https://t.center/nevisandbdonya
سال ها پیش همه چیز می دانستم،امروز هیچ چیز نمی دانم!
کتاب خواندن یک کشف پیش رونده ی مهیج است تا مدام به نادانی ات پی ببری.
#دورانت
🗯️کپی با ذکر منبع🙏
#نویسندگان_برتر_دنیا
@ketabdostmفایل@Publication20 تبلیغات👈
مگه میشه آخه نویسندههای ایرانی رو دست کم گرفت 🥹✍🏻 مگه میشه عاشق قلم جذاب #مسعود_بهنود نشد !؟ مگه میشه آدم غرق فضاسازی جذاب #سیمین_دانشور نشه
آخه مگه میشه کتابای #محمود_دولت_آبادی رو نخوند 🥲🙂↔️ تازه این ۴ تا کتاب ۱/۱۰۰ کتابای جذاب ایرانی هستن که بنظرم هرکسی با هر سن و سلیقه ای باید بخونه و ازشون نهایت لذت رو ببره 😍🥹
*🟦 رئیسی، نگاهی بهمن انداخت و لبخندی زد و گفت: خیلی عجیبه! یه لک هم تو پروندهات نیست، یعنی حتا خانمبازی هم نکردهای؟!* (نقش ابراهیم رئیسی در نجات عباس معروفی از اعدام)🤔
سرانجام روز ۱۹ آذر ۱۳۷۰ بازجویم حکم توقیف موقت گردون را به دستم داد. از آنجا مستقیم به اداره مطبوعات ارشاد رفتم و آقای مدیرکل گفت کاری از دستش ساخته نیست. بعد به شرکت تعاونی مطبوعات رفتم و برای اولین بار با محسن سازگارا مدیرعامل شرکت تعاونی مطبوعات آشنا شدم. او آنروز خیلی با من حرف زد و گفت باید تلاش کنیم تا این حکم را بشکنیم. از یکسو او میدوید، از سویی حمید مصدق و از سوی دیگر خودم.
یکی از غمانگیزترین دورههای زندگیام همین ۱۸ماه تعطیلی گردون بود که همه رفتوآمدها، تلفنها و ارتباطهایم قطع شد. یکباره احساس کردم چقدر تنها شدهام. نمیدانستم چه خاکی به سرم بریزم. تنها #سیمین_بهبهانی هر روز به من تلفن میزد و دلداریام میداد. نامهنگاری، ملاقات، دیدار و گفتوگو هیچکدام فایدهای نداشت تا اینکه قاضی پروندهام در دادستانی انقلاب حکم مرا اعلام کرد: «اعدام».
فروشکستم. حالا جز نگرانی از حکم اعدامی که قاضیام داده بود، وزارت ارشاد هم کنفیکون شده بود. #خاتمی رفته بود. در همان زمان داشتم رمان «سال بلوا» را مینوشتم و این جمله جایی خودنمایی میکرد: «ما ملت انتظاریم!» و در انتظار سرنوشت گردون میسوختم. حکم اعدام را برداشتم و به طرف #سازگارا راه افتادم. او به من خبر داد که روزهای سهشنبه حجتالاسلام رئیسی، دادستان انقلاب، بار عام دارد و قرار شد که من از ساعت ۶صبح سهشنبه آنجا باشم. این سهشنبه رفتنها، چندبار طول کشید و نوبت من نرسید، بار پنجم، ساعت۱۲ من توانستم آقای رئیسی را ببینم. در هر دیدار پنج نفر میتوانستند به ترتیبِ شماره، وارد اتاق دادستان انقلاب شوند. نفر اول که آخوند پیری بود، به دادستان جوان و خوشتیپ انقلاب گفت اگر اجازه داشته باشد، بماند و به عنوان آخرین نفر با او خصوصی حرف بزند اما رئیسی قبول نکرد. گفت: بفرمایید! خودم را معرفی کردم. رئیسی کمی نگاهم کرد، با لبخند گفت: «همون عباسِ معروفیِ معروف؟» «بله همون کرکس شاهنشاهی! همون غول بیشاخ و دُم که هر روز کیهان مینویسه.» «شما بمونید. نفر بعدی؟» سه نفر بعدی هم مطلبشان را گفتند و رفتند. دادستان انقلاب گفت: «خب آقای معروفی، چه میکنید؟» «رمان مینویسم، کتاب چاپ میکنم. هر کار بشه! چون دفترم بازه اما گردون رو توقیف کردن.» «خب فکر میکنی چرا توقیف شده؟» «همکاران شما از من میپرسن چه جوری و با چه پولی این مجله رنگارنگ را منتشر میکنم؟» «این سؤال من هم هست.» «مجله روی پای خودش ایستاده، ۲۲هزار تیراژ داره.» «چند سالته؟» «۳۳سال» «این چیزهایی که درباره شما در روزنامهها مینویسن، من فکر کردم بالای ۶۰سال رو داری.» آنوقت در کامپیوتر پروندهام را نگاه کرد و گفت: «عجیبه! خیلی عجیبه! لک توی پروندهات نیست.» گفتم: «میدونم. من حتی سمپات کسی یا چیزی نبودهام.» با حیرت خیرهام شد و با خنده پرسید: «حتی خانمبازی هم نکردهای!؟» گفتم: «نه! من زن و سه تا دختر دارم.»
به پشتی صندلیاش تکیه داد با لبخند نگاهم کرد. یک لحظه فکر کردم عجب آخوند خوشسیما و خوشتیپی است. گفت: «پریشب در قم منزل (یکی از علما) #فاضل_میبدی بودم. قسمتی از کتاب «سمفونی مردگان» شما را خوندم. میخواستم ازش بگیرم، دیدم براش امضا کردی بهم نداد. دلم میخواد بخونمش.» اتفاقاً نسخهای از چاپ سوم رمان در کیفم بود. گذاشتم روی میز. دست به جیب برد که پولش را بپردازد. گفتم: «قابلی نداره.» گفت: «نه این میز، میز خطرناکیه. میز قضا و قدر!» و خندید: «باید پولشو بپردازم، شما هم باید بگیری!» ۳۰۰تومان را روی میز گذاشت و گفت: «تعجب میکنم! چرا این قدر راجع به شما بد مینویسن؟ امکانش هست فوری همه گردونها را به من برسونید تا شخصاً مطالعه کنم و تصمیم بگیرم؟» گفتم: «با کمال میل. فردا میارم.» گفت: «نه! فردا دیره. همین حالا!» و تلفن روی میزش را طرف من گذاشت: «زنگ بزن بیارن فوری!» و خواست که ناهار بمانم. تشکر کردم، یک دوره گردون را دادم و خداحافظی کردم. هفته بعد، پروندهام به دادگستری ارجاع و گردون تبرئه شد.🤔
☝️☝️☝️👇👇👇 #چکیده گفتوگو : https://t.center/nevisandbdonya *همیشه فکر میکنم که خیلی آدم خوش شانسی بودم که از بچگی شاهد و ناظر این دورهمیها بودم. این آدمها، هم نویسنده بودند هم شاعر بودند، هم نقاش بودند، هم موسیقیدان و اغلب هم از بهترینها بودند. اول از همه #جلال_آل_احمد و #سیمین خانم آمدند و، چون بچه نداشتند، من در واقع بچهشان شده بودم و برخی جاها که میرفتند من را با خودشان میبردند و خیلی دوستشان داشتم.
#اخوان به دلایلی که خیلی مضحک بود -که حالا بهتر است نگویم- پلیس دنبالش بود؛ پدرم به او گفت بیا خانه ما و آمد خانه ما یک ماه زندگی کرد و من هیچ وقت آن یک ماه یادم نمیرود. آن زمان دبستان میرفتم و مدرسهمان در خیابان یخچال بود. مدرسه که تعطیل میشد، میدویدم تا زودتر برسم خانه تا آقای اخوان را ببینم. ما ساعت ۶ صبح بیدار میشدیم، آقای اخوان ساعت ۱۲ بیدار میشد. خیلی با ما فرق داشت. بیدار میشد میرفت در حیاط و برای خودش بلند بلند شعر میخواند. آدم فوقالعادهای بود.
آقای #جعفری، مدیر انتشارات امیر کبیر گفتند اولین بار است که ما برای یک کتاب، پوستر درست میکنیم با ابعادی بزرگ. روی پوستر هم تصویر ژانرالی بود که تفنگ را به سمت مرد ویت کنگ نشانه گرفته بود... #نیکسون آمد ایران به دیدار #شاه و آن زمان مهمانهای خارجی از فرودگاه مهرآباد با اسکورت میرفتند پاستور. ساواک آمد تمام پوسترهای کتاب را جمع کرد... در روزنامهها هم نوشتند ساواک پوسترها را جمع کرده و همین به فروش کتاب بیشتر کمک کرد.
#محصص خیلی #باسواد، خیلی #روشنفکر و خیلی هم از خود راضی بود. وقتی حرف میزد، همه باید ساکت میشدند و حرف ایشان را گوش میدادند، تایید میکردند، انتقاد هم نمیکردند... در تاریخ هنر ایران آدم بسیار مهمی است.
#سهراب آدم عجیبی بود. خجالتی، ساکت، آرام. همیشه سرش پایین بود در مهمانیها، اما وقتی بحثی در میگرفت، وقتی شروع میکرد به حرف زدن، دیگر همه ساکت میشدند. خیلی روشنفکر بود. دنیا را دیده بود. هند رفته بود، ژاپن رفته بود. خیلی هم قشنگ حرف میزد، با استدلال و منطق. وقتی حرفاش تمام میشد باز سرش را میانداخت پایین و گوش میکرد.
*من هیچوقت ندیدم که سیمین خانم حرفی بزند که برخلاف میل جلال باشد. خانم #دانشور خیلی باسواد بود. آمریکا #زیباییشناسی خوانده بود. #استاد_دانشگاه بود. همه اینها بود، ولی زن سنتی ایرانی بود. جلوی شوهرش در سکوت بود. زن #چوبک و مادر خودم هم همین طوری بودند.
*آمد نشست کنارم و یکی از زیربشقابیهای کاغذی را برداشت و از من طرحی کشید با دو گیس بافته. هر وقت این خاطره را میگویم حسرتی من را فرا میگیرد که چرا آن نقاشی را همان جا گذاشتیم و آمدیم. چرا نیاوردیم با خودمان. من که نمیدانستم او کیست. ولی پدرم که میدانست او #صادق_هدایت است!
*پاریس که بودم، شنبه، یکشنبهها میرفتم خانه پدر #پری_صابری. گاهی اوقات مسافرانی که از تهران میآمدند پاریس، موقع بازگشت آقای صابری میگفت این شماره تلفن را بگیرید بگویید بچهات دارد میمیرد. همهاش گریه میکند. نه چیزی میخورد و نه درس میخواند. بابام میگفت عادت میکند. دیکتاتور بود.
فرزندم؛ با کسی دوست شو که کارتِ کتابخانه اش از کارت عابر بانکِ والدینش برایش ارزشمندتر باشد. تشخيص اش سخت نيست، حتماً در کیفش بجای فندک و انبوه لوازم آرایش، کتابی برای خواندن و بجای صحبت از آخرین مدل پورشه و تیپ فلان خواننده و هنرپیشه از گلچین هایی که وارد بازار نشر شده اند، حرف می زند.
کسی که وقتش به جای کافی شاپ ها و متر کردن خیابانها، در کتابخانه ها و کتابفروشی ها بگذرد. کسی که یک غزل #حافظ زنده اش کند و برای تماشایِ سرو سیمین#سعدی سرش را بر باد بدهد و با رباعي های #خیام دلش روشن شود.
کسی که سوار بر شبدیزِ #خسرو همراه با لیلی و مجنون به جشن شیرین و فرهادِ #نظامی برود.
با کسی دوست شو که بر داغ #سهراب جوانمرگ گریسته و رستم #شاهنامه را بر جومونگ تلویزیون ترجیح دهد و برای فرزند همسایه شان دعایِ #فردوسی بزرگ را بخواند:
🌸🌸سیه نرگسانت پر از شرم باد 🌸🌸رخانت همیشه پر آزرم باد
کسی که در جستجوی خورشید #شمس همراه با #مولانا از بلخ تا قونیه سفر کرده و در خلوتِ کیمیا خاتون سماع کرده باشد.
فرزندم؛ با جوانی دوست شو که فریاد #آی_آدمهای#نیما را شنیده و #آیدا را در آیینه #شاملو دیده باشد. کسی که #آرش_کمانگیرِ #سیاوش_کسرایی را به رویِ خار و خاراسنگ خوانده و در یک شب مهتابی با #مشیری باز از آن کوچه گذشته و اشکی در گذرگاه تاریخ ریخته باشد.
با کسی دوست شو که در سرمای زمستانِ #اخوان با قاصدک، نرم و آهسته به سراغ #سهراب_سپهری رفته باشد تا با #فروغ تولدی دیگر پیدا کند و تا شقایق هست زندگی کند...
کسی که #الهه_نازِ #بنان و گلنار و زهره #داریوش_رفیعی را دوست داشته و آواز قمر، مرغ جانش را به پرواز در آورد.
کسی که تار شهناز و لطفی زخمه بر دلش بزند ، #بانگ_نی#کسایی و موسوی آتش به جانش افکند و با سه تار ذوالفنون و ساز #یاحقی شهنوازی کند. با کسی دوست شو که شخص را مانند بت پرستش نکند پرستش از ان خداست ان هم آگاهانه نه کور کورانه . با کسی دوست شو که در موبایلش بجای صد نوع گیم، #صد_کتاب_صوتی باشد و اگر جایی به انتظار نشست، انتظارش را با #صد_سال_تنهایی مارکز پُر کند و با #بیگانه آلبر کامو، بیگانه نباشد... کسی که در #اوج_جنگ با #آناکارنینا در اندیشه #صلح با #تولستوی باشد. کسی که #داستایوسکی و #برادران_کارامازوف را بخاطر #جنایت یک ابله، #مکافات نکند و هستی و نیستی اش را تقدیم #سارتر کند.
فرزند عزیزم؛ با کسی باش که پرورش عضلات مغزش را مهم تر از عضلات بدنش با تزریق آمپول بداند. کسی که برای به دست آوردن محبوبش مبارزه می کند، اما هیچ عشقی را گدایی نمی کند...!
فردی که شرم را در نگاه خود جستجو می کند.
با کسی که بداند راه موفقیت، با شکست سنگفرش شده و با هر شکست،محکمتر از قبل کنارت می ماند. کسی که آرزو نکند مشکلاتش آسان شوند، بلکه تلاش کند که توانش افزونی یابد. کسی كه حتی در اوج اندوه ، تبسم را فراموش نکند و کلامش تسکینی باشد برای #دوزخیان_روی_زمین.
فرزند عزیزم؛ اگر با کسی دوست شدی که اهل خواندن بود، کنارش باش. لازم نیست دوستِ تو شاگرد اول کلاس باشد. کافیست فقط کتابخوان باشد. چون کسی که کتابخوان است یک روز درس خوان هم می شود، اما خیلی از درس خوان ها هرگز کتابخوان نخواهند شد. با کسی دوست شو که بوی #کتاب بدهد. کسی که عطر و ادکلنش بویِ خوش کتاب باشد.