https://t.center/nevisandbdonya
سال ها پیش همه چیز می دانستم،امروز هیچ چیز نمی دانم!
کتاب خواندن یک کشف پیش رونده ی مهیج است تا مدام به نادانی ات پی ببری.
#دورانت
🗯️کپی با ذکر منبع🙏
#نویسندگان_برتر_دنیا
@ketabdostmفایل@Publication20 تبلیغات👈
☝️☝️☝️👇👇👇 #چکیده گفتوگو : https://t.center/nevisandbdonya *همیشه فکر میکنم که خیلی آدم خوش شانسی بودم که از بچگی شاهد و ناظر این دورهمیها بودم. این آدمها، هم نویسنده بودند هم شاعر بودند، هم نقاش بودند، هم موسیقیدان و اغلب هم از بهترینها بودند. اول از همه #جلال_آل_احمد و #سیمین خانم آمدند و، چون بچه نداشتند، من در واقع بچهشان شده بودم و برخی جاها که میرفتند من را با خودشان میبردند و خیلی دوستشان داشتم.
#اخوان به دلایلی که خیلی مضحک بود -که حالا بهتر است نگویم- پلیس دنبالش بود؛ پدرم به او گفت بیا خانه ما و آمد خانه ما یک ماه زندگی کرد و من هیچ وقت آن یک ماه یادم نمیرود. آن زمان دبستان میرفتم و مدرسهمان در خیابان یخچال بود. مدرسه که تعطیل میشد، میدویدم تا زودتر برسم خانه تا آقای اخوان را ببینم. ما ساعت ۶ صبح بیدار میشدیم، آقای اخوان ساعت ۱۲ بیدار میشد. خیلی با ما فرق داشت. بیدار میشد میرفت در حیاط و برای خودش بلند بلند شعر میخواند. آدم فوقالعادهای بود.
آقای #جعفری، مدیر انتشارات امیر کبیر گفتند اولین بار است که ما برای یک کتاب، پوستر درست میکنیم با ابعادی بزرگ. روی پوستر هم تصویر ژانرالی بود که تفنگ را به سمت مرد ویت کنگ نشانه گرفته بود... #نیکسون آمد ایران به دیدار #شاه و آن زمان مهمانهای خارجی از فرودگاه مهرآباد با اسکورت میرفتند پاستور. ساواک آمد تمام پوسترهای کتاب را جمع کرد... در روزنامهها هم نوشتند ساواک پوسترها را جمع کرده و همین به فروش کتاب بیشتر کمک کرد.
#محصص خیلی #باسواد، خیلی #روشنفکر و خیلی هم از خود راضی بود. وقتی حرف میزد، همه باید ساکت میشدند و حرف ایشان را گوش میدادند، تایید میکردند، انتقاد هم نمیکردند... در تاریخ هنر ایران آدم بسیار مهمی است.
#سهراب آدم عجیبی بود. خجالتی، ساکت، آرام. همیشه سرش پایین بود در مهمانیها، اما وقتی بحثی در میگرفت، وقتی شروع میکرد به حرف زدن، دیگر همه ساکت میشدند. خیلی روشنفکر بود. دنیا را دیده بود. هند رفته بود، ژاپن رفته بود. خیلی هم قشنگ حرف میزد، با استدلال و منطق. وقتی حرفاش تمام میشد باز سرش را میانداخت پایین و گوش میکرد.
*من هیچوقت ندیدم که سیمین خانم حرفی بزند که برخلاف میل جلال باشد. خانم #دانشور خیلی باسواد بود. آمریکا #زیباییشناسی خوانده بود. #استاد_دانشگاه بود. همه اینها بود، ولی زن سنتی ایرانی بود. جلوی شوهرش در سکوت بود. زن #چوبک و مادر خودم هم همین طوری بودند.
*آمد نشست کنارم و یکی از زیربشقابیهای کاغذی را برداشت و از من طرحی کشید با دو گیس بافته. هر وقت این خاطره را میگویم حسرتی من را فرا میگیرد که چرا آن نقاشی را همان جا گذاشتیم و آمدیم. چرا نیاوردیم با خودمان. من که نمیدانستم او کیست. ولی پدرم که میدانست او #صادق_هدایت است!
*پاریس که بودم، شنبه، یکشنبهها میرفتم خانه پدر #پری_صابری. گاهی اوقات مسافرانی که از تهران میآمدند پاریس، موقع بازگشت آقای صابری میگفت این شماره تلفن را بگیرید بگویید بچهات دارد میمیرد. همهاش گریه میکند. نه چیزی میخورد و نه درس میخواند. بابام میگفت عادت میکند. دیکتاتور بود.