روز + نامه - نگین حسینی

#بلوچستان
Канал
Логотип телеграм канала روز + نامه - نگین حسینی
@neginpaperПродвигать
329
подписчиков
238
фото
91
видео
92
ссылки
جنایت جمهوری اسلامی علیه بشریت
نابینا کردن معترضان به سبک آقامحمدخان قاجار


ماموران سنگدل #آقامحمدخان قاجار پس از فتح کرمان، به دستور او چشمان ۲۰ هزار نفر از مردم کرمان را از کاسه درآوردند و تپه‌ای بزرگ از چشمان مردم ساختند. فرش قرمز خان قاجار و رود خونی که در کرمان راه انداخت، یکی از خونبارترین برگ‌های تاریخ ایران است که امروز، به شکلی دیگر، با تفنگ ساچمه‌ای و پینت‌بال ماموران رژیم اسلامی در حال تکرار است.

رژیم جمهوری اسلامی با قساوتی قابل مقایسه با خان قاجار، از #نابینا کردن #معترضان به عنوان ابزاری برای تنبیه آنها و درس عبرت برای دیگران استفاده می‌کند. بر اساس گزارش‌های اخیر، بیش از هزار نفر بر اثر شلیک گلوله‌های #ساچمه‌ای و #پینت‌بال، بینایی چشمان خود را از دست داده‌اند. گزارشی دیگر حاکی از آن است که رکورد تخلیه چشم در بیمارستان #فارابی شکسته شده و فقط در یک ماه، ۱۱۰۰ چشمِ آسیب‌دیده در اعتراضان، تخلیه شده است.

نیویورک تایمز در گزارشی اشاره کرده که چشم‌پزشکان بیمارستان‌های #رسول‌اکرم، #لبافی‌نژاد و #فارابی تخمین زده‌اند که بیش از ۵۰۰ نفر را به دلیل #شلیک_مستقیم ماموران به چشم‌های‌شان در اعتراضات اخیر پذیرش کرده‌اند. در #کردستان نیز به چشمان دستکم ۸۰ نفر و در #سیستان و #بلوچستان به چشمان حداقل ۲۰ نفر شلیک شده است. پدر جوان ۱۸ساله‌ای که بینایی هر دو چشمش را از دست داده، به نهادهای حقوق بشری گفته که پسرش نیازمند انجام ۶ جراحی است؛ در حالی که او امکان پرداخت هزینه‌های #جراحی را ندارد. نیویورک تایمز همچنین از عکس‌های هولناک و دلخراش مصدومان نوشته که شبکیه چشم‌های‌شان متلاشی شده، اعصاب بینایی‌شان قطع شده و عنبیه‌شان سوراخ شده است.

به تازگی ۱۴۰ چشم‌پزشک با امضای «گروه ویتره و رتین انجمن چشم پزشکی ایران» در نامه‌ای خطاب به دکتر جباروند، رئیس کل انجمن چشم پزشکی ایران، نوشته‌اند: «...در طول مدت رویداد های اعتراضی اخیر، تعداد زیادی از بیماران با صدمات چشمی در اثر اصابت ساچمه و پینت‌بال و امثال آن به مراکز درمانی مراجعه نموده‌اند که متاسفانه در بسیاری از موارد، ضربه وارده منجر به از بین رفتن بینایی یک و یا هردو چشم شده است. بنابر این لازم است مراتب به مقامات مربوطه منعکس گردد و در مورد تبعات جبران‌ناپذیر این‌گونه آسیب‌های شدید چشمی هشدارهای ضروری داده شود.»

۲۲۸ سال پیش، اگر شاه قاجار تفنگ ساچمه‌ای و پینت‌بال و گلوله جنگی داشت، چشمان مردم را راحت‌تر از حدقه درمی‌آورد. بدون تردید برخورد وحشیانه و آقامحمدخانی جمهوری اسلامی با مردم معترض، «جنایت علیه بشریت» است که باید در دادگاه‌های بین‌المللی مورد رسیدگی قرار گیرد.

#نگین_حسینی #مهسا_امینی #اعتراضات_سراسری
@neginpaper
برای #هستی_نارویی، کودک بلوچ

از اسمش که تمام «هستی» را در خود جا داده بود، هفت سال زندگی درآمد؛ فقط هفت سال. هفتاد - هشتاد سال دیگرش را #جمهوری_اسلامی از او دزدید. در #جمعه_خونین_زاهدان با مادربزرگش به مصلا رفته بود که گلوله گاز اشک‌آور ماموران رژیم بر سر کوچکش فرود آمد. گاز همه جا را گرفت و بچه خفه شد. دوباره بخوانید: هستی ۷ ساله، با سر زخمی از اصابت #گاز_اشک‌آور، در گاز خفه شد و جان داد.

حالا تقریبا دو ماه بعد از جمعه خونین زاهدان، اسم و عکس #هستی_نارویی به عنوان یکی از کشته شدگان آن روز منتشر شده است. دخترک در اتاقی محقر، نشسته روی فرش، تکیه داده به دیوار گچی و لبخند می‌زند؛ صمیمی و پر از شورِ زندگی. در عکس دیگرش بزرگتر به نظر می‌رسد اما هنوز همان پیراهن گل‌گلی با طرح قرمز #بلوچ را به تن دارد.
هستی در این عکس تا ابد زنده است؛ نه مصلایی هست و نه نمازی و دژخیمی و نه فرق شکافته‌ای و نه خفگی و مرگی.

نام فامیل او مرا یاد مصیبتی دیگر می‌اندازد: #صدرا_نارویی؛ ۵ ساله، اردیبهشت ۱۴۰۰ در تیراندازی ماموران نیروی انتظامی به یک خودرو در #ایرانشهر #زاهدان مجروح شد و در نهایت در بیمارستان از دنیا رفت. نه! کشته شد. رژیم جمهوری اسلامی هرقدر در دادن زندگی راحت و امن به #بلوچستان خساست کرده، در دادن مرگ‌هایی به غایت سخت و جگرسوز به آنها دست و دلبازی به خرج داده است. سرزمینی که مردمش #شناسنامه نمی‌گیرند، #آب نمی‌گیرند، رفاه نمی‌گیرند، امنیت و احترام نمی‌گیرند، در عوض، خشونت و جنایت و مرگ را به راحتی در اشکال متنوعی دریافت کرده‌اند.

به عکس هستی نگاه کنید و مرگش را به یاد آورید: نماز و فرق شکافته و خفگی... چه روایت آشنایی! فقط نام ابن‌ملجم، علی است.

#نگین_حسینی
تیرهای چراغ برق، تند تند از کنارم عبور می‌کنند و من زیر هر کدام، سایه خمیده مردی را می‌بینم که دستانش را دور تیرها بسته‌اند. سرش را پایین انداخته و صورتش را میان زانوهایش گرفته است. تصویر #خدانور است که زیر هر تیرک، تیر می‌شود به قلبم.
بدنی با آن پیچ و تاب قشنگِ رقص، از دو نیمه‌شب تا هفت صبح کتک خورده و بسته شده به تیرکِ تحقیر به نرخ سی میلیون تومان؛ رشوه پسر فرمانده بسیج برای شکستن مردی که اهالی شیرآباد زاهدان دوستش داشتند، آنقدر که حتی کارگرانی که محتاج نان شب بودند، صد میلیون تومان جمع کردند تا آزادش کنند و پرونده‌اش را به دادگاهی مثلا بی‌طرف بسپارند.
تیر بعدی و باز خدانور و باز خدانور و باز خدانور. تیر بعدی اما در جمعه خونین زاهدان می‌نشیند بر پشتش. در بیمارستان تامین اجتماعی حس پاهایش را از دست می‌دهد و فریاد می‌زند برای کمک. سایه مرگ را که آن شب، با دست‌های بسته به تیرک سی میلیونی، روی سرش دیده بود، دوباره می‌بیند که در بیمارستان پرسه می‌زند؛ قاتل‌ها همان حوالی‌اند و دست‌شان در دست سیاهی. سایه مرگند روی سر خدانور.
خدانور جان می‌دهد در روز تولدش که در سندی ثبت نشده بود.
۱۰ مهر ۱۳۷۴
۱۰ مهر ۱۴۰۱
هیچ شناسنامه‌ای ۲۷سالگی خدانور را در روز مرگش جشن نگرفت. شناسنامه‌ای نبود تا در روز تولدش، مهر «فوت‌شده» روی صفحه اولش بخورد.
«ننه سنوبر» زجه می‌زد. بالاخره زورشان رسید و پسرش را، همدمش را، دادرسش را کشتند. ننه سنوبر می‌دانست که پسرش به آرزویش رسیده: پیش از ننه رفته بود.

مردی در وطن خود بی‌ برگه هویت، حالا اسمش همه جا هست؛ نه فقط شیرآباد #زاهدان، نه فقط #بلوچستان، نه فقط ایران؛ که در گوشه‌هایی از این دنیا. زخمی که قامت خمیده خدانور به قلب‌ها زده، التیام‌پذیر نیست؛ زخمی که می‌خواهد خود را، خدانور را، به جهان نشان دهد.
هر کس که جلوی تیرکی می‌نشیند با دستان بسته، به هق‌هق می‌افتد. آن قامت خمیده. کفش‌های محزون پای سکو. لیوان آبی که مقابل عطش خدانور شرمسار بود. فریاد جان‌دادن در بیمارستان بدون دادرس. آنها که خدانور شده‌اند، پای تیرک‌ها اشک می‌ریزند. این خدانور است که می‌گرید در بدن‌هایی که ترجمانِ گوشه‌هایی از رنج او شده‌اند.
خدانور رفت ولی جان زندگی را در رقصش به جا گذاشت. خدانور غریبانه رفت اما به آرزویِ #آزادی ملتی جان داد؛ به نامِ بی‌شناسنامه‌اش جان داد و آن را چون طلوع خورشید، جاری‌ کرد در زندگی تاریک ما: خدای نور؛ خدای نور آزادی.
#نگین_حسینی
#خدانور_لجه‌ای #مهسا_امینی
@neginpaper
پایان مماشات کجاست؟

روزی که آمنه سادات ذبیح‌پور، خبرنگارنمایِ صدا و سیمای میلی از رژیم خواست به «مماشات با معترضان» پایان دهد، جسد یاسر بهادرزهی، نوجوان ۱۷ ساله و #معلول_ذهنی، غرق در خون افتاده بود در بیابان‌های اطراف ساختمان فرمانداری #خاش. یاسر روز جمعه کشته شده بود؛ همان جمعه که رگبار گلوله، سینه #مبین_میرکازهی، نوجوان ۱۴ ساله را شکافت. همان جمعه که دستکم ۱۶ جان عزیز و بی‌گناه در خاش بلوچستان، خون شد و جاری شد بر زمین.

یاسر به سال هجدهم زندگی‌اش نرسید؛ به سوم دی ماه، به روز تولدش. #جمعه_خونین_خاش آخرین جمعه و آخرین روز زندگی‌ او بود. کارت بهزیستی یاسر نشان می‌دهد که او #معلولیت_ذهنی داشت، درجه شدید. جسدش یک روز پس از قتل‌عام #معترضان در جمعه خونین خاش پیدا شد. افتاده بود وسط بیابان. خون تمام سینه‌اش را پوشانده بود. پاهای لاغرش در کفش‌های سیاه دیگر جانی نداشت و گوش‌هایش ناله‌های سوزناک اطرافیان را نمی‌شنید. چه غریبانه روی خاک سرزمینش جان داده بود.

#سیزده_آبان در تاریخ جمهوری اسلامی روز عزای همیشگی برای کشتن یک نوجوان، فقط یک نوجوان در زمان محمدرضاشاه #پهلوی است. اما رژیم اسلامی چنان ۱۳ آبانی را از #بلوچستان تا #کردستان رقم زد که بار دیگر روی پهلوی را سپید کرد. مگر #کودکان_خاش چه کرده بودند جز سنگ‌پرانی به سمت ساختمان #فرمانداری، که رگبار گلوله سینه‌های‌شان را شکافت؟!

آمنه‌سادات را از خواب بیدار کنید و به او بگویید «پایان مماشات» را در خاش بجوید؛ در سینه خونین پسرک معلول ذهنی که هفده سال با محرومیت‌ها و نبود قوانین حمایتی زندگی کرد و سرانجام، نه به دست دشمن خارجی، که با اسلحه مردانِ وطنِ خودش به رگبار بسته شد. پایان مماشات در جسدهایی است که این روزها نقش بر خیابان‌ها می‌شود. پایان مماشات نیکاست، ساریناست، مهساست. هزاران زندانی دربند رژیم است. هزاران #اعتراف_اجباری است. پایان مماشات، قتل #ستار_بهشتی زیر شکنجه است. رنجِ جانِ گوهر عشقی است. صدای دربند #توماج است. چشم‌های به ابد دوخته شده ندا آقاسلطان است. پایان مماشات، چشم‌های ریرا ست، بدن سوخته مسافران پرواز ۷۵۲ است. پایان مماشات دل‌های همیشه داغدارِ بازماندگان جنایت‌های رژیم است.

در کدام بهشت زندگی می‌کنی آمنه سادات که اینهمه «پایان مماشات» را در ۴۳ سال گذشته هنوز ندیده‌ای؟! پایان مماشات جایی است که خون شتک می‌زند روی برگ‌های تاریخ و تو آمنه‌سادات، هرچه تلاش کنی آن را بشویی، پاک نمی‌شود؛ خصلت خون است که رنگش برای همیشه به دامن قاتل و همدستانش بچسبد.

#نگین_حسینی #یاسر_بهادرزهی #مهسا_امینی #اعتراضات_سراسری #زن_زندگی_آزادی
دایَه دایَه، امروز در قلب #شیکاگو طنین‌انداز شدی و من مچاله شدم. داشتم از روی پله‌های منتهی به فواره باکینگهام، از جمعیت ویدیو می‌گرفتم که ناگهان چون پتکی بر من فرود آمدی. می‌دانی که بیش از ده سال بود که از تو می‌گُریختم. از اینهمه حُزن و اندوهی که در هر خط توست، فرار می‌کردم؛ هر کلمه‌ات پنجه به قلبم می‌کشید و من دیگر توان تحمل اندوهت را نداشتم.
دایَه دایَه، دوازده سال پیش که به شیکاگو آمدم، هرگز تصور نمی‌کردم که روزی تو را پشت بلندگوهای قوی، در قلب این شهر بشنوم و همه وجودم، مثل تارهای حنجره‌ات از این فریاد، به لرزه درآید. خودت می‌دانی که چه تاریخی از رنجِ #قربانیان ظلم و #ستم را در هر کلمه‌ات پنهان کرده‌ای و اگر کسی معنای تو را بفهمد، به حتم چشمانش خیس می‌شود؛ مخصوصا این روزها که هر کلمه‌ات، آدم را یاد تن پاره‌پاره مهسا و نیکا و سارینا و کودکان #بلوچستان و مردم #کردستان و #دانشجویان و همه قربانیان ایران می‌اندازد.
دایه دایه، وسط تظاهرات شیکاگو در گوشم پیچیدی که «مادر مادر، هنگام جنگ است و قطار فشنگ بالای سرم پر از فشنگ است». همه جنگ‌هایی را که از صد سال پیش تا امروز برای‌شان مویه کردی، یادم آوردی. «خبر مه بوریتو سی هالوونم: خبر مرا برای دایی هایم ببرید»، دلم آتش گرفت برای #آتش_شاکرمی، که خبر نیکا را برایش بردند و چنان خنجری در قلبش فرو کردند که تا زنده است، از آن خون می‌چکد.
دایَه دایَه، تو بیش از صد سال عمر داری، از جنگ‌ها و ظلمات فراوان در تاریخ ایران گذشته‌ای، ابیاتت به فراخور زمان تغییرات زیادی کرده‌اند اما آن روح زخم‌خورده، آن فریاد در گلو مانده، آن زخم همیشه تازه، همچنان در نوای تو هست.
تو بزرگتر از آنی که فقط در یک قوم بگُنجی. تو ترانه‌ای بوده‌ای برای همه اقوام ایرانی؛ برای آن که همه‌شان را زیر چتر خودت نگه داری و یادشان بیاوری که دشمنی مشترک دارند که برای مبارزه با او باید با هم یکصدا و هم‌قسم شوند. با این‌همه بزرگی‌ات ای ترانه‌ی اندوه، هرگز در باورم نبود که روزی، روبروی فواره باکینگهام شیکاگو دست در گردنم بیندازی و من از لمسِ دوباره رنج تاریخی تو و شتک‌های خون روی ایرانم، به هق‌هق بیفتم.
#نگین_حسینی #دختر_لر #دایه_دایه_وقت_جنگه
#زن_زندگی_آزادی #نیکا_شاکرمی
#مهسا_امینی #سارینا_اسماعیل_زاده #کودکان_بلوچستان #اعتراضات_سراسری
#mahsaamini
۹ اکتبر ۲۰۲۲

سوگنامه‌ای برای جمعه سیاه بلوچستان

دخترک حتما شبیه همان دختربچه‌هایی بود که بیست سال پیش در #چابهار دیده بودم. همه‌شان در پیراهن‌های رنگی بلند سبز و قرمز، #سوزن‌دوزی‌شده، با #سریگ (روسری) بزرگ، با دمپایی‌هایی گشاد؛ انگشت‌پاهای‌شان از جلو بیرون زده بود. محروم بودند اما نگاه‌شان پر از شرم و غرور بود.
دخترک پانزده ساله حتما همان شرم دختربچه‌ها را داشت وقتی مقابل فرمانده انتظامی ایستاد. گوشه سریگش را با خجالت جلوی دهانش گرفته بود و بریده بریده به سوالات مردی جواب می‌داد که با هر پرسش و هر قدم که به سمت دخترک برمی‌داشت، ترسناک‌تر می‌شد. حالا صدای نفس‌های تند و بریده فرمانده زیر گوش دخترک بود... بخشی از دخترک برای همیشه در آن دفتر مخوف دفن شد.
رعشه‌های تن دخترک افتاد به جان شهر. مگر می‌شد ساکت نشست در برابر جنایتی که کمتر از کشتن مهسا در پایتخت نبود؟
جمعیت خشمگین جواب می‌خواست اما پاسخ، گلوله بود پشت گلوله. حمله وحشیانه به مردم بی‌دفاع. به آتش کشیدن خودروها. کودک و نوجوان، جوان و پیر، همه از دم، غرق در خون. ده، بیست، سی، هشتاد، نود، صد... اینها عدد نبود؛ شمار جسدهای خونین بلوچ‌ها بود. شمار زندگی‌های گرفته شده بود.
و تلخ‌تر، به گلوله بستنِ کودکان و نوجوانانی که داشتنِ #شناسنامه رویای‌شان شده بود. بچه‌هایی که بدون کاغذ هویت، حق مدرسه رفتن نداشتند، حق کار کردن نداشتند. بچه‌های بی‌آرزو و بی‌آینده‌ای که تا وقتی زنده بودند، هرگز به حساب نیامدند، و حتی وقتی که تن‌های غرق خون‌شان بر زمین افتاد، میان کشته‌شد‌ه‌ها هم شمارش نشدند. چه تلخ بود سرنوشت بی‌شناسنامه‌ها، نه در آمار جمعیتِ زنده‌ها شمرده شدند و نه در آمار کشته‌شده‌ها «آدم»‌به حساب آمدند.
بعد از آن حمام خون و دستگیری‌‌های گسترده، بازجویی سر نوجوان بلوچ داد زده بود: «تو که شناسنامه نداری! الان همین‌جا مثل سگ بکُشمت، مگه آدمی که حساب بشی؟»
مردم زخم دیده بودند اما به جای مرهم، زخمی دیگر بر تن خسته‌شان زدند.
از داستان‌های زندگی زنانی که در چابهار دیدم، تا دخترکی که #فرمانده_نیروی_انتظامی_چابهار به او تجاوز کرد، تا صدها بلوچ کشته و زخمی در #جمعه_سیاه، تا هزاران #کودک_بی‌شناسنامه، همه تنها گوشه‌هایی است از رنجی که مردم #بلوچ برده و می‌برند از نظامی که فقط ستمگری را بر آنها تمام و کمال ادا کرده است.
#نگین_حسینی #جمعه_سیاه_بلوچستان #بلوچستان #مهسا_امینی #اعتراضات_سراسری
#mahsaamini