت ،با صلح و صفا در کنار هم زندگی می کردند.با سرکار آمدن استاندار جدید خوزستان و انتصاب آقای مهندس باتمانقلیچ که از فارغ التحصیلان و نیروهای انقلابی دانشکده ی نفت آبادان بود به عنوان فرماندار آبادان ،شهر نفسی دوباره کشید ایشان در یک قدم انقلابی، نیروهای سپاه پاسداران و دانشجویان دانشکده ی نفت و انجمن اسلامی دبیرستان ها را به منظور پاکسازی ادارات و سازمان هاو مجموعه ی فرمانداری ،به عنوان همکار و نماینده ی داوطلب فرماندار منصوب کرد.ولی در آن زمان هیچ سامان و اداره ای به صورت رسمی و به راحتی ما را نمی پذیرفت.تنها گروهی که خوب از آنها استقبال شد نمایندگان فرماندار در مساجد بودندکه از پذیرش و ارتباطشان اظهار رضایت می کردند.هر کداممان حق داشتیم که محل خدمتمان را به عنوان نماینده فرماندار انتخاب کنیم و من از بین تمام مراکز ،ادارات و سازمان هابه دنبال جایی بودم که به آن علاقه مند باشم .یتیم خانه ی شهر را انتخاب کردم که به آن پرورشگاه می گفتند .پرورشگاه مرا به سوی خود می کشید.نیرویی ناشناخته و مرموز مرا یه سوی آن بچه ها می خواند . انگار به یک مهمانی دعوت می شدم. فراخوانی برای حضور در فضایی که سهم من بود.وقتی به آن جا رفتم خواهر میمنت کریمی که از خواهران متدین و معلم قرآن مسجد مهدی (عج)بود را در آنجا دیدم .خیلی خوشحال شدم.اگرچه او هم به تازگی وارد پرورشگاه شده بود اما محیط و بچه ها را خوب شناخته بود و قسمت های مختلفی را که اجازه داشت به من نشان داد.تنها فردی را که نشانم نداد ، رئیس پرورشگاه بود.رئیس مردی عصبانی بود . بچه ها از او خیلی حساب برده و می ترسیدند.او هم از آمدن ما دل خوشی نداشت . می خواست تمام عقده های خودش را با نهیب زدن به این بچه ها تخلیه کند.دختران و پسران در دو قسمت جداگانه که به یک محوطه ختم می شد در سالن هایی که هر کدام ظرفیت بیست نفر را داشت نگهداری می شدند.گوشه ی یتیم خانه آشپزخانه ای بود که نعیم و عبد الحسین و اکبر در آنجا برای صد و بیست بچه ی دو ساله تا چهار ساله و پانزده ساله ،غذا درست می کردند.برادر کریم سلحشور از طرف فرماندار به عنوان مسئول هلال احمر منصوب شد.او از دانشجویان دانشکده ی نفت آبادان بود .چون تعداد پسر بچه ها زیاد بود ایشان
،برادر سید صفر صالحی را به عنوان مربی انتخاب کرد وسپس حکم سرپرستی پرورشگاه را به ایشان داد.سید از همکلاسی های رحمان و از بچه های مسجد مهدی موعود بود و من همکلاسی خواهرش فاطمه السادات بودم.از او پرسیدم:از کجا شروع کنیم و با بچه ها چطوری دوست شویم تا آنها ما را قبول کنند؟گفت :آنچه آنهارا یک جا جمع کرده رنج و درد یتیمی و بی کسی است. ما باید در درک و فهم این رنج با آنها شریک شویم تا آنها به ما اعتماد کنند و علاقه مند شوند.
هرچه از بچه ها می پرسیدیم با نگاه های مات و مبهم از کنار ما می گذشتند. زندگی هر یک از بچه ها با سرنوشتی گره خورده بود . اسم هایی که آنها برای هم انتخاب می کردند و همدیگر را با همان نام ها صدا می کردند حاکی از زندگی تلخ و پر رنج آنان بود.
فریده می گفت:ما بچه ها جزء اشتباهات خدا هستیم . ما باید در شکم مادرانمان می مردیم و نمردیم ،نباید به دنیا می آمدیم و آمدیم. وضع و حال هیچ کدام بهتر از دیگری نبود. لقب هر بچه ای شهرت و حرفه ی خانواده اش بود. ابتدا فکر می کردم سر راهی فامیلی حسن است .ده سال و یازده ماه و شش روز پیش حسن در کهنه پارچه ای کنار زباله ها پیدا شده و به این یتیم خانه هدیه می شود.دیگری سهراب کخ بود .

ادامه دارد...✒️

@rahian_nur
راهیان نور
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌿 🌼 #من_زنده ام🌷 #قسمت_سی_و_دوم من و نرگس کریمیان و فاطمه صالحی و زینت چنگیزی با راهنمایی تعدادی از معلم های انقلابی مثل خانم قاضیانی و خانم خردمند به اداره ی آموزش و پرورش رفتیم و درخواست کردیم برایمان یک معلم دینی، انقلابی و سیاسی بفرستند و معلم…
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌿
🌼
#من_زنده ام🌷
#قسمت_سی_و_سوم

قرار بر این شد هنگام غروب وقتی مردم مردگانشان را ترک می کنند ما وارد قبرستان شویم و با آنها گفت و گو کنیم و به سوی عزرائیل دست دراز کنیم و حیاتمان را به مماتمان گره بزنیم.

مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او جانی ستانم جاودان
او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ

در کنار آن مردگان، در قبرهای خالی ساعتی خوابیدیم و احساس مرگ و ورود به عالم دیگر را تجربه می کردیم. سخت ترین تکلیف، دوستی با عزرائیل و تمرین این مراوده و مراقبه بود. بعضی از ما مثل فریده حمیدی و صدیقه آتش پنجه مشق ها را خیلی جدی می گرفتند و با هیچ درسی شوخی نداشتند اما من و زهرا الماسیان برای اینکه بتوانیم بر ترسمان غلبه کنیم با صدای بلند می خندیدیم و با هم حرف می زدیم که تنهایی را احسای نکنیم. با خودمان میوه برداشته بودیم و می گفتیم ما از میوه های بهشتی می خوریم. هرچند لحظه یکبار بچه ها به ما تذکر می دادند یادتان رفته استاد می گفت: صدای قهقه خنده، یعنی وسوسه ی شیطان. حتی اگر خوشحال شدید فقط باید تبسم کنید. همه ی مشق ها و تکالیف استاد قابل تحمل و شدنی بود; گرسنه و تشنه با کوله پشتی در سرما و گرما از کوه های خرم آباد بالا رفتن، در سرما لباس نازک پوشیدن، در گرمای مرداد پالتوی پشمی پوشیدن، روزهای طولانی چشم و لب از طعام برداشتن، نمازهای شبانه و ذکرهای طولانی، قدرت جلوگیری از خشم، احسان به پدر و مادر و بستگان، دروغ نگفتن و توجه به مستحبات، رشته های وابستگی و دلبستگی را تا سر حد پذیرش مرگ و ... فقط ماندن در قبر مرده ها و گفت و گوی شبانه با مردگان برایم دشوارترین تکلیف بود.
سلمان وسید که در جریان کلاس های آقای مطهر، شاهد تغییرات اخلاق و رفتاری و انزوا و گوشه گیری من بودند، در بعضی از برنامه ها به صورت آشکار ما را همراهی می کردند و در بعضی برنامه ها ، پنهانی ما را تعقیب می کردند.
آخرین باری که به قبرستان رفتیم، هر چهار نفرمان در قبرها با فاصله از یکدیگر خوابیدیم. تقریبا نزدیک غروب و تاریکی شب بود و یک ساعت از ماندنمان در قبرها گذشته بود، بیشتر از همیشه مشغول حسابرسی تقصیر و معاصی و ذکر بودیم که صدای پارس سگ های ولگرد قبرستان به قبرهایی که در آن خوابیده بودیم نزدیک تر شد. اصلا نمی شد از این صدا و صحنه نترسید; حتی فریده و صدیقه که از من جدی تر بودند، بی آنکه تردید کنند با تمام قدرت و توان از قبرها بیرون پریدند. با سرعت از قبرستان دور می شدیم و می دویدیم و فریاد می کشیدیم و صدای سگ ها لحظه به لحظه بلندتر و وحشیانه تر می شد. وقتی به بیرون قبرستان رسیدیم به هم نگاه کردیم. چنان رنگمان را باخته بودیم و زبانمان بند آمده بود که همدیگر را نمی شناختیم .وقتی ماجرا را برای استاد نقل کردیم از عمل خودمان هم شرمنده هم پشیمان بودیم.ایشان گفت:از چه ترسیده اید؟مردگان که مرده اند و گرفتار اعمال خودند و با شما کاری نداشتند سگان هم با لاشه های مردگان مانوسند آنها هم با شما کاری نداشتند.
اگر شما همانجا می ماندید و نمی دویدید سگ ها شما را دنبال نمی کردند.تا کسی از سگ نگریزد و از او نترسد سگ با او کاری ندارد. اما اقرار صادقانه ی شما که هنوز زیر سلطه ی ترس هستید قابل تقدیر است.
زمانی از ترس خودمان بیشتر شرمنده شدیم که فهمیدیم سگی در بین نبوده بلکه این سلمان وسید بوده اند که گوشه ای از قبرستان پنهان شده وبا صدای سگ ما را دنبال می کردند تا رشته ی دوستی ما با فرشته ی مرگ را قطع و ما را از قبرستان دور کنند.
گروهک ها هر روز در یک گوشه ی شهر درگیری ایجاد می کردند یا بمب می گذاشتند.عموما از طریق مرز عراق اسلحه ،نارنجک و بمبهای دستی وارد شهر می شد و در دست وبال مردم کوچه و بازار قرار می گرفت.
علی اصغر زارعی که معاون فرمانده ی سپاه آبادان و از فارغ التحصیلان دانشکده ی نفت بود ،جریان شناسی احزاب سیاسی را به ما آموزش می داد.در همین کلاسها ضرورت جذب نیروهای ذخیره ی خواهران برای گذراندن آموزش های نظامی ،امداد و سیاسی فراهم شد.

ادامه دارد...✒️

@rahian_nur
راهیان نور
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 🌱 🌹 #من_زنده ام🌷 #قسمت_سی_و_یکم برای تقویت بنیه ی فکری،سیاسی و مذهبی مسئولان انجمن اسلامی هم کلاس های متفاوتی ترتیب داده شد. آقای مطهر عرفان و آقای علی اصغر زارعی درس سیاست و آقای محمد صدر آموزش نظامی و ... هرکس بسته به درس استاد و ذائقه ی شخصی در…
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌿
🌼
#من_زنده ام🌷
#قسمت_سی_و_دوم


من و نرگس کریمیان و فاطمه صالحی و زینت چنگیزی با راهنمایی تعدادی از معلم های انقلابی مثل خانم قاضیانی و خانم خردمند به اداره ی آموزش و پرورش رفتیم و درخواست کردیم برایمان یک معلم دینی، انقلابی و سیاسی
بفرستند و معلم های دینی نظام قدیم را حذف کنند. سرانجام با پافشاری و برو بیای فراوان، آقای محمد اسلامی نسب و محمد بخشی که هر دو از نیروهای انقلابی شهر بودند، به عنوان معلم دینی وارد مدرسه ما شدند. مدرسه به همه چیز شباهت داشت غیر از مدرسه و بیشتر محل ملاقات ها سیاسی، مباحثه ی احزاب و گروه های حزب اللهی و مجاهدین خلق و کمونیست ها شده بود. در صورتی که مباحثه به نتیجه نمی رسید، مشاجره در می گرفت و گاه مناقشه و آخرش منازعه. در همین مشاجره ها و درگیری ها بود که افق فکری ما تحول می یافت و دریچه هایی به روی ما باز می شد که یقین دارم اگر امام و انقلاب نبود، هرگز آن دریچه ها به آن دنیا را نمی دیدیم و نمی شناختیم.
زمستان سال 1358 مصادف شد با حادثه ی سیل خوزستان و بعضی از روستاها زیر آب رفت. بعد از آن برنامه ی ما شده بود یک روز مدرسه رفتن و یک روز به روستا رفتن. پول هایی که از فروش آش و فلافل و سمبوسه جمع می کردیم، پتو و لباس و وسایل گرم کن می خریدیم و به روستا می رفتیم. سیل که آمد، آقا گفت: آبادان بین آب و آتش است، یا آب آن را می برد یا آتش آنرا می سوزاند.
صبح ها در کنار کیف مدرسه، دیگ آش هم همراهم بود. هر کداممان چیزی درست می کردیم تا بتوانیم منبع درآمدی برای فعالیت های انجمن اسلامی و برپایی نمایشگاه باشیم. آن سال مقداری پتو و چراغ علاء الدین برای روستاها خریدیم و همراه با گروه های جهادی به روستاهای اطراف می رفتیم و کار سواد آموزی اغلب بر عهدی ما بود.
سال سوم دبیرستان یکی از بهترین سال های زندگی ام بود; اگرچه با حوادث سیل و در گیری های گروهک ها و ... مواجه بودیم، مقابله با حوادث، درس ها و کتاب ها را برایم بسیار سهل و آسان کرده بود. اصلا یادم نمی آید با این همه فشار و کار فرهنگی- اجتماعی چطوری از پسﹺدرس و امتحان برمی آمدم و اصلا کی درس می خواندم. آنقدر مغرور بودم که نه اهل تقلب باشم و نه اهل التماس برای نمره گرفتن اما می دانستم اگر نمره ی خوب نیاورم خانواده ام اجازه ی فعالیت به من نمی دهند و همه ی این کارها تعطیل خواهد شد. با شروع تابستان و آغاز برنامه های کانون فتح، کلاس های آقای مطهر دوباره شروع شد. موضوع جلسه ی اول ترس بود. در همان آغاز کلاس پرسید: همه ی ما در دنیا از چیزی می ترسیم، اصلا چرا می ترسیم؟ شما از چه چیز می ترسید؟ هر کدام مان از چیزی میترسیدم. از سوسک و موش و حیوانات درنده گرفته تا تاریکی و تنهایی، خشم و فقر و گرسنگی و تشنگی، ارواح و اجنه و آتش جهنم و... ترس از عزرائیل و ترس از مرگ. احساس ترس مثل یک بیماری مزمن تمام روح و جان ما را گرفته و به سختی از روح و تنمان کنده می شود. اگر خدا همه جا هست و بر همه چیز بینا، قادر و تواناست چرا از غیر خدا می ترسیم. در این کلاس فهیمدیم از غیر خدا ترسیدن شرک است و در منزلگه آخر که فرشته ی مرگ(عزرائیل) بود ماندگار شدیم. جلسات تابستان 1359 به موضوع فرشته ی مرگ اختصاص داشت. باید به فرشته ی مرگ دست دوستی میدادیم. برای غلبه بر ترس از مرگ و دوستی با عزرائیل مراقبه می کردیم. عزرائیل در پس ذهن ما فرشته ی زیبایی نبود. عزرائیل سیاه و هول انگیر بود و ما از او می ترسیدیم. اما باید عزرائیل این فرشته ی فریبا و مقرب را می شناختیم و عاشقش می شدیم. او سفیر خدا در زمین بود. سفیری که در تمامی موجودات زنده حلول می کند، و روحشان را قبض می کند تا بتواند به عالم بالا برساند.

ادامه دارد...✒️

@rahian_nur
راهیان نور
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 🌱 🌹 #من_زنده_ام🌷 #قسمت_سی_ام امام برای پایان دادن به این همه درگیری همه پرسی سراسری را پیشنهاد دادند. اولین همه پرسی سراسری در بهار 1358 برگزار شد و نود و هشت درصد مردم به جمهوری اسلامی رای آری دادند. امام همواره بر وحدت کلمه ای که مردم به آن پاسخ…
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
🌱
🌹
#من_زنده ام🌷
#قسمت_سی_و_یکم

برای تقویت بنیه ی فکری،سیاسی و مذهبی مسئولان انجمن اسلامی هم کلاس های متفاوتی ترتیب داده شد. آقای مطهر عرفان و آقای علی اصغر زارعی درس سیاست و آقای محمد صدر آموزش نظامی و ... هرکس بسته به درس استاد و ذائقه ی شخصی در همان درس و رشته مطالعات نظری و عملی را در پیش می گرفت. در این دوره از کلاس ها خواهران برهانی، ماری نظری، پروانه آقا نظری، زهرا الماسیان، مریم فرهانیان، فریده حمیدی، صدیقه آتش پنجه، زینت صالحی و پژمان فر هر کدام از دبیرستان های دخترانه مختلف و من هم از دبیرستان مصدق در این کلاس ها شرکت داشتم. اولین روز از کلاس اخلاق و عرفان آقای مطهر که در کانون فتح برگزار شد پانزده دانش آموز داشت. طبق برنامه ی از پیش تعیین شده وارد کلاس شدیم. کولر توان خنک کردن همه ی کلاس را نداشت و فقط چند صندلی عقب کلاس را خنک می کرد. نشستن روی این چند صندلی هم نیاز به زرنگی داشت. هرچه به در نزدیک تر می شدیم کلاس گرم تر می شد، منتظر آقای مطهر بودیم. استاد با قامتی بلند وارد کلاس شد و با صدایی متین و نگاهی محجوب همه را خواهر خطاب کرد و به همه سلام داد و گفت: به من مسکین و گدا گفته اند که به شما از عرفان و اخلاق بگویم اما مولانا می گوید:
رومیان آن صوفیانند ای پسر/
بی ز تکرار و کتاب و بی هنر
لیک صیقل کرده اند آن سینه ها/
پاک از آز و حرص و بخل و کینه ها
آن صفای آینه وصف دلست/
صورت بی منتها را قابلست
اهل صیقل رسته اند از بوی و رنگ/
هر دمی بینند خوبی بی درنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند /
رایت عین الیقین افراشتند

گفتم: آقا جا ماندیم، لطفا دوباره بگویید.
فکر کردم مثل همیشه و همه جا که استاد می گوید و شاگرد می نویسد باید مطالب را بنویسم.او شمرده تر گفت: در راه بمانید، اما جا نمانید. در راه ماندن بهتر از جا ماندن است. این ابیات نوشتنی نیست، فهمیدنی است. هر قدر فهمیدید، بنویسید. راز فهمیدن از خود فانی شدن و در دوست باقی شدن است. من عرف نفسه فقد عرف ربه. اولین مرحله ی خداشناسی، معرفت به خود است. اولین سوال را از خودتان بپرسید. از خود بپرسید من کیستم؟ من واقعی خودتان را بشناسید که تکه ای از خدا هستید. از جزء به کل برسید. خود را بخشی از خدا بدانید و از شناخت این ((من)) به شناخت خدای بزرگ برسید. با منﹺ خود آشنا شوید.
ازهمه مان پرسید: بگویید من کیستم؟
هر کدام از ما تعریف خود را از ((من)) گفت: من یعنی چشمﹺ من ، من یعنی گوش من، من یعنی عقل من، من یعنی دست من، من یعنی پای من، من یعنی زبان من، من یعنی قلب من، من یعنی دل من، من یعنی...
استاد گفت: قشنگ تر ببینید. من یعنی دست من یعنی بخشی از خدا، من یعنی چشم من یعنی بخشی از خدا. حالا دیگر چشم ، زبان و گوش و دست و پا و قلب اعتبار بیشتر و جایگاه بالاتری پیدا می کند.
پس شما امانت دار می شوید و رسالت مهم تری پیدا می کنید. وقتی منﹺ شما سرشار از خدا شد آن وقت منﹺ شما یعنی چشم خدا، گوش خدا، عقل خدا، دست خدا، پای خدا، زبان خدا، قلب خدا و آن وقت است که تکه ای از خدا می شوید.
اولین سال تحصیلی بعد از انقلاب(1357) آغاز شده بود و با فرا رسیدن مهر و مدرسه، روحیه ی بچه ها انقلاب تر شده بود. دیگر حتی معیار دوستی و دشمنی ما معنی عملی جمله ی ((ﺇنی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم)) بود. در مکتب امام درس انسانیت را مشق می کردیم. آنقدر در افکار انقلاب ذوب شده بودیم که سعی می کردیم تمام گفتار و رفتارمان برای انقلاب مفید باشد. برای همین حرف هایمان غالبا پرمغز و مفهوم شده بود. سکوت بود که مانع دروغ، تهمت و غیبت می شد. با اینکه هنوز فرم روپوش ها تغییر نکرده بود، اکثر بچه های محجبه به دلخواه شلوار می پوشیدند و روپوش ها را تغییر داده بودند. در سال تحصیلی جدید کلاس های فیزیک، شیمی و ریاضی با حداقل دانش آموز و کم رونق برگزار می شد اما امان از کلاس های دینی و معارف که در انها حتی روی زمین هم جای نشستن نبود.

ادامه دارد...✒️

@rahian_nur
راهیان نور
🌼🌼🌼🌼 🌼 #سید_علیرضا_مصطفوی #قسمت_سی_و_هشتم #همسفر_شهدا دلنوشته «4» سلام بر مهدی (عج) *سلام بر عدالت مهدی که جهان تشنه اوست* *سلام بر زنده کننده اسلام واقعی که مکتب راستین رسول الله (ع) و فرزندانش را جهانی می کند* *سلام بر ناجی مستضعفین و دردمندان جهان*…
🌸🌸🌸🌸
🌸

#سید_علیرضا_مصطفوی
#قسمت_سی_و_نهم
#همسفر_شهدا



دلنوشته ها«5»
« بسم رب شهداء»
بالاخره باید دست به قلم می شدم. مدت زیادی بود که ننوشته بودم.
دلم برای خودم تنگ شده بود. همینطور زمان با سرعت پیش می رود و ما غافلان در روزمرگی ها جا ماندیم.
روز سوم محرم گفتم: هر روز از زندگی می گذرد می فهمم که روز های قبل کمتر می فهمم!
زمان امان نمی دهد ما نیز بعد از مشغله های ساختگی و غفلت های جاهلانه ناگهان می فهمیم که یک عمر تمام شد. حالا چه باید کرد! آیا می شود آن را باز گرداند. آیا می شود آن را متوقف کرد!
در این فکر هستم که کاروان عاشوراییان در حرکت است. از سال 61 هجری قمری حرکت کرد و منادی آن عشاق را فرا می خواند. در این اضطراب بودم که آیا من نیز در خیل کربلائیان راهی دارم!
هر سال عاشورا وجدان ها را بیدار می کند. غفلت زنگان را نهیب می زند!
اما وای بر کسانی که این صدا را نمی شنوند.
خدایا از این می ترسم که من نیز در میان این گروه وامانده به مادیات جای گیرم! خدایا از آن می ترسم که ندای یار را بشنوم و در پیوستن به او سستی کنم.
اینک در روز سوم محرم در حالی که تا لحظاتی دیگر نوای روح بخش اذان، گوش و جان و دل را معطر می کند.
از تو می خواهم که ما را به غافله عاشورائیان برسانی.
مگر مقربان در نگاهت نگفتند:
راه این کاروان از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمان بدین صلا لبیک گوید از ملازمان کاروان کربلاست.
واین را می دانم که :یا لیتنا کنا معکم، اگر فقط با چرخیدن زبان در دهن باشد فایده ای ندارد. و خود نمی دانم اگر امروز لبیک می گویم از انتهای افق جان و دلم هست یا نه!؟
سخت است اینکه انسان نداند که نمی داند. حداقل خوشا به حال کسی که می داند که نمی داند!
اکنون می گویم که خود این حس از درونم غلیان می کند. اما نمی دانم که واقعاً این طور است یا نه!

سید علیرضا مصطفوی
@rahian_nur
راهیان نور
🌸🌸🌸 🌸 #سید_علیرضا_مصطفوی #قسمت_سی_و_هفتم #همسفر_شهدا دلنوشته ها«3» «بسم رب الشهداء و الصدیقین» می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از عشق، می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از خون، آن هم با قلمی که جوهرش از خون بود. می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از حقیقت. همان…
🌼🌼🌼🌼
🌼


#سید_علیرضا_مصطفوی
#قسمت_سی_و_هشتم
#همسفر_شهدا

دلنوشته «4»
سلام بر مهدی (عج)
*سلام بر عدالت مهدی که جهان تشنه اوست*
*سلام بر زنده کننده اسلام واقعی که مکتب راستین رسول الله (ع) و فرزندانش را جهانی می کند*
*سلام بر ناجی مستضعفین و دردمندان جهان*
*سلام بر نهضت حسینی مهدی (عج) که دوباره عاشورا و پیام عاشوراییان را زنده می کند*
*سلام بر او که عقل ها را کامل می کند و همه را آگاه و آزاد می کند*
*سلام بر کسی که شیطان به اذن خدا تسلیم او می شود. حجت بر همه تمام می شود وحقیقت روشن می شود*
پس سلام بر مهدی (عج)

@rahian_nur
راهیان نور
🌺🍃🍃🍃 🍃 🍃 #سید_علیرضا_مصطفوی #قسمت_سی_و_ششم #همسفر_شهدا دل نوشته ها«2» «بسم رب الشهداء والصدیقین» با خود گفتم بمانم بهتر است. دو روز مانده به حساس ترین امتحانات زندگیم. آن هم با حجم زیاد و مطالب سنگین! اما انگار از درون به جایی کشیده می شوم. در هیاهوی…
🌸🌸🌸
🌸


#سید_علیرضا_مصطفوی
#قسمت_سی_و_هفتم
#همسفر_شهدا



دلنوشته ها«3»
«بسم رب الشهداء و الصدیقین»
می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از عشق، می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از خون، آن هم با قلمی که جوهرش از خون بود. می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از حقیقت.
همان حقیقتی که در بازی روزمره ما گم شد! و از آن فقط یک نوشته ماند.
می نویسم از آنانکه با چهره های نورانی و زیبایشان اسلام را زنده کردند.
اما ما آن را به بازی گرفتیم و فراموشمان شد!
می نویسم، از آن هدفی که به خاطرش خون ها روی زمین ریخته شد. اما ما هدف اصلی که ادامه راه شهداء و اهل بیت و انبیاء می باشد را بازی زندگی خودمان می بینیم!
می نویسم به یاد آنانکه مرگ را به بازی گرفتند. و چه زیبا گفت آوینی که: «هنر آن است که بمیری قبل از آن که بمیرانندت.»
چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم:
حقیقت این عالم فناست، انسان را نه برای فنا که برای بقا آفریدند.
چه جسم ما در حرکت باشد و چه نباشد هدف بقاست. از حالا هم می توان به بقا رسید.
پس از همین حالا خودمان را می میرانیم و شهید می شویم!
مگر حتما باید جسم از بین برود. وتی دنیا را خواسته های نفسانی و بی ارزش ببینیم آن وقت می فهمیم که برای هیچ و پوچ خودمان را به سختی می اندازیم.
و به این نتیجه می رسیم که ما را برای بقا آفریدند، بقا یعنی زنده شدن، بقا یعنی هدف.
بقا همان است که شهدا برای رسیدن به آن کربلایی شدند. خیلی ها به یاد اربابشان از تشنگی به شهادت رسیدند. خیلی ها سر از بدنشان جدا شد. خیلی حتی جسمشان نیز بر نگشت. چرا که گمنامی و مخفی بودن یکی از راه های رسیدن به بقا است.
بقا همانست که حسین ابن علی (ع) برای اثبات آن راهی کربلا شد. و به خاطر آن سرش بر روی نیزه ها رفت. آری بقا یعنی اینکه سر بریده قرآن بخواند.
خواست بگوید: ای مردم اگر دین ندارید آزاده باشید. آن زمان هم مردم در بازی دنیا راه خود را گم کرده بودند. همانند این دوران که از بعضی وقتی سوال می کنیم هدف چیست؟ می مانند.
مگر حسین بن علی (ع) به شهادت رسید که ما گریه کنیم و بر سینه بزنیم!؟
آری گریه کردن و بر سینه زدن خوب است اما نمی دانیم چه سود!
نوکری واقعی یعنی ادادمه راه امام حسین(ع) و چه زیبا گفت: آوینی:
چه جنگ باش ونباشد را من و تو از کربلا می گذرد.
یعنی اینکه: کل یوم عاشورا وکل ارض کربلا واین سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند.
پس ما برای رسید به هدفمان زمان و مکان نمی شناسیم. هر جا که باشیم کربلایی می شویم و عاشورا به پا می کنیم.

سیدعلیرضا مصطفوی
@rahian_nur
راهیان نور
🌸🌸🌸 🌸 #همسفر_شهدا #قسمت_سی_و_پنجم #سید_علیرضا_مصطفوی دلنوشته ها سید علیرضا در اوقات تنهایی دستی بر قلم می برد. سید آنچه را در درون دوران پاک و نورانی خود بود بر صفحات کاغذ منعکس می کرد. ما هم تعدادی از آن دلنوشته های نورانی را که قبلا به محضر مقتدای عاشقان…
🌺🍃🍃🍃
🍃
🍃

#سید_علیرضا_مصطفوی
#قسمت_سی_و_ششم
#همسفر_شهدا


دل نوشته ها«2»
«بسم رب الشهداء والصدیقین»
با خود گفتم بمانم بهتر است. دو روز مانده به حساس ترین امتحانات زندگیم. آن هم با حجم زیاد و مطالب سنگین! اما انگار از درون به جایی کشیده می شوم.
در هیاهوی ماندن و رفتن بود که خود را در حرکت به سمت مسجد یافتم.
عیبی ندارد. این همه وقتمان تلف شده حداقل برای نماز به مسجد بروم.
وقتی به مسجد رسیدم نماز تمام شده بود. همه از مسجد بیرون می آمدند.
پیگیر کار بسیج شدم. متوجه شدم (یعنی یادم آمد) که امروز بچه ها به منزل شهید رضا بیات می روند.
نماز مغرب را خواندم و عازم شدیم. اینجا بود که فهمیدم این کدام جاذبه است که ما را می کشید.
انتخاب می کنند. می کشانند. هدایت می کنند. آری جوان 19 ساله ای که چهره معصومانه اش با ما سخن می گفت.
کلامی که بر زبان پدر و مادر و برادر شهید جاری می شد کلام خود شهید بود. و آن روز زنده تر از همیشه که ما را نیز زنده کرد.
این برای اولین بار است که این گونه مسائل را می نویسم. خود زیاد گرایش به اینطور نوشته ها نداشتم اما بی تاب بودم و این گونه خود را آرام ساختم.
انسان امیدوار است ولی با پیامی یأس به او غلبه می کند. اما این باعث قوت بیشتر می شود.
آری دوری از شهادت را می گویم. شنیدن و آتش گرفتن! پدر رضا گفت: اشخاصی نیز بودند و رفتند در میدان مین اما حتی جای یک ترکش هم بر بدنشان نماند چه رسد به شهادت.
اما افرادی که هیچ کس باورشان نمی شد رفتند و شاید در کوتاه ترین زمان ممکن مزه شیرین شهادت را چشیدند. آری شهادت بر محور لیاقت سالاری است.
ما کجا و شهادت کجا!؟ پس بگذارید چون شمع بسوزیم و چون شقایق سوخته شویم تا لایق شویم.
«اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک»

سید علیرضا مصطفوی 18/3/86


@rahian_nur
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
راهیان نور
🌷🌷🌷 🌷 #همسفر_شهدا #قسمت_سی_و_چهارم #سید_علیرضا_مصطفوی . . مطالب کتاب جمع آوری شد. پس از مطالعه احساس کردم فقط از خوبی های او نوشته ایم. گفتم شاید او را آنجور که بوده توصیف نکرده باشیم. به سراغ دوستانش رفتم. گفتم : یک سؤال دارم. نقطه ضعف در اخلاق یا برخورد…
🌸🌸🌸
🌸

#همسفر_شهدا
#قسمت_سی_و_پنجم
#سید_علیرضا_مصطفوی

دلنوشته ها
سید علیرضا در اوقات تنهایی دستی بر قلم می برد. سید آنچه را در درون دوران پاک و نورانی خود بود بر صفحات کاغذ منعکس می کرد.
ما هم تعدادی از آن دلنوشته های نورانی را که قبلا به محضر مقتدای عاشقان مقام معظم رهبری (روحی فداه) رسیده تقدیم می کنیم.

دلنوشته ها«1»
«السلام علیک یا فاطمه الزهرا»
سلام بر بانوی عالمیان. سلام بر عصمت الله الکبری، بانوی گمنامی که در آسمان ها قدر او را بیشتر شناختند.
اما امان از غرور و منیت و خود خواهی و تکبر که حجاب بر قلب می نهد.
تشخیص راه را سخت می کند و انسان را به گمراهی می کشاند.
نه فقط به گمراهی بلکه به شقاوت و پلیدی می کشاند. خدا کند ما اینطور نشویم. تا از محزن دل و محل اسرار، صدای کبریایی عرشیان را بشنویم.
ولی امان از مردمی که قدر او را ندانستند. خانه ای که معدن رحمت و کرامت و سخاوت بود، خانه ای که زیارتگاه عرشیان و ملائکه مقرب خدا بود، خانه ای که در آن انسان های بزرگ زندگی می کردند، بلی آن خانه را به آتش کشیدند!
هیزم آوردند. مقابل خانه شلوغ شد اما یک نفر از آن حرامیان با خود نگفت که این کدام خانه است!
نگفتند که محل زندگی افرادی است که ما را از دوران جاهلیت و زنده به گور کردن دختران و وحشت نجات دادند.
آن نامرد نگفت که این خانه ای را که درش را با لگد کوبید در پشت آن نور ولایت و پاره تن پیامبر (ص) بود که نقش زمین شد و محسنش سقط شد.
وای بر شما که خود را به شیطان فروختید. خدایا ما را از ولایت امیرالمؤمنین جدا مکن. بر دل های ما مهر شقاوت نزن.
در دلهای ما نور هدایت را روشن فرما. تا بند اسارت نفس و شیطان بر گردن ما آویحته نشود.

سید علیرضا مصطفوی 28/3/86
@rahian_nur
راهیان نور
🌹🌹🌹 🌹 #همسفر_شهدا #قسمت_سی_و_سوم #سید_علیرضا_مصطفوی مدتی از عروج علیرضا گذشته بود. خواب وخوراک نداشتم. همه خانواده مثل من بودند. یک شب به خاطر سنگ کلیه درد زیادی داشتم. کار به جایی رسید که مرا به بیمارستان منتقل کردند. با تزریق آرام بخش به خواب رفتم. همان…
🌷🌷🌷
🌷

#همسفر_شهدا
#قسمت_سی_و_چهارم
#سید_علیرضا_مصطفوی
.
.


مطالب کتاب جمع آوری شد. پس از مطالعه احساس کردم فقط از خوبی های او نوشته ایم. گفتم شاید او را آنجور که بوده توصیف نکرده باشیم.
به سراغ دوستانش رفتم. گفتم : یک سؤال دارم. نقطه ضعف در اخلاق یا برخورد سید چه بوده!؟
رفقا که انگار منتظر چنین سوالی نبودند کمی فکر کردند. یکی از آن ها گفت: من هر چه می گردم پیدا نمی کنم. دیگری هم همین را تکرار کرد. تقریبا نظر همه همین بود.
گفتم: شما تا فردا فکر کنید. ببینید مورد منفی از کارهای سید به یاد می آورید؟



روز بعد دوباره بچه ها را در مسجد دیدم. سؤالم را تکرار کردم. یکی از بچه ها گفت: شاید بتوان گفت: سید روی قضیه شهدا خیلی وقت می گذاشت.
بعد خودش ادامه داد: البته این نقطه ضعف نیست. چون سید همه ی ابعاد را رعایت می کرد. هم موضوع شهدا هم اهل بیت هم قرآن و...
رفتم سراغ یکی دیگر از دوستان سید. او از روحانیون محل بود. گفتم: حاج آقا در مورد سؤال من فکر کردید؟
ایشان گفت: بله دیشب خیلی در این موضوع فکر کردم. ما سالها با هم رفیق بودیم.
بسیار با هم سفر رفتیم. اما هرچه گشتم هیچ نکته منفی در اخلاق و رفتار او نیافتم.
حاج آقا در حالی اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: او در اخلاق و رفتار نمونه بود.
بعد ادامه داد: دیشب وقتی فکر به جایی نرسید قرآن را برداشتم و به نیت سید باز کردم. بالای صفحه آیه عجیبی بود:
«لقد کان لکم فی رسول الله اسوه حسنه» ـ این آیه در مورد اسوه بودن رسول گرامی اسلام است.
می گوید: پیامبر اسلام از هر لحاظ برای مردم الگو بود.
سید علی هم که از اولاد رسول گرامی اسلام بود. اخلاق و رفتارش واقعا الگو بود. خدا او را با اخلاق طاهرینش محشور کند.


@rahian_nur
راهیان نور
🌸🌸🌸 🌸 #همسفر_شهدا #قسمت_سی_دوم #سیدعلیرضا_مصطفوی (هدایت) روزی از پرواز سید گذشته بود. برای تمام کسانی که شماره آن ها در حافظه گوشی سید بود پیغام فرستادیم. متن پیغام اعلام عروج سید بود. بار دیگر برای آن ها پیام فرستادیم. مراسم ختم را اعلام کردیم. جوانی…
🌹🌹🌹
🌹


#همسفر_شهدا
#قسمت_سی_و_سوم
#سید_علیرضا_مصطفوی

مدتی از عروج علیرضا گذشته بود. خواب وخوراک نداشتم. همه خانواده مثل من بودند. یک شب به خاطر سنگ کلیه درد زیادی داشتم. کار به جایی رسید که مرا به بیمارستان منتقل کردند.
با تزریق آرام بخش به خواب رفتم. همان لحظه علیرضا آمد سراغم. خوشحال به سمتش رفتم. با تعجب پرسیدم: مگرتو از دنیا نرفتی !؟ گفت: نه! من زنده ام همه کارهای شما رو می بینم.
همان ایام زلزله خفیفی در تهران آمده بود. علیرضا بی مقدمه اشاره ای به زلزله کرد و گفت: معصیت مردم این شهر خیلی زیاد شده!
بعد با هم به حرم امام رضا(ع) رفتیم. پرچم رهروان شهدا دستش بود.
شاگردانش هم بودند. جلوی حرم مشغول خواندن اذان دخول شدیم. سید به سمتی رفت و سریع برگشت.
برای همه ی بچه ها خوراکی گرفته بود. به من هم یک لیوان آب خنک داد. همه ی آب را خوردم. بسیار گوارا بود. یکدفعه از خواب پریدم. هیچ دردی در کلیه حس نمی کردم. دیگر مشکلی پیدا نکردم.
در سالهای آخر عمر او، احساس می کردم برادر خوب چه نعمت بزرگی است. تازه به عنوان یک هم زبان یک یار خوب او را شناخته بودم. اما حالا! احساس می کنم علیرضا مسافرت رفته. هرگز فکر نمی کنم که او از دنیا رفته باشد!



اواخر آذر ماه بود. رفته بودم مسجد. چند نفری از شاگردان سید را دیدم. یکی از آن ها جلو آمد. بعد هم سلام کرد و گفت: دیشب خواب آقا سید را دیدم. آقا سید مثل زمانی که سید بود، در مورد دوستانم به من توصیه هایی کرد. بعد هم گفت: ما زنده ایم، و همه ی کارهای شما را می بینیم! پسرک مکثی کرد و ادامه داد: من از آقا سید پرسیدم شب اول قبر سخته!؟
سید در خواب نگاهی به من کرد و آرام گفت: خیلی سخت، خیلی سخت!؟
از حرفای آن پسر خیلی تو فکر رفتم. بعد از نماز رفتم خانه خواهرم. بعد از حال و احوال پرسی از من پرسید: از علیرضا مطلبی چاپ شده!؟
گفتم: نه! چطور مگه!؟ گفت: دیشب تو عالم خواب دیدم که برگه ای را در دست گرفته و خوشحال به سمت ما آمد. بعد هم بلند بلند می گفت: آبجی ببین من چقدر مهم شدم! بیا اینجا را ببین بعد جلو آمد و برگه را نشان داد.
فردای آن روز علت آن خواب را فهمیدم. مادر ما چند روز قبل وصیت نامه و تمام دست نوشته های علیرضا را برده بود بیت رهبری.
می گفت: پسرم اینقدر عاشق رهبر بوده، حال می خواهم اینها را به حضرت آقا برسانم.
ما می گفتیم: مادر این کار را نکن، وقت رهبر انقلاب خیلی بیشتر ارزش دارد. اما مادر کار خودش را کرد.
روز بعد از این خواب، نامه ای از بیت رهبری به همراه یک جلد قرآن برای ما آمد. در آنجا نوشته شده بود:
خانم مقیمی، نامه پر اندوه شما به محضر بیت رهبری رسید. معظم له پس از مطالعه، مرقوم فرمودند:
«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»



زمستان 88 بود. صبح جمعه با مادر رفتیم سر قبر علیرضا. پیرزنی آنجا نشسته بود. او را نمی شناختم.
نشستیم و مشغول فاتحه شدیم. با تعجب به او نگاه می کردم. آن خانم پرسید شما این آقا سید علی رو می شناسید!؟ مادر با تعجب گفت: پسر من است چطور مگه!؟
پیرزن ادامه داد شوهر من مدتی پیش از دنیا رفته. قبر او دو ردیف جلوتر است. او انسانی بسیار با تقوا بود. اما من ناراحت او بودم نمی دانستم در برزخ وضع او چگونه است!
تا اینکه دیشب در خواب شوهرم را دیدم پرسیدم: آن طرف چه خبر!؟ او در جواب گفت: خداروشکر ما مشکلی نداریم پیش سید علیرضا هستیم!
با تعجب گفتم: کی!؟ گفت: دو ردیف پایین تر از قبر من مزار سید علیرضا قرار دارد. و بعد قبر سید را نشان داد.
همان روز یکی از آقایان علما و مدرسین حوزه بر سر قبر سید آمد و فاتحه خواند. من هنوز در فکر سخنان آن خانم بودم.
آن عالم بعد از فاتحه بلند شد و بی مقدمه به قبراشاره کرد و گفت: آرامشی که در این قسمت بهشت زهرا (س) وجود دارد به خاطر این سید بزگوار است و رفت.
به دنبالش رفتم و با ادب پرسیدم: شما برای چه اینجا آمدید! گفت: پدر من مرحوم شده. خدا رو شکر در قطعه ای قرار دارد که برادر شما هم حضور دارد. اما توضیح بیشتری نداد!


ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
سفیـرعشق: #قسمت_سی_و_سوم . 🌷وقتی میرفت،تا سه چهار روز شارژ بودم،یاد حرف ها و کارهاش می افتادم،لباس هاش را که می شستم،جلوی در حمام می ایستاد و عذر خواهی میکرد که وقت نکرده بشوید،وظیفه ی خودش میدانست،مخصوصا ماه رمضان راضی نمیشد من با زبان روزه اینکار را بکنم😊،لباسهاش…
#قسمت_سی_و #چهارم
.
🌹تا اسم #امام_حسین می آمد،شانه هاش می لرزید،اما من برای مهدی بی تابی میکردم،برای خودم هم گریه میکردم،برای روزی که او دیگر نیست.....
روز به روز علاقه ام به مهدی بیشتر میشد،ما که از قبل هم را نمی شناختیم،هر روزی که میگذشت،توی زندگی علاقه مان شکل میگرفت💞
🌟میگفتم:"مهدی،اصلا راضی نیستم به خاطر من از کارِت بزنی و بیایی"
#اما دلم را چکار میکردم؟"میری از ستاد بیرون،به من خبر بده،از این بالا،از پشت پنجره چند دقیقه نگاهت کنم"میخندید😊و چَشم میگفت...
دستِ خودم نبود،همه چیز بهانه بود برای اینکه گریه کنم،حتی گاهی زل میزدم به متکاش و فکر میکردم روزی میرسد که دیگر مهدی سرش را روی این متکا نگذارد😔،صدای اذان می پیچید،انگار همه ی غم های عالم روی دلم می نشست؛
#آنقدر آشفته بودم که بارها خواب دیدم #مهدی_شهید شده و من بچه به بغل،تنها وسطِ بیابان رها شده ام و گریه میکنم،شاید اگر ما یک زندگی عادی داشتیم،مثل زندگی های دیگر،برای هم عادی میشدیم،اما همه ی زندگی ما در بحران گذشت و انتظار
مهدی صبوری میکرد،اگر اوقات تلخی هم بود،از جانب من بود؛آن هم از روی دل تنگی،میدانستم نمی تواند بیشتر از این وقت بگذارد برای من،دوست داشتم چند روز با هم برویم#مشهد
گفت: "خاک بر سر من اگه ی لحظه ی زندگیم برای خودم باشه"😔
🌺همه ی فکر و ذکرش این بود که چه کاری بهتر است،مفید تر است،آن کار را بکند.

🌸چند روز قبل از عملیات بدر مهدی آمد،تعجب کردم😳،چه عجب که آمده،معمولا از چند وقت قبل از عملیات و چند روز بعد از آن پیداش نمیشد،برای خودم سالاد درست کرده بودم،پا شدم غذا درست کنم،نگذاشت،همان سالاد را با هم خوردیم.😊
#میخواست حمام کند،آب گرم کن خاموش بود،عجله داشت،توی کتری،روی گاز آب گرم کردم،سرش را شست،وضو گرفت و نمازش را خواند،راست می ایستاد،سرش را کمی به جلو خم میکرد و نماز میخواند،دوست داشتم بایستم پشت سرش و نماز خواندنش را تماشا کنم،شمرده و با مکث میخواند👌،موقع خداحافظی من را بوسید و با خنده گفت:"#زن_جون ،خداحافظ"😔
#امایک لحظه هم به ذهنم خطور نکرد این #بارآخری است که #میبینمش😢 😭

#ادامه_دارد

#شهدا
@rahian_nur
راهیان نور
سفیـرعشق: #قسمت_سی_ودوم . 🌹(زیبایی در زبان نهفته است)🌹 #برای اینکه حرفش بیشتر تاثیر کند،ادامه داد:"در حدیث اومده گفتار مرد به #همسر خود که من تو را دوست دارم،هرگز از دل او بیرون نمیرود😊" #اینها را از کتابی که #مهدی این بار از قم براش سوغات آورده بود خواند،مهدی…
سفیـرعشق:
#قسمت_سی_و_سوم
.
🌷وقتی میرفت،تا سه چهار روز شارژ بودم،یاد حرف ها و کارهاش می افتادم،لباس هاش را که می شستم،جلوی در حمام می ایستاد و عذر خواهی میکرد که وقت نکرده بشوید،وظیفه ی خودش میدانست،مخصوصا ماه رمضان راضی نمیشد من با زبان روزه اینکار را بکنم😊،لباسهاش نو نبود،وقتی میشستم،بی اختیار برای خودم این بیت را میخواندم؛
🌹(گل من یک نشانی بر بدن داشت/یکی پیراهن کهنه به تن داشت)🌹
بعد #دلتنگی ها شروع میشد،بد اخلاق میشدم🤕،گریه میکردم😢،حوصله ی هیچ کس و هیچ چیزی را نداشتم،عین دیوانه ها با خودم حرف میزدم.🤒
#خانه مان و ستاد توی یک خیابان بودند،شاید کمتر از یک ربع فاصله داشتند،اما همین فاصله گاهی ما را یک هفته،ده روز از هم دور نگه میداشت.
🌟پشت پنجره می نشستم و وانت های#سپاه را که رد میشدند،نگاه میکردم
میگفت:"بذار من زنگ بزنم بعد در رو باز کن،شاید غریبه باشه،شبِ و خطر داره"
اما من گوش نمیدادم،می خواستم خودم در را رویش باز کنم.
((سرش را گذاشت روی سینه ی مهدی و تا جایی که توانست زار زد،آنقدر که پیراهنش خیس شد
مهدی دست برد زیر چانه ی صفیه و صورتش را که از گریه سرخ شده بود،بالا آورد و گفت:"آخه صفیه،تو همه رو ول کرده ای و چسبیده ای به من،🐾🐾این دنیا مثل شیشه ست،از دستت بیوفته،میشکنه،نباید دل بسته ش شد"🐾🐾
#اما مهدی برای او#دنیا نبود،نمی توانست مثل او فقط خودش را بسپارد و راضی باشد به هر چه او میخواهد،نمی توانست مثل او همه ی فکر و ذکرش جهاد باشد و آنچه رضای خدا است؛
🌟مهدی میدانست صفیه دست از این گریه ها که تازگی ها بیشتر شده بود،بر نمیدارد
گفت:"به این گریه ها جهت بده،نذار الکی هدر برن؛به یاد امام حسین باش😭 و مصیبت های خواهرش،زینب" 😔

#ادامه_ دارد

#شهدا

#یازهرا_س
@rahian_nur