روز + نامه - نگین حسینی

#شناسنامه
Канал
Логотип телеграм канала روز + نامه - نگین حسینی
@neginpaperПродвигать
329
подписчиков
238
фото
91
видео
92
ссылки
برای #هستی_نارویی، کودک بلوچ

از اسمش که تمام «هستی» را در خود جا داده بود، هفت سال زندگی درآمد؛ فقط هفت سال. هفتاد - هشتاد سال دیگرش را #جمهوری_اسلامی از او دزدید. در #جمعه_خونین_زاهدان با مادربزرگش به مصلا رفته بود که گلوله گاز اشک‌آور ماموران رژیم بر سر کوچکش فرود آمد. گاز همه جا را گرفت و بچه خفه شد. دوباره بخوانید: هستی ۷ ساله، با سر زخمی از اصابت #گاز_اشک‌آور، در گاز خفه شد و جان داد.

حالا تقریبا دو ماه بعد از جمعه خونین زاهدان، اسم و عکس #هستی_نارویی به عنوان یکی از کشته شدگان آن روز منتشر شده است. دخترک در اتاقی محقر، نشسته روی فرش، تکیه داده به دیوار گچی و لبخند می‌زند؛ صمیمی و پر از شورِ زندگی. در عکس دیگرش بزرگتر به نظر می‌رسد اما هنوز همان پیراهن گل‌گلی با طرح قرمز #بلوچ را به تن دارد.
هستی در این عکس تا ابد زنده است؛ نه مصلایی هست و نه نمازی و دژخیمی و نه فرق شکافته‌ای و نه خفگی و مرگی.

نام فامیل او مرا یاد مصیبتی دیگر می‌اندازد: #صدرا_نارویی؛ ۵ ساله، اردیبهشت ۱۴۰۰ در تیراندازی ماموران نیروی انتظامی به یک خودرو در #ایرانشهر #زاهدان مجروح شد و در نهایت در بیمارستان از دنیا رفت. نه! کشته شد. رژیم جمهوری اسلامی هرقدر در دادن زندگی راحت و امن به #بلوچستان خساست کرده، در دادن مرگ‌هایی به غایت سخت و جگرسوز به آنها دست و دلبازی به خرج داده است. سرزمینی که مردمش #شناسنامه نمی‌گیرند، #آب نمی‌گیرند، رفاه نمی‌گیرند، امنیت و احترام نمی‌گیرند، در عوض، خشونت و جنایت و مرگ را به راحتی در اشکال متنوعی دریافت کرده‌اند.

به عکس هستی نگاه کنید و مرگش را به یاد آورید: نماز و فرق شکافته و خفگی... چه روایت آشنایی! فقط نام ابن‌ملجم، علی است.

#نگین_حسینی
۹ اکتبر ۲۰۲۲

سوگنامه‌ای برای جمعه سیاه بلوچستان

دخترک حتما شبیه همان دختربچه‌هایی بود که بیست سال پیش در #چابهار دیده بودم. همه‌شان در پیراهن‌های رنگی بلند سبز و قرمز، #سوزن‌دوزی‌شده، با #سریگ (روسری) بزرگ، با دمپایی‌هایی گشاد؛ انگشت‌پاهای‌شان از جلو بیرون زده بود. محروم بودند اما نگاه‌شان پر از شرم و غرور بود.
دخترک پانزده ساله حتما همان شرم دختربچه‌ها را داشت وقتی مقابل فرمانده انتظامی ایستاد. گوشه سریگش را با خجالت جلوی دهانش گرفته بود و بریده بریده به سوالات مردی جواب می‌داد که با هر پرسش و هر قدم که به سمت دخترک برمی‌داشت، ترسناک‌تر می‌شد. حالا صدای نفس‌های تند و بریده فرمانده زیر گوش دخترک بود... بخشی از دخترک برای همیشه در آن دفتر مخوف دفن شد.
رعشه‌های تن دخترک افتاد به جان شهر. مگر می‌شد ساکت نشست در برابر جنایتی که کمتر از کشتن مهسا در پایتخت نبود؟
جمعیت خشمگین جواب می‌خواست اما پاسخ، گلوله بود پشت گلوله. حمله وحشیانه به مردم بی‌دفاع. به آتش کشیدن خودروها. کودک و نوجوان، جوان و پیر، همه از دم، غرق در خون. ده، بیست، سی، هشتاد، نود، صد... اینها عدد نبود؛ شمار جسدهای خونین بلوچ‌ها بود. شمار زندگی‌های گرفته شده بود.
و تلخ‌تر، به گلوله بستنِ کودکان و نوجوانانی که داشتنِ #شناسنامه رویای‌شان شده بود. بچه‌هایی که بدون کاغذ هویت، حق مدرسه رفتن نداشتند، حق کار کردن نداشتند. بچه‌های بی‌آرزو و بی‌آینده‌ای که تا وقتی زنده بودند، هرگز به حساب نیامدند، و حتی وقتی که تن‌های غرق خون‌شان بر زمین افتاد، میان کشته‌شد‌ه‌ها هم شمارش نشدند. چه تلخ بود سرنوشت بی‌شناسنامه‌ها، نه در آمار جمعیتِ زنده‌ها شمرده شدند و نه در آمار کشته‌شده‌ها «آدم»‌به حساب آمدند.
بعد از آن حمام خون و دستگیری‌‌های گسترده، بازجویی سر نوجوان بلوچ داد زده بود: «تو که شناسنامه نداری! الان همین‌جا مثل سگ بکُشمت، مگه آدمی که حساب بشی؟»
مردم زخم دیده بودند اما به جای مرهم، زخمی دیگر بر تن خسته‌شان زدند.
از داستان‌های زندگی زنانی که در چابهار دیدم، تا دخترکی که #فرمانده_نیروی_انتظامی_چابهار به او تجاوز کرد، تا صدها بلوچ کشته و زخمی در #جمعه_سیاه، تا هزاران #کودک_بی‌شناسنامه، همه تنها گوشه‌هایی است از رنجی که مردم #بلوچ برده و می‌برند از نظامی که فقط ستمگری را بر آنها تمام و کمال ادا کرده است.
#نگین_حسینی #جمعه_سیاه_بلوچستان #بلوچستان #مهسا_امینی #اعتراضات_سراسری
#mahsaamini