فرشته_ ی_ کوچک _ اسالم 𡰽𡰽
منم نشستم کنار کیوان ! گفتم : مامان مون مرده؟
کیوان با مکث جواب داد : رفته یه جای بهتر !
گفتم : # عذاب میبینه ؟
کیوان گفت : الله اعلم ....
گفتم : نمرده ! بدنش گرم بود هنوز .... آره گرم بود .... من میرم پیشش ...
اینو گفتم و نفهمیدم چجوری از پله ها رفتم پایین ! سردخونه رو پیدا کردم ! هرچی مسئول اونجا بهم میگفت نمیتونم تنها برم
اونجا بهش گوش نمیدادم ! رفتم و گفتم بگو مامانم تو کدوم یکی از ایناس !
مسئول سردخونه گفت : مامانت کیه ؟
اسم مادرمو گفتم و بهم گفت : نمیتونم بزارم ببینیش تو هنوز خیلی بچه یی ....
گفتم : اگه نشونم ندی همینجا میشینم و نمیرم بیرون !
هرجوری بود اون اقا رو مجبور کردم تا مادرم رو بهم نشون بده همینکه از سردخونه کشیدش بیرون انگار قلبم وایستاد ! با
دستهای لرزون صورتش رو لمس کردم ! اینبار سرد بود ....
صدای کیوان و از پشت سرم شنیدم که گفت : آقا چیکار میکنی چجوری به یه دختر بچه اجازه میدی بیاد اینجا !
صورتم رو برنگردوندم سمت کیوان و گفتم : کیوان ! مامان سرماییه ، نزار اینجا بمونه یخ میزنه !
کیوان بازومو گرفت تا ببرتم بیرون ولی خودشم به مادری که حالا تو سردخونه خوابیده بود نگاه میکرد !
هرجوری بود کیوان منو از اونجا کشید بیرون ! هنوزم باورم نمیشد دیگه مادر نداشتم
کیوان بهم گفت : حواست باشه یه وقت کُفر نگی کیانا ! خواست خدا همین بوده و وقتی خدا بخواد اتفاقی بیوفته حتما همون
میشه ! خیلی سخته .... ولی باید # تحمل کرد ...
گفتم : نمیتونم ! من مادرمو میخوام
کیوان گفت یه بزرگی میگه :
هروقت دیدی که خدا دنیا رو از تو گرفته
و سختیها و مشکالت تو زیاد شده پسبدون که تو پیش # خدا عزیزی
و # خـدا تو رو به مسیر اولیاء و صالحین میبره
و تو رو زیر نظر داره....
#الله در قرآن میفرماید:
پس صبر داشته باش در مقابل حکم پروردگار !!!
حرفهای کیوان آرومترم کرد ولی داغ مادرم تازه بود و هیچی نمیتونست زخم هامو التیام بده جز قرآن ....
کیوان و عمو رفتن دنبال کارای ترخیص مادرم
نشستم پشت در اتاق پدرم و فقط # قرآن خوندم ، فقط میخواستم هرچه زودتر پدرم خوب بشه و برگرده پیشمون ....
# اگـر_ عمـری_ بـود_ ادامه_ دارد