کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود

#ادامه_دارد
Channel
Religion and Spirituality
Education
Social Networks
Other
PersianIranIran
Logo of the Telegram channel کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
@quran_sutPromote
147
subscribers
2.53K
photos
461
videos
2.24K
links
💠 قالَ رَسُولَ الله: «...إِنِّی تَارِکٌ فیکُمُ الثَّقَلَین کتَابَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ أَهْلَ بَیتِی عِتْرَتِی..» 🔰 پیج اینستاگرام کانون : 🔹 instagram.com/quran_sut
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
🌒🌓🌔🌕 🌷💐🌸 🌹 🌺 شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی 1⃣ #قسمت_هجدهم ⬅️ #خستگی_ناپذیر 🗣 جبّار ستوده و رضا کیان پور 🔸اوایل سال ۱۳۵۹ بود.هر روز درگیری داشتیم.مخالفان جمهوری اسلامی هر روز گوشه ای از مرز های ایران،آشوب بر پا می کردند.پس از کردستان و گنبد و سیستان،این…
🌒🌓🌔🌕
🌷💐🌸
🌹
🌺


شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی

1⃣ #قسمت_نوزدهم
⬅️ #شروع_جنگ
🗣 میر عاصف شاهمرادی(از هم رزمان شاهرخ)

🔸ظهر روز سی و یکم بود.با بمبارانِ فرودگاه های کشور،جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد.همه بچه ها مانده بودند که چه کار کنند.این بار فقط درگیری با گروهک ها یا حمله به یک شهر نبود،بلکه بیش از هزار کیلومتر مرزِ خاکیِ ما مورد حمله قرار گرفته بود.شب در جمعِ بچه های مسجد نشسته بودیم.یکی از بچه ها از در وارد شد و شاهرخ را صدا کرد.نامه ای را به او داد و گفت: از طرفِ دفتر وزارت دفاع ارسال شده.

🔸از سوی دکتر چمران برای همه نیروهایی که در کردستان حضور داشتند این نامه ارسال شده بود.تقاضای حضور در مناطقِ جنگی را داشت.شاهرخ به سراغ همه رفقای قدیم و جدید رفت.صبحِ روز یازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدودِ هفتاد نفر نیرو راهیِ جنوب شدیم.وقتی وارد اهواز شدیم،همه چیز به هم ریخته بود.آوارگانِ زیادی به داخل شهر آمده بودند.رزمندگان هم از شهر های مختلف می آمدند و همه به سراغ استانداری و محلِ استقرارِ دکتر چمران می رفتند.سه روز در اهواز ماندیم.

🔸دکتر چمران برای نیرو ها صحبت کرد.به همراهِ ایشان برای انجام عملیات راهیِ منطقه سوسنگرد شدیم.در جریانِ حمله سه دستگاه تانکِ دشمن را منهدم کردیم.چند تانکِ دیگر را هم غنیمت گرفتیم.تعدادی از نیرو های دشمن را هم به اسارت در آوردیم.بعد از این حمله شهید چمران برای نیرو ها صحبت کرد و گفت: اگر می خواهید کاری انجام دهید،اینجا نمانید،بروید خرمشهر.ما هم تصمیم گرفتیم که حرکت کنیم.اما چگونه!؟ جاده ی اهواز به خرمشهر دستِ عراقی ها بود.دیگر جاده ها هم امنیت نداشت.تنها راه عبور،حرکت از مسیر ماهشهر به آبادان و سپس خرمشهر بود.

🔸با سختیِ بسیار حرکت کردیم.تعدادی از بچه ها به مناطق دیگر رفتند.ما با چهل نفر نیرو وارد ماهشهر شدیم.آنجا بود که به خیانت های بنی صدر پی بردیم.نیرو های ارتشی و تحت نظارت بنی صدر اجازه ی عبور به نیرو های داوطلب نمی دادند.هر چه صحبت کردیم بی فایده بود.چند روزی هم آنجا معطل شدیم.شاهرخ گفت: من امروز میرم مقرّ هوانیروز اگه لازم شد،تیرِ هوایی شلیک می کنم.بعد ادامه داد: من می دانم مشکل بنی صدر است،این ها با ما کاری ندارند.ما باید این راه را باز کنیم.

🔸این کارِ او بالاخره جواب داد.فرمانده هوانیروز جلو آمد و گفت: چه خبره؟! شاهرخ با عصبانیت داد زد: مثل اینکه شما برای این مملکت نیستید؟به زن و بچه ی مردم توی خرمشهر حمله شده،اما شما نمی خوای به کمکشون بریم؟ فرمانده کمی فکر کرد و گفت: آماده باشید.برای حمل مجروحان یه هلی کوپتر داره میره سمتِ آبادان،با همون شما رو می فرستم.ساعتی بعد کنارِ بهمنشیر در جنوب آبادان پیاده شدیم.از آنجا با یک کامیون به داخل آبادان رفتیم.نمی دانستیم به کجا برویم.اوایلِ جنگ بود.هر کسی برای خودش جبهه ای تشکیل داده بود.یکی از بچه هایی که قبل از ما به جبهه آمده بود گفت: باید بیایید سمتِ خرمشهر،جنگِ اصلی آنجاست.به همراهِ او راهی خرمشهر شدیم.چند روزی در خطوط دفاعیِ خرمشهر بودیم تا اینکه گفتند: امروز رئیس جمهور بنی صدر به خرمشهر می آیند.ما هم به دیدنش رفتیم.

#ادامه_دارد

🆔 @quran_sut
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
🌒🌓🌔🌕 🌷💐🌸 🌹 🌺 شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی 1⃣ #ادامه_قسمت_هفدهم ⬅️ #لاهیجان 🗣 میر عاصف شاهمرادی(از هم رزمان شاهرخ) 🔸وقتی صحبت ها تمام شد،مسئول کمیته نگاهی کرد و با تعجب گفت: آقا شاهرخ شما قبل از انقلاب چی کار می کردید! شاهرخ لبخندی زد و گفت: بهتره نپرسید،من…
🌒🌓🌔🌕
🌷💐🌸
🌹
🌺


شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی

1⃣ #ادامه_قسمت_هفدهم
⬅️ #لاهیجان
🗣 میر عاصف شاهمرادی(از هم رزمان شاهرخ)

🔸عصر بود که با سر و صدای بچه ها از خواب پریدم.پرسیدم چی شده!؟ شاهرخ جلو آمد و گفت: یکی از بچه های ما که قبلا دانشجو بوده،رفته و با اونها بحث کرده.بعد هم توده ای ها دنبالش کردند و جمع شدند جلوی مسجد و دارن شعار میدن.رفتم جلوی پنجره مسجد.خیلی زیاد بودند.بچه ها درِ مسجد را بسته بودند.گفتم کسی اسلحه دستش نگیره.هیچ کس حرفی نزنه.جوابشون رو ندین تا بریم باهاشون صحبت کنیم.

🔸من و شاهرخ رفتیم بیرون.اونها ساکت شدند.من گفتم برا چی اینجا جمع شدین.جوانِ درشت هیکلی از وسط جمع جلو آمد و گفت: ما می خوایم شما رو از اینجا بندازیم بیرون.اون کسی هم که الان با ما بحث کرد رو باید به ما تحویل بدید.نفس در سینه ام حبس شده بود.خیلی ترسیده بودم.اصلا نمی دانستم چکار کنم.آن جوان ادامه داد: من چریکِ فداییِ خلقم و بدونِ سلاح شما رو از این جا بیرون می کنم.هنوز حرفش تمام نشده بود که شاهرخ به سمتش رفت.جمعیت عقب رفت و جوان،مات و مبهوت نگاه می کرد.

🔸شاهرخ با یک دست یقه،با دستِ دیگه هم کمربندِ اون جوانِ منحرف رو گرفت و خیلی سریع از جا بلندش کرد.همه ساکت شدند.بعد هم یک دور چرخید و جوان را کوبید به زمین و روی سینه اش نشست.همه آنهایی که شعار می دادند فرار کردند.جوان هم مرتب معذرت خواهی می کرد.شاهرخ هم از روی سینه اش بلند شد و گفت: کوچولو برو پیشِ بابات!!خیلی ذوق زده شده بودم.گفتم: شاهرخ الان باید کاری که می خوایم رو انجام بدیم.

#ادامه_دارد

🆔 @quran_sut
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
🌒🌓🌔🌕 🌷💐🌸 🌹 🌺 شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی 1⃣ #قسمت_هفدهم ⬅️ #لاهیجان 🗣 میر عاصف شاهمرادی(از هم رزمان شاهرخ) 🔸نماز را در مسجد احمدیه خواندیم.با شاهرخ مشغول صحبت بودیم.مسئول کمیته شرق هم آنجا بود.من و شاهرخ در حال خروج از مسجد بودیم که مسئول کمیته ما را…
🌒🌓🌔🌕
🌷💐🌸
🌹
🌺


شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی

1⃣ #ادامه_قسمت_هفدهم
⬅️ #لاهیجان
🗣 میر عاصف شاهمرادی(از هم رزمان شاهرخ)

🔸وقتی صحبت ها تمام شد،مسئول کمیته نگاهی کرد و با تعجب گفت: آقا شاهرخ شما قبل از انقلاب چی کار می کردید! شاهرخ لبخندی زد و گفت: بهتره نپرسید،من و امثالِ من رو امام آدم کرد.ما گذشته خوبی نداشتیم.ایشان ادامه داد: آخه از طرفِ دادستانی آمده بودند برای دستگیریِ شما،حتی من عکسی که آورده بودند را دیدم.تصویرِ خود شما بود.می گفتند: این از گنده لات های قدیمه.تو جلسه ساواک هم حضور داشته.قراره دستگیر و به احتمال زیاد اعدام بشه.من هم توضیح دادم که این آقا الان از بهترین های کمیته است.گذشته هر چی بوده تموم شده.اما الان آدمِ فوق العاده درستیه.

🔸صبحِ فردا با دو دستگاه اتوبوس راهیِ لاهیجان شدیم.به محض ورود،به مسجد جامع رفتیم.امام جمعه شهر با دیدنِ ما خیلی خوشحال شد.تک تک ما را در آغوش گرفت.بعد هم در گوشه ای جمع شدیم.ایشان هم اوضاعِ شهر را توضیح داد و گفت: مردم دیگر جرئت نمی کنند به مسجد بیایند.نماز جمعه تعطیل شده.مامورانِ کلانتری هم جرات بیرون آمدن از مقرّ خودشان را ندارند.درگیریِ نظامی نداریم اما آنها همه جا هستند.در و دیوارِ شهر پر شده از روزنامه ها و اطلاعیه های آنها.نزدیک به چهل دکّه روزنامه در شهر راه انداخته اند.

🔸صحبت های ایشان تمام شد.سلاح ها را کنار گذاشتیم.با شاهرخ شروع به گشت زدن کردیم.همان طور بود که حاج آقا می گفت.سرِ هر چهارراه ایستاده بودند و بحث می کردند.نماز جماعت را برقرار کردیم.صدای اذانِ مسجد جامع در شهر پیچید.چند روزی به همین منوال گذشت.خوب اوضاعِ شهر را ارزیابی کردیم.شاهرخ هر روز زود تر از بقیه برای نماز صبح بلند می شد.بقیه را هم بیدار می کرد.بعد هم پیشنهاد کرد نماز جماعتِ صبح را در مسجد راه بیندازیم.حاج آقا هم خوشحال شد و گفت: اتفاقا پیامبر (ص) حدیث زیبایی در این زمینه دارند.ایشان می فرمایند: خواندن نماز جماعتِ صبح،در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح بالاتر است.


#ادامه_دارد

🆔 @quran_sut
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
🌒🌓🌔🌕 🌷💐🌸 🌹 🌺 شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی 1⃣ #ادامه_قسمت_شانزدهم ⬅️ #کردستان 🗣 میر عاصف شاهمرادی(از هم رزمان شاهرخ) 🔸ساعتی بعد چهار فروند هلی کوپتر به سمت سقز حرکت کرد.هر کدام از ما یک کوله پشتی پر از تدارکات و یک دبه بزرگِ بنزین یا آب به همراه داشتیم.شرایط…
🌒🌓🌔🌕
🌷💐🌸
🌹
🌺


شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی

1⃣ #قسمت_هفدهم
⬅️ #لاهیجان
🗣 میر عاصف شاهمرادی(از هم رزمان شاهرخ)

🔸نماز را در مسجد احمدیه خواندیم.با شاهرخ مشغول صحبت بودیم.مسئول کمیته شرق هم آنجا بود.من و شاهرخ در حال خروج از مسجد بودیم که مسئول کمیته ما را صدا زد.وقتی همه از اطرافش رفتند رو به ما کرد و گفت: امام جمعه لاهیجان با ما تماس گرفته .مثل اینکه سران حزب توده و چریک های فدائی خلق از تهران به لاهیجان رفته اند.مردم انقلابی و مومنِ این شهر هم از دستِ آنها آسایش ندارند.

🔸بعد ادامه داد: من شنیدم شما با بچه های کمیته رفته بودید کردستان.تجربه خوبی هم در مبارزه با ضد انقلاب دارید.برای همین از شما می خواهم یک کاری برای لاهیجان بکنید.ما هم قبول کردیم و قرار شد فردا برای دریافت دو دستگاه اتوبوس و امکانات برویم کمیته مرکز.

#ادامه_دارد

🆔 @quran_sut
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
🌒🌓🌔🌕 🌷💐🌸 🌹 🌺 شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی 1⃣ #ادامه_قسمت_شانزدهم ⬅️ #کردستان 🗣 میر عاصف شاهمرادی(از هم رزمان شاهرخ) 🔸بعد از پیامِ امام نیروی زیادی از مناطق مختلفِ کشور راهیِ کردستان شده بود.در سه راهیِ پاوه اعلام شد که پاوه به اندازه کافی نیرو دارد.شما…
🌒🌓🌔🌕
🌷💐🌸
🌹
🌺


شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی

1⃣ #ادامه_قسمت_شانزدهم
⬅️ #کردستان
🗣 میر عاصف شاهمرادی(از هم رزمان شاهرخ)

🔸یکی دیگر از جوانانِ روستا که مسئولِ تلفنخانه بود با خوشحالی به پاسگاه آمد‌.یک ظرف بزرگِ ماستِ محلی هم برای ما آورد و گفت: تلفنخانه روستا برای شما آماده است. شاهرخ هم از هدیه او تشکر کرد و با ادب گفت: لطف می کنید کمی از ماست بخورید! آن جوان هم قبول کرد و کمی از ماست را خورد .وقتی رفت،گفتم: شاهرخ برخوردت با اون جوان خیلی عالی بود.ممکن بود ماست مسموم باشه.

🔸چند روزی در پاسگاهِ ژاندارمریِ ((برار عزیز)) حضور داشتیم.خبر رسیده بود که به جز پادگان،همه شهر سقز در اختیار ضد انقلاب است.عصر بود که بچه ها گفتند: مخابرات از صبح بسته است.یکی از بچه ها عجله داشت.می خواست با مادرش تماس بگیرد.هیچ وسیله ارتباطی دیگری هم در آنجا نبود.
شاهرخ به همراهِ آن رزمنده به مخابرات رفت.قفل در را شکست.بعد هم گفت: مسئولِ تلفنخانه جوانِ خوبی است.پولِ قفل و هزینه تلفن را با او حساب می کنم.وقتی واردِ مخابرات شد با تعجب دید که روی میز،نقشه پاسگاه،راه های حمله به پاسگاه ،تعداد نیرو ها و محل استقرارِ آن ها ترسیم شده.

🔸شاهرخ همان روز مسئولِ مخابرات را بازداشت کرد.او بعد از دستگیری گفت: فکر نمی کردیم تعدادِ شما کم باشد.ما فکر کردیم همه کامیون ها پر از نیرو است.روز بعد یک گردان نیرو از ژاندارمری به پاسگاه آمدند.ما برگشتیم به سنندج.فرمانده پادگان،همه نیرو ها را جمع کرد و شرایط سقز را توضیح داد.بعد گفت: ما تعدادی نیروی از جان گذشته می خواهیم که با هلی کوپتر به اردوگاه سقز بروند.اما هیچ کس جوابی نداد.همه نیروهای نظامی به هم نگاه می کردند.در این میان شاهرخ و اعضای گروهش دستشان را بالا گرفتند.

#ادامه_دارد


🆔 @quran_sut
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
🌒🌓🌔🌕 🌷💐🌸 🌹 🌺 شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی 1⃣ #قسمت_شانزدهم ⬅️ #کردستان 🗣 میر عاصف شاهمرادی(از هم رزمان شاهرخ) 🔸درگیریِ گروه های سیاسی ادامه داشت.فضای متشنّجِ تابستان ۱۳۵۸ تهران آرام نشده.اما مشکل دیگری به وجود آمد.درگیری با ضدِ انقلاب در منطقه گنبد.شاهرخ…
🌒🌓🌔🌕
🌷💐🌸
🌹
🌺


شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی

1⃣ #ادامه_قسمت_شانزدهم
⬅️ #کردستان
🗣 میر عاصف شاهمرادی(از هم رزمان شاهرخ)

🔸بعد از پیامِ امام نیروی زیادی از مناطق مختلفِ کشور راهیِ کردستان شده بود.در سه راهیِ پاوه اعلام شد که پاوه به اندازه کافی نیرو دارد.شما به سمت سنندج بروید.نیروی ما تقریبا هفتاد نفر بود.فرمانده پادگانِ سنندج وقتی بچه های ما را دید،گفت: ضدِ انقلاب به ارتفاعاتِ شاه نشین حمله کرده.پاسگاه مرزیِ ((برار عزیز)) را نیز تصرّف کرده.شما اگر می توانید به آن سمت بروید.

🔸بعد مکثی کرد و ادامه داد: فرمانده شما کیه؟! ما هم که فرمانده ای نداشتیم به همدیگر نگاه می کردیم.بلافاصله من گفتم آقای شاهرخ ضرغام فرمانده ماست.هیکل و قیافه شاهرخ چیزی از یک فرمانده کم نداشت.بچه ها هم او را دوست داشتند.اما شاهرخ زد به دستم و گفت: چی میگی؟! من فقط می تونم تیراندازی کنم.من که فرماندهی بلد نیستم.گفتم: من قبل از انقلاب همه این دوره ها را گذراندم.کمکت می کنم.بچه ها هم حرفِ مرا تایید کردند.بالاخره شاهرخ فرمانده ما شد!

🔸رفتیم برای تحویلِ آذوقه و مهمّات.توی راه گفتم: تو رو همه بچه ها قبول دارند.هیکلِ تو فقط به دردِ فرماندهی می خوره.من هم کمکت می کنم.بعد از آرایشِ نیرو ها راهیِ منطقه شاه نشین شدیم.یک تانک در جلوی ماشین ها بود.بعد هم سه کامیونِ نظامیِ ارتش،پشت سرِ آن هم چند دستگاه مینی بوس و سواری قرار داشت.پاسگاه بدونِ درگیری تصرف شد.فردای آن روز یکی از جوانان انقلابیِ روستا پیشِ ما آمد و گفت: ضد انقلاب با دیدن ماشین های شما و کامیون های ارتشی به سمتِ مرز فرار کردند.جالب این بود که کامیون ها خالی بود و برای تدارکات آورده بودیم!!

#ادامه_دارد

🆔 @quran_sut
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
🌒🌓🌔🌕 🌷💐🌸 🌹 🌺 شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی 1⃣ #ادامه_قسمت_پانزدهم ⬅️ #ولایت_فقیه 🗣 جمعی از دوستانِ شهید 🔸مدتی بعد خانه ای مصادره ای را برای سکونت در اختیارِ شاهرخ گذاشتند.بعد گفتند: چون خانه ندارید،می توانید برای دریافتِ زمین مراجعه کنید.یک قطعه زمین در…
🌒🌓🌔🌕
🌷💐🌸
🌹
🌺


شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی

1⃣ #قسمت_شانزدهم
⬅️ #کردستان
🗣 میر عاصف شاهمرادی(از هم رزمان شاهرخ)

🔸درگیریِ گروه های سیاسی ادامه داشت.فضای متشنّجِ تابستان ۱۳۵۸ تهران آرام نشده.اما مشکل دیگری به وجود آمد.درگیری با ضدِ انقلاب در منطقه گنبد.شاهرخ یک دستگاه اتوبوس تحویل گرفت.با هماهنگیِ کمیته،بچه های مسجد را به آن منطقه اعزام کرد.با پایانِ درگیری ها حدود دو هفته بعد بازگشتند.خسته از ماجرای گنبد بودیم.اما خبر رسید کردستان به آشوب کشیده شده.گروهی از کردها از طرفِ صدّام مسلح شدند.آن ها مرداد ۱۳۵۸،همه شهرهای کردستان را به صحنه درگیری تبدیل کردند.

🔸امام پیامی صادر کرد: به یاریِ رزمندگان در کردستان بروید.شاهرخ دیگر سر از پا نمی شناخت.با چند نفر از دوستانش که راننده بودند صحبت کرد.ساعت سه عصر(یک ساعت پس از پیامِ امام) شاهرخ با یک دستگاه اتوبوس ماکروس در مقابل مسجد ایستاد.بعد هم داد می زد:کردستان،بیا بالا،کردستان!!! آمدم جلو و گفتم: شاهرخ،آخه آدم این طوری نیرو می بره برا جنگ!! صبر کن شب بچه ها می یان،از بین اون ها انتخاب می کنیم.گفت: من نمی تونم صبر کنم.امام پیام داده،ما هم باید زود بریم اونجا.

🔸ساعت چهارِ عصر ماشین پر شد.همه از بچه های کمیته و مسجد بودند.چند ماشینِ سواری هم همراه ما آمدند.با‌ چندین قبضه اسلحه و نارنجک حرکت کردیم.بیشترِ راه ها بسته بود.از مسیرِ کرمانشاه به سمت قصر شیرین رفتیم.در آنجا با فرماندهی به نام محسن چریک آشنا شدیم.از آنجا به کردستان رفتیم.در سه راهی پاوه با برادر سید مجتبی هاشمی،از مسئولان کمیته ی خیابان شاهپورِ تهران آشنا شدیم.او هم با نیرو هایش به آنجا آمده بود.آقای شجاعی یکی از نیروهای آموزش دیده و از افسرانِ قبل از انقلاب بود که به همراهِ ما آمده بود.این مناطق را خوب می شناخت.او بسیاری از فنون نبرد در کوهستان را به بچه ها آموزش می داد.

#ادامه_دارد

🆔 @quran_sut
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
🌒🌓🌔🌕 🌷💐🌸 🌹 🌺 شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی 1⃣ #قسمت_چهاردهم ⬅️ #تانک 🗣 حسین رحمانی (از مسئولان کمیته) 🔸شاهرخ از همان روز آزادی عضو کمیته ناحیه پنج شد.هر شب با موتور بزرگ و چهار سیلندر خودش گشت می زد.بعضی مواقع هم با ماشینِ جیپ خودش که از پادگان آورده بود…
🌒🌓🌔🌕
🌷💐🌸
🌹
🌺


شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی

1⃣ #قسمت_پانزدهم
⬅️ #ولایت_فقیه
🗣 جمعی از دوستانِ شهید

🔸چند نفر از رفقای قبل از انقلاب را جذب کمیته کرده بود.آخر شب جلوی مسجد مشغول صحبت کردن بودند.یکی از آنها پرسید: شاهرخ،اینکه میگن همه باید مطیعِ امام باشن،یا همین ولایت فقیه،تو اینو قبول داری!؟آخه مگه میشه یه پیرمردِ هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟ شاهرخ کمی فکر کرد و با همان زبان عامیانه خودش گفت: ببین،ما قبل از انقلاب هر جا می رفتیم و یا هر کاری می خواستیم بکنیم،چون من رو قبول داشتید روی حرفِ من حرفی نمی زدید،درسته؟ آنها هم با تکان دادن سر تایید کردند.

🔸بعد ادامه داد: هر جایی احتیاج داره یه نفر حرفِ آخر رو بزنه،کسی هم روی حرف اون حرفی نزنه.حالا این حرف آخر رو، تو مملکتِ ما کسی می زنه که عالمِ دینِ،بنده واقعی خداست،خدا هم پشت و پناهِ ایشونه.بعد مکثی کرد و گفت: به نظر شما،غیر از خدا کسی می تونست شاه رو از مملکت بیرون کنه،پس همین نشون میده که پشتیبانِ ولایت فقیه خداست.ما هم باید به دنبال امام عزیزمون باشیم.در ثانی ولی فقیه کار اجرایی نمی کنه،بلکه بیشتر نظارت می کنه.این استدلال های او هر چند ساده و با بیان خاص خودش بود،اما همه آنها قبول کردند.

🔸مدتی از پیروزی انقلاب گذشت.شاهرخ نشسته بود مقابل تلویزیون،سخنرانی حضرت امام در حال پخش بود.داشتم از کنارش رد می شدم که یک دفعه دیدم اشک تمامِ صورتش را پر کرده.با تعجب گفتم: شاهرخ،داری گریه می کنی!؟ با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت: امام،بزرگ ترین لطفِ خدا در حق ماست.ما حالا حالا ها مونده که بفهمیم که رهبرِ خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جونم رو برای این آقا فدا کنم.

#ادامه_دارد

🆔 @quran_sut
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
🌒🌓🌔🌕 🌷💐🌸 🌹 🌺 شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی 1⃣ #قسمت_یازدهم ⬅️ #مشهد 🗣 برادر شاهرخ 🔸سه روز از عاشورا گذشته.شاهرخ خیلی جدی تصمیم گرفته و کار در کاباره را رها کرده.عصر بود که آمد خانه.بی مقدمه گفت: پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد.مادر با…
🌒🌓🌔🌕
🌷💐🌸
🌹
🌺


شاهرخ،حرّ انقلاب اسلامی

1⃣ #قسمت_دوازدهم
⬅️ #انقلاب
🗣 برادر شاهرخ

🔸هر شب در تهران تظاهرات بود.اعتصابات و درگیری ها همه چیز را به هم ریخته بود.از مشهد که برگشتیم.شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد! خیلی تعجب کردم.فردا شب هم برای نماز مسجد رفت.با چند تا از بچه های انقلابیِ آنجا آشنا شده بود.در همه تظاهرات ها شرکت می کرد.حضور شاهرخ با آن قد و هیکل و قدرت،قوت قلبی برای دوستانش بود.

🔸البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری ها نداشت‌.بارها دیده بودم که به شاه و خاندانِ سلطنت فحش می داد.ارادتِ شاهرخ به امام تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه اش را خالکوبی کرده بود.روی آن هم نوشته بود: خمینی،فدایت شوم!

🔸اوایل بهمن بود.با بچه های مسجد سوار بر موتور ها شدیم.همه به دنبالِ شاهرخ حرکت کردیم.رفتیم اطرافِ بلوارِ کشاورز.جلوی یک رستوران ایستادیم.رستوران تعطیل بود و کسی آنجا نبود.شاهرخ گفت: من می دونم اینجا کجاست.صاحبش یه یهودیِ صهیونیستِ که الان ترسیده و رفته اسرائیل.اینجا اسمش رستورانه اما خیلی از دخترای مسلمون همین جا بی آبرو شدند.پشتِ این سالن محلّ دانس و قمار و... است.بعد سنگی را برداشت.

🔸محکم پرت کرد و شیشه ورودی را شکست.از یکی از بچه ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد.بعد هم سوارِ موتورها شدیم و سراغ کاباره ها رفتیم.آن شب تا صبح،بیشترِ کاباره ها و دانسینگ های تهران را آتش زدیم.در همان ایامِ پیروزیِ انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خیلی تغییر کرده،نماز را اول وقت و در مسجد می خواند.رفقایش هم تغییر کرده بودند.

#ادامه_دارد

🆔 @quran_sut
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
🌒🌓🌔🌕 🌷💐🌸 🌹 🌺 شاهرخ، حرّ انقلاب اسلامی 1⃣ #قسمت_پنجم ⬅️ #ورزش 🗣 برادر شاهرخ 📝توی محل همه شاهرخ را می شناختند.برای اینکه جلوی کسی کم نیاره رفته بود سراغ کشتی.برای شروع به باشگاه حمید رفت.زیر نظر آقای مجتبوی کار را شروع کرد.وقتی برای مسابقات آماده می شد،به…
🌒🌓🌔🌕
🌷💐🌸
🌹
🌺


شاهرخ،حرّ انقلاب اسلامی

1⃣ #قسمت_ششم
⬅️ #پل_کارون
🗣 عباس شیرازی(از دوستان قدیمی شاهرخ)

📝بالاتر از چهارراه جمهوری،نرسیده به چهارراه امیر اکرم،کاباره ای بود به نام پل کارون.بیشتر مواقع بعد از ورزش با شاهرخ به آن جا می رفتیم.همیشه چهار یا پنج نفر به دنبال شاهرخ بودند.همیشه هم او رفقا را مهمان می کرد.صاحب آنجا شخصی به نام ناصر جهود از یهودیان قدیمیِ تهران بود.یک روز بعد از اینکه کار ما تمام شد،ناصر جهود من را صدا کرد و خیلی آهسته گفت: این جوانی که هیکل درشتی داره اسمش چیه؟!چی کاره است؟!

📝گفتم: شاهرخ رو می گی؟ این پسر،ورزشکار و قهرمان کشتیه ،اما بیکاره،گنده لات محل خودشونه،خیلی ها ازش حساب می برن.اما آدم مهربونیه.گفت صداش کن بیاد اینجا.شاهرخ رو صدا کردم،گفتم برو ببین چی کارت داره! آمد کنار میزِ ناصر،روبروی او نشست.بعد با صدای کلفتی گفت: فرمایش؟! ناصر جهود گفت: یه پیشنهاد برات دارم.از فردا شما هر روز میای کاباره پل کارون،هر چی می خوای به حسابِ من می خوری،روزی هفتاد تومن هم بهت می دم،فقط کاری که انجام میدی اینه که مواظب اینجا باشی.

📝شاهرخ سرش را جلو آورد.با تعجب پرسید: یعنی چیکار کنم؟! ناصر ادامه داد: بعضی ها میان اینجا و بعد از اینکه می خورن،همه چی رو به هم می ریزن.این ها کاسبی من رو خراب می کنن.کارگر های من هم زن هستن و از پسِ اون ها بر نمیان.من یکی مثل تو رو احتیاج دارم که این جور آدم ها رو بندازه بیرون.شاهرخ سرش را پایین گرفت و کمی فکر کرد و بعد هم گفت: قبول.

📝از فردا هر روز تو کاباره ی پل کارون کنارِ میز اول نشسته بود.هیکلِ درشت،موهای فرخورده و بلند،یقه ی باز و دستمال یزدی او را از بقیه جدا کرده بود.یک بار برای دیدنش به آنجا رفتم.مشغول صحبت و خنده بودیم.در گوشه ای از سالن جوان آراسته ای نشسته بود. بعد از اینکه حسابی خورد،از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد! شاهرخ بلند شد و با یک دست،مثل پرِ کاه او را بلند کرد و به بیرون انداخت.بعد با حسرت گفت: می بینی،این ها جوونای مملکت ما هستند!

#ادامه_دارد

🆔 @quran_sut
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
🌒🌓🌔🌕 🌷💐🌸 🌹 🌺 شاهرخ،حرّ انقلاب اسلامی 1⃣ #قسمت_دوم ⬅️ #آبادان 🗣 خانم مینا عبداللّهی(مادر شهید) 📝سال دوم دبیرستان بود.قد و هیکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود.خیلی ها در مدرسه از او حساب می بردند،اما او کسی را اذیت نمی کرد.یک روز وارد خانه شد و بی مقدمه…
🌒🌓🌔🌕
🌷💐🌸
🌹
🌺


شاهرخ،حرّ انقلاب اسلامی

1⃣ #قسمت_سوم
⬅️ #با_بچه_های_محل
🗣 برادر شاهرخ

📝آن زمان مردم و به خصوص جوان ها خیلی با هم بودند.بچه های هر محل با هم بودند و احترام بزرگ تر ها را داشتند و از هم حساب می بردند.توی خیابان پرستار،خیلی از جوان های محل عاشق و مرید شاهرخ بودند.هر چی که او می گفت همه گوش می کردند.شاهرخ از همه بزرگ تر و درشت تر بود.دل به دلِ بچه های محل می داد و برایشان خرج می کرد.

📝همیشه هم رفتار هایی داشت که باعث خنده ی رفقا می شد.برای همین مسائل بود که هیچ وقت تنها نمی شد.همه با او بودند.یک بار می خواستیم برویم استخر.ما توی محل یک استخر داشتیم که در تابستان پر از جوان های محل می شد.شاهرخ به ما گفت بروید من هم الان میام.وقتی توی آب شنا می کردیم،یک دفعه دیدیم شاهرخ سوار بر یک الاغ وارد محوطه ی استخر شد.همه داشتند می خندیدند.بعد پیاده شد و الاغ را کنار دیوار گذاشت و خودش پرید توی آب.

📝بعد از کمی آب تنی کردن،رفت سراغ الاغ و شروع کرد به شستن حیوان‌.مسئول استخر که از سرهنگ های رژیم گذشته بود با عصبانیت وارد محوطه شد و گفت: کدوم خری این الاغ رو آورده توی استخر؟ یکی از ناجی های کنار استخر گفت: این کارِ شاهرخ ضرغامه.مسئول استخر نگاهی به قد و بالایش کرد.او از قبل چیز هایی درباره شاهرخ شنیده بود.شاهرخ هم برگشت و او را نگاه کرد.مسئول استخر گفت اگه ایشون آورده عیبی نداره.

📝یک بار دیگر هم با خودش چند تا بچه گربه آورد توی استخر و حسابی آن جا را به هم ریخت.اما کسی جرات برخورد با او را نداشت.در کنار این کارها،شاهرخ بارها در جمع بچه ها وارد می شد و آن ها را غیر مستقیم نصیحت می کرد.یک بار در جمع بچه های محل بودیم که یک دختر جوان از آن طرف محل در حال عبور بود.چند نفری برگشتند تا او را نگاه کنند.شاهرخ عصبانی شد و چند تا فحش به اون ها داد.بعد گفت: بی غیرت ها،شما توی محل باید موش باشید؛یعنی هیچ کس از شما بدی نبینه.بیرون محل اگه خواستید شیر باشید.

#ادامه_دارد

🆔 @quran_sut
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
🌸 جملاتی زیبا از #حضرت_علی (علیه السلام) 🔸1- گریه نکردن از سختی دل است. 🔹2-سختی دل از گناه زیاد است. 🔸3-گناه زیاد از آرزوهای زیاد است. 🔹4-آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است. 🔸5-فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست. 🔹6- محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست. …
🌸 جملاتی زیبا از #حضرت_علی (علیه السلام)


🔸11_بدون تحقیق قضاوت نکنید.

🔹12_اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود.

🔸13_صدقه دهید،چشم به جیب مردم ندوزید.

🔹14_شجاع باشید،مرگ یکبار به سراغتان می آید.

🔸15_سعی کنید بعد از خود،نام نیک بجای بگذارید.

🔹16_دین را زیاد سخت نگیرید.

🔸17_با علما و دانشمندان با عمل ارتباط برقرار کنید.

🔹18_انتقادپذیر باشید.

🔸19_مکار و حیله گر نباشید.

🔹20_حامی مستضعفان باشید.

📚 #نهج_البلاغه

#ادامه_دارد
🌸 @quran_sut
🌸 جملاتی زیبا از #حضرت_علی (علیه السلام)


🔸1- گریه نکردن از سختی دل است.

🔹2-سختی دل از گناه زیاد است.

🔸3-گناه زیاد از آرزوهای زیاد است.

🔹4-آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است.

🔸5-فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست.

🔹6- محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست.

🔸۷.مردم را با لقب صدا نکنید.

🔹۸.روزانه از خدا معذرت خواهی کنید.

🔸۹.خدا را همیشه ناظر خود ببینید.

🔹۱۰.لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید.

📚 #نهج_البلاغه

#ادامه_دارد
🌸 @quran_sut
📚🍃📝🔍
📃📖🖊
📙🍀

#قرآن_در_کلام_بزرگان


🔷 #دکتر_علی_شریعتی

🔸قرآن کتابی است که با نام خدا آغاز می شود و با نام مردم پایان می پذیرد. 
کتابی آسمانی است اما بر خلاف آنچه مؤمنین امروزی می پندارند و بی ایمانان امروز قیاس می کنند،بیشتر توجهش به طبیعت است و زندگی و آگاهی و عزت و قدرت و پیشرفت و کمال و جهاد!

🔸کتابی است که نام بیش از ۷۰ سوره اش از مسائل انسانی گرفته شده است و بیش از ۳۰ سوره اش از پدیده های مادی و تنها ۲ سوره اش از عبادات! آن هم حج و نماز!

🔸کتابی است که شماره آیات جهادش با آیات عبادتش قابل قیاس نیست.
کتابی است که نخستین پیامش خواندن است و افتخار خدایش به تعلیم انسان با قلم.
آن هم در جامعه ای و قبایلی که کتاب و قلم و تعلیم و تربیت مطرح نیست.

#ادامه_دارد

🔰 @quran_sut
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
عاشقانه ای برای تو قسمت بیست : نذر چهل روزه همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر…
عاشقانه ای برای تو
قسمت بیست و یک : دعوتنامه
فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .

راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .

اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .

اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...

شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...

#ادامه_دارد

🔰 @k_e_quran_etrat
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
عاشقانه ای برای تو قسمت نوزده : زندگی در ایران به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... . همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم…
عاشقانه ای برای تو
قسمت بیست : نذر چهل روزه
همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .

رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .

خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .

اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .

هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .

وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...

#ادامه_دارد

🔰 @k_e_quran_etrat
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
عاشقانه ای برای تو قسمت هجده : بی پناه اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... . با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان…
عاشقانه ای برای تو
قسمت نوزده : زندگی در ایران

به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... .

تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... .
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .


دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .

کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .

هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... .

#ادامه_دارد
🔰 @k_e_quran_etrat
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
عاشقانه ای برای تو قسمت هفده : فرار بزرگ حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم . دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک…
عاشقانه ای برای تو
قسمت هجده : بی پناه
اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... .
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... .

صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ... گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمی شد ... تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه ... .

ساکم که بسته بود ... با مکتب هم تماس گرفتن ... بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ... پول بلیط و سفرم جور شد ... .
کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ... اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد ...

#ادامه_دارد

@k_e_quran_etrat
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
عاشقانه ای برای تو قسمت شانزده : اسیر و زخمی از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ... مادرم و بقیه توی…
عاشقانه ای برای تو
قسمت هفده : فرار بزرگ
حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ... .

توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه فرار می کشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ... .

رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...

پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .

بی پول، با یه ساک ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...





نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟

#ادامه_دارد
🔰 @k_e_quran_etrat
کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
عاشقانه ای برای تو قسمت پانزده : دست های خالی توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... . دل توی دلم نبود…
عاشقانه ای برای تو
قسمت شانزده : اسیر و زخمی
از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ...


مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... .

وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... .

هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... .
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... .

بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... .

چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... .

اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ...

#ادامه_دارد

🔰 @k_e_quran_etrat
More