#شعراگر جادوی باید آموختن
بپرّیم با مرغ و آهو شویم
مگر شاه را نزد ماه آوریم
به بند و فسون چشمها دوختن
بپوییم و در چاره جادو شویم
به نزدیک او پایگاه آوریم
که از گلسِتان یک زمان مگذرید
مگر با گل از باغ، گوهر برید
که اکنون چه چارهست با من بگوی
که ما را دل و جان پر از مهر اوست
یکی راه جستن به نزدیک اوی
همه آرزو، دیدنِ چهر اوست
بگیر این سیه گیسو از یکسوام
ز بهر تو باید همی گیسوام
گرفت آن زمان دستِ دستان به دست
سوی خانۀ زرنگار آمدند
شگفتی بماند اندر او زال زر
دو رخساره چون لاله اندر سمن
همان زال با فـرّ شاهنشهی
برفتند هر دو به کردار مست
بدان مجلس شاهوار آمدند
بدان روی و آن موی و بالا و فرّ
سر زلف جعدش شکن بر شکن
نشستـه بـرِ مـاه ، با فـرّهــی
#شاهنامه #فردوسی