Poetry,the blood in my veins.
Channel
@poetrybloodinmyveins
Share
Promote
6
subscribers
برای او که غمگین ترین لبخند هارا دارد.
https://t.center/Morticiaabot
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily
Start
Poetry,the blood in my veins.
در خیالات خودم، در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
مینشینی روبهرویم، خستگی در میکنی
چای میریزم برایت، توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی! گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت، واژهها گل میکنند
یاس و مریم میگذارم، توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن میشود، با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم، در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم، با یاد مهمانی که نیست
رفتهای و بعد تو، این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست!
Poetry,the blood in my veins.
Forwarded from
My Empty thoughts
Forward this message in your main channel , so that I can give you a drawing according to your vibe.
Limit :
یکم زیاد شیم؟
Poetry,the blood in my veins.
Forwarded from
𝗪𝗵𝗼 𝗸𝗶𝗹𝗹𝗲𝗱 𝗠𝗗
🪞
ᴺᵛᵐ
(
𝕸𝕯
)
Challenge
⭐
این پیامو فور کنین و جوین بدین تا دوتا نقاشی بر اساس وایب چنلتون بدم
🌸
لیمیت؟ تا موقعی که خط بخوره
🤩
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Poetry,the blood in my veins.
Forwarded from
გიჟი ფსიქო
(
𝗙𝗕𝗜
)
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Poetry,the blood in my veins.
Forwarded from
𝒜𝑞𝑢𝑎𝑟𝑖𝑢𝑚
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Poetry,the blood in my veins.
Forwarded from
⬫ ֹ ׅSlytherin Girls' Dormitory ׅ
(
Nevin (Lucius' daughter ver)
)
-Forward this message and I'll give you a eyeshadow palette based on your vibe.
Limit : 790
Poetry,the blood in my veins.
شده با خواندن بیت غزلی گریه کنی؟
یاکه در حسرت حس بغلی گریه کنی؟
به دلت بارشی از غم ,به لبت خنده زنی
ظاهرت شاد نشان داده ولی گریه کنی؟
خنده ی تلخ کند ,زرد شود رخسارت
شهره ی شهر شوی و مثلی ;گریه کنی؟
هوس بوسه ای از لعل لبش داشته و
به هریک بوسه ی قند و عسلی گریه کنی؟
شده دیدار رخش را به دلت وعده دهی
نکند وعده ی خود را عملی گریه کنی ؟
بعد دیدار شود, شهر دلت زلزله خیز
یا غرورت شکند چون گسلی گریه کنی؟
Poetry,the blood in my veins.
Forwarded from
Radio reverse
✶- Forward this message in ur daily and I'll give you a planet between you're vibe.
(
Limit: دوازده نفر
)
Poetry,the blood in my veins.
Forwarded from
Sentient Anomaly
(
donna stella
)
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Poetry,the blood in my veins.
Forwarded from
ستارباکس
(
دلقکعلی️
🎸
)
Poetry,the blood in my veins.
سعی کن آسوده باشی حال من بهتر شده ست
ناز شستت، روزگارم بعد تو محشر شده ست
اینکه پرسیدن ندارد ، حال و روزم عالی است
بعد از این هم سر شود،چون پیش از این هم سر شده ست
آنکه هِی این روزها دنبال ردّش می روی،
اندکی دیر آمدی! مرده ست،خاکستر شده ست..
جای او یک دختر شاد ِغزلخوان ساختم
یک کمی تلخ است.. در نوع خودش نوبر شده ست
دختری آسوده که این روزها سرگرمی اش،
جزوه و درس و کتاب و کاغذ و دفتر شده ست
باز برگشتی برایش قصه پردازی کنی؟
لطف کن چیزی نگو! برگرد،گوشش کر شده ست
منتظر باشی،نباشی آمدن در کار نیست
عذر میخواهم..برو..یکبار قبلا خر شده ست
هیچ هم در فکر عشقت نیست! تنها اندکی
بی قرار و سرکش و افسرده و خود سر شده ست
"درس میخواند " که با غفلت فراموشت کند
"درس میخواند" ولی ، از اشک ، جزوه ش تَر شده ست
عذر میخواهم ولی..باید بگویم،راستش،
در غیابت حال او از قبل هم بدتر شده ست..
Poetry,the blood in my veins.
الا ای حضرت معشوق منوّر کن جهانم را ،
کدامین چشم میفهمد به جز چشمت زبانم را
به بوی گلشن وصلت چو فرمایی به سر آیم
که درد اشتیاق تو ، بُریده تابِ جانم را
مکن محروم چشمم را از آن چشمان مخمورت
که از مجنون وفرهاد است فراوان داستانم را
بیاور جرعه ای باده زِ ان لعل شکر بارت
از آنم خوشترش بنشان که خوش آید روانم را
به هر سویی که میبینم زِ دامت جان نخواهم برد
که تیر چشم مخمورت نشانست این نهانم را
چو نِی از بند بند من هزاران ناله میخیزد
بیا بشنو نوایم را که سوده استخوانم را
چه شیرین داستانی است مرا این داستان عشق
که پیچاندم به دست تو عنان جسم و جانم را
خوشا حال جنونم را که دل پیوسته میسوزد
تب این تشنگی سوزد حیات جاودانم را
چو پروانه همی گردم به گرد شمع رخسارت
چنان گردم چنان سوزم ندانند دودمانم را
چو آید بر درت راحم به خون دل وضو سازد
نمی دانم چه سان گویم ، ندانم دیگرانم را.
Poetry,the blood in my veins.
باخبر هستی نگاهم بیقرار چشم توست؟
عاشق دیوانهات چشمانتظار چشم توست
اختیار قلب من دیگر ز دستم رفتهاست
از زمان دیدنت، در اختیار چشم توست
شک ندارم دور چشمان تو میگردد زمین
گردش زیبای دنیا بر مدار چشم توست
من تصوّر میکنم گاهی تو در آیینهای
این خیالاتیشدنها یادگار چشم توست!
ناز چشمان تو، خالق را به وجد آوردهاست
خالق زیبای عالم هم دچار چشم توست
طبعِ شعرم با کس دیگر نمیسازد، ولی
تا بخواهی، طبعِ شعرم سازگار چشم توست
میکُشی پیوسته با چشمان زیبایت مرا
قتلهای ساکت و آرام، کار چشم توست!
ادّعای دلبری هر کس که دارد باطل است
دلبری کردن فقط در انحصار چشم توست
لایق چشمان تو هرگز نگفتم مصرعی
سالها دیوان شعرم شرمسار چشم توست
واژهها را از حروف چشمهایت چی
دلربایی از دل ما، شاهکار چشم توست...
Poetry,the blood in my veins.
زندگی در راهِ تو ، عرفانِ خوبی می شود
می نویسم از تو چون، دیوانِ خوبی میشود
سینه ام مینالد از آلودگی ها ، چاره چیست؟
مطمٸنم عشق تو ، درمانِ خوبی می شود
خاکِ پایت سُرمه شد تا چشم دل بینا شود
میزبانم باش ، "من" ، مهمانِ خوبی می شود
دل به دریایِ نگاهت می زنم ، بی ترسِ مرگ
هر کسی غرقِ تو شد ، انسانِ خوبی می شود
حرفِ من یادت بماند، بت پرستی کفر نیست
گاه گاهی ، کفر هم ، ایمانِ خوبی می شود
باز هم تکرار کن یک بارِ دیگر بوسه را
این سکانسِ آخری ، پایانِ خوبی می شود
اشکِ شعرم را در آوردی تو با لبخند خود
زندگی در قاب ها زندانِ خوبی می شود
می زنم آتش به قلبم ، هر چه باد آباد ، باد
خودکشی در شعرها ، عنوانِ خوبی می شود.
Poetry,the blood in my veins.
آمدی تا جان ببخشی شاخهٔ خشکانده را؟
یا بخشکانی زِ ریشه عشقِ باقیمانده را!؟
آمدی امّا دلت جا مانده نزد دیگران
یا نیا، یا همرهت کن آن دلِ وامانده را
لرزه برپیکر نشانده خنده ات با این وآن
تا به کِی لرزانی اش این پیکرِ لرزانده را
بیمی ازمردن ندارم،ترس من دوری زِتوست
از چه با قهرت بترسانی دلِ ترسانده را
یا که بُگشا در به رویم از وفا و دوستی
یا بمیران این منِ از خانهٔ خود رانده را
رو گرفتم از همه عالم به عشق روی تو
سوی من اینک بچرخان صورتِ چرخانده را
جِور دنیا آتشم زد،جانِ من یکسر بسوخت
کنج آغوشت بسوزانش تنِ سوزانده را
من که رقصیدم به هرسازی که میزد زندگی
کِی روا باشد برقصانی تو این رقصانده را
ساعت دلدادگی شد، میرسی اینک زِ راه
آمدی تا جان ببخشی شاخهٔ خشکانده را؟
Poetry,the blood in my veins.
دگر نیا ای بی وَفا،زِخیالم پاک شدی
خود بد بودی و بدی کردی ، خود پشیمان شدی
اگر روزی اندر این دل،عزیز و نیک بودی
امروز خط خوردی و به کل سیاه شدی
لافی کشیدم بروی تو و خیال تو از جنس حسرت
مبادا،هرگز!دلتنگ نمی شوم ،فقط افسوس شدی
بعد تو دُرسای در خود کشتم و مروارید ساختم
دختری غزلخوان شدم با سواد ،تو پشیمان شدی
دختری شدم جزوء خوان و شاعر شهر
دختری نامدار و با افتخار،تو پوچ و ویران شدی
دگر سیمرغ عشق تو اندر دلم پر نمی کشد
غمگین نمی شوم،گریه نمی کنم،فراموش شدی
کُل عمرم را به خیال داشتن تو به سر نمیبرم
افسوس نمی خورم،بغض نمی کنم،بی ارزش شدی
هعی بی وفا،غم عشق تورا گران به دوش کشیدم
سخت بود و دلنشین ،پس از اینها ارزان شدی
می گویم:دوستت ندارم،تو باور میکنی و من نه
اعصبانیام که فراموش می کنم،فراموش شدی
هرروز قصهی بی وفایی ات را برای دل میخوانم
اما کَر شده دل عاشق من و تو باعثش شدی
گوید:حکم قصاص دارد چشم به مال دگری داشتن
و تو باید دراینحکم هزاران بار قصاص می شدی
در گوش نسیم و باد،باران،برف و تگرگ گفتم
خیال تورا ببرند و تو در آغوش من پنهان شدی!