سفیـرعشق:
#قسمت_سی_ویکم.
🌷پیش آنها که بودیم بچه ها،احسان و آسیه؛مهدی و مصطفی از سر و کولش بالا میرفتند
😊 و او بازیشان میداد،یک عکس با این بچه ها ازش گرفتم،آسیه بغلش بود و سه تا پسر ها دور وبرش،این آخرین عکسی بود که از مهدی انداختم
🌹😔.
#قبل از هر عملیات بچه های لشکر یک سر میرفتند پیش امام،قم زیارت میکردند و بر میگشتند؛
#مهدی برایم سوغاتی،کتاب و سوهان که خیلی دوست داشتم
🙈،می آورد،گاهی
#مشهد هم میرفتند،آخرین بار از مشهد برایم روسری و جانماز آورد
😉.
#روسری ژرژت قهوه ای که گل سنبلی گوشه اش گل دوزی کرده بودند و جانماز سبز که یک جیب کوچک جامهری داشت
🌺🌺،برای بچه های لشکر و مادر و عمه ام که پسرش شهید شده بود،از همان جانماز ها آورده بود،گذاشته بودشان
#لای چفیه اش و گره زده بود،
#روسری را باز کردم و زود سرم انداختم و قربان صدقه اش رفتم
🙈هر چند بهانه ای برای اینکار نمیخواستم،همیشه راحت حرف دلم را میگفتم،اما مهدی زیاد اهل ابراز محبت نبود،
میگفتم:"یه بار هم تو بگو دوستم داری"
😐#میگفت:"من با رفتارم نشون میدم
👌👌،حتما که نباید به زبان بگم"
🤐.
#ادامه_دارد#شهدا