دگر نیا ای بی وَفا،زِخیالم پاک شدی
خود بد بودی و بدی کردی ، خود پشیمان شدی
اگر روزی اندر این دل،عزیز و نیک بودی
امروز خط خوردی و به کل سیاه شدی
لافی کشیدم بروی تو و خیال تو از جنس حسرت
مبادا،هرگز!دلتنگ نمی شوم ،فقط افسوس شدی
بعد تو دُرسای در خود کشتم و مروارید ساختم
دختری غزلخوان شدم با سواد ،تو پشیمان شدی
دختری شدم جزوء خوان و شاعر شهر
دختری نامدار و با افتخار،تو پوچ و ویران شدی
دگر سیمرغ عشق تو اندر دلم پر نمی کشد
غمگین نمی شوم،گریه نمی کنم،فراموش شدی
کُل عمرم را به خیال داشتن تو به سر نمیبرم
افسوس نمی خورم،بغض نمی کنم،بی ارزش شدی
هعی بی وفا،غم عشق تورا گران به دوش کشیدم
سخت بود و دلنشین ،پس از اینها ارزان شدی
می گویم:دوستت ندارم،تو باور میکنی و من نه
اعصبانیام که فراموش می کنم،فراموش شدی
هرروز قصهی بی وفایی ات را برای دل میخوانم
اما کَر شده دل عاشق من و تو باعثش شدی
گوید:حکم قصاص دارد چشم به مال دگری داشتن
و تو باید دراینحکم هزاران بار قصاص می شدی
در گوش نسیم و باد،باران،برف و تگرگ گفتم
خیال تورا ببرند و تو در آغوش من پنهان شدی!