الا ای حضرت معشوق منوّر کن جهانم را ،
کدامین چشم میفهمد به جز چشمت زبانم را
به بوی گلشن وصلت چو فرمایی به سر آیم
که درد اشتیاق تو ، بُریده تابِ جانم را
مکن محروم چشمم را از آن چشمان مخمورت
که از مجنون وفرهاد است فراوان داستانم را
بیاور جرعه ای باده زِ ان لعل شکر بارت
از آنم خوشترش بنشان که خوش آید روانم را
به هر سویی که میبینم زِ دامت جان نخواهم برد
که تیر چشم مخمورت نشانست این نهانم را
چو نِی از بند بند من هزاران ناله میخیزد
بیا بشنو نوایم را که سوده استخوانم را
چه شیرین داستانی است مرا این داستان عشق
که پیچاندم به دست تو عنان جسم و جانم را
خوشا حال جنونم را که دل پیوسته میسوزد
تب این تشنگی سوزد حیات جاودانم را
چو پروانه همی گردم به گرد شمع رخسارت
چنان گردم چنان سوزم ندانند دودمانم را
چو آید بر درت راحم به خون دل وضو سازد
نمی دانم چه سان گویم ، ندانم دیگرانم را.