#قسمت_سی_و #چهارم.
🌹تا اسم
#امام_حسین می آمد،شانه هاش می لرزید،اما من برای مهدی بی تابی میکردم،برای خودم هم گریه میکردم،برای روزی که او دیگر نیست.....
✅روز به روز علاقه ام به مهدی بیشتر میشد،ما که از قبل هم را نمی شناختیم،هر روزی که میگذشت،توی زندگی علاقه مان شکل میگرفت
💞🌟میگفتم:"مهدی،اصلا راضی نیستم به خاطر من از کارِت بزنی و بیایی"
#اما دلم را چکار میکردم؟"میری از ستاد بیرون،به من خبر بده،از این بالا،از پشت پنجره چند دقیقه نگاهت کنم"میخندید
😊و چَشم میگفت...
دستِ خودم نبود،همه چیز بهانه بود برای اینکه گریه کنم،حتی گاهی زل میزدم به متکاش و فکر میکردم روزی میرسد که دیگر مهدی سرش را روی این متکا نگذارد
😔،صدای اذان می پیچید،انگار همه ی غم های عالم روی دلم می نشست؛
#آنقدر آشفته بودم که بارها خواب دیدم
#مهدی_شهید شده و من بچه به بغل،تنها وسطِ بیابان رها شده ام و گریه میکنم،شاید اگر ما یک زندگی عادی داشتیم،مثل زندگی های دیگر،برای هم عادی میشدیم،اما همه ی زندگی ما در بحران گذشت و انتظار
مهدی صبوری میکرد،اگر اوقات تلخی هم بود،از جانب من بود؛آن هم از روی دل تنگی،میدانستم نمی تواند بیشتر از این وقت بگذارد برای من،دوست داشتم چند روز با هم برویم#مشهد
گفت:
✅"خاک بر سر من اگه ی لحظه ی زندگیم برای خودم باشه"
😔🌺همه ی فکر و ذکرش این بود که چه کاری بهتر است،مفید تر است،آن کار را بکند.
🌸چند روز قبل از عملیات بدر مهدی آمد،تعجب کردم
😳،چه عجب که آمده،معمولا از چند وقت قبل از عملیات و چند روز بعد از آن پیداش نمیشد،برای خودم سالاد درست کرده بودم،پا شدم غذا درست کنم،نگذاشت،همان سالاد را با هم خوردیم.
😊#میخواست حمام کند،آب گرم کن خاموش بود،عجله داشت،توی کتری،روی گاز آب گرم کردم،سرش را شست،وضو گرفت و نمازش را خواند،راست می ایستاد،سرش را کمی به جلو خم میکرد و نماز میخواند،دوست داشتم بایستم پشت سرش و نماز خواندنش را تماشا کنم،شمرده و با مکث میخواند
👌،موقع خداحافظی من را بوسید و با خنده گفت:"
#زن_جون ،خداحافظ"
😔#امایک لحظه هم به ذهنم خطور نکرد این
#بارآخری است که
#میبینمش😢 😭#ادامه_دارد#شهدا@rahian_nur