فرشته_ ی_ کوچک _ اسلام # قسمت _ پنجاهوچهارم𣀽𡰽𡰽 اونروزی که پدرم و مادرم داشتن میرفتن غم عجیبی بود تو دلم ، موقع خداحافظی باهاشون # گریه ام گرفته بود کیوان گفت : نگاش کن ! بچه کوچولو داره گریه میکنه با حرص گفتم : من کوچولو نیستم فقط عین تو سنگدل نیستم ساناز گفت : حالا یکاری کنید مامان تون از رفتن پشیمون شه بمونه پیش شمادوتا که دعوا نکنید.... پدر و مادرم رفتن ! اونروز تا شب دلگیر بودم و سعی کردم این دلگیری رو با # نماز و آرامش # قرآن پر کنم ! یک هفته از رفتن پدر و مادرم میگذشت ! کارهای پدرم بعد از دو روز تموم شده بود و بقیه شو مونده بودن تا برن گردش و تفریح .... اون یک هفته هر روز میرفتم # حوزه با سارا و ساناز .... کیوان دوست نداشت بریم خونه ی عمو پس شام خودم درست میکردم حالا درسته سن و سالی نداشتم ولی آشپزیم از همون موقع حرف نداشت بالخره یه رگ شمالی داشتم و هر ایرانی خوب میدونه غذای شمالی بهترینه .... قرار بود فردا مادر و پدرم برگردن خیلی خوشحال بودم حسابی دلتنگ شون شده بودم ! شب پدرم زنگ زد ، خیلی خوشحال بود از صداش معلوم بود .... پدرم گفت : وقتی اومدم خونه اولین کاری که میکنم شهادتین میگم و مسلمان میشم ! این خبر واسه منو کیوان واقعا خوشحال کننده بود کیوان گفت : بابا الان من شهادتین میگم و شما پشت سرم تکرار کنید ! همین الان بشید یه # مسلمان واقعی پدرم گفت : فقط یه موضوع دیگه مونده ! گرچه مطمئنم اسلام در اون بحثی که میگم هم به بهترین شکل قانون گذاشته ولی برای اطمینان بیشتر لازمه! اونشب رو ابرها بودیم منو کیوان چه خبری بهتر از شنیدن خبر # اسلام آوردن پدر و مادرت ! جالبتر اینکه وقتی با مادرم حرف زدم گفت : وقتی اومدم باهم میریم و # چادر میخریم ! مادر دختری هردومون هم میپوشیم ! اونشب سجده ی شکر کردم و خداروهزاران بار # مدح و # ستایش کردم برای اینهمه # رحمت و بزرگی .. شکرا یا رب بعد از # نماز صبح بود ! نماز رو خوندم ، کتابم رو برداشتم تا برم تو آلاچیق و اون چندتا # حدیث رو حفظ کنم.... نمیدونستم چرا از وقتی بیدار شده بودم دلم # آشوب بود ! بیقرار بودم و دلیل شو نمیدونستم .... سرم تو کتاب بود و مشغول حفظ کردن # حدیث که صدای بلند کیوان رو شنیدم ! داشت با تلفن حرف میزد و همش میگفت : ِکی ؟ کجا حالشون چطوره با شنیدن صدای کیوان بیشتر ترسیدم ! گوشی رو قطع کرد و سوار ماشین شد ...دوباره از ماشین پیاده شد یادش اومده بود در حیاط و باز نکرده ! داشت درو باز میکرد که گفتم : وایستا ببینم کیوان ! یه لحظه منو ببین .... کجا میری؟ کیوان گفت میرم زود میام ! الان ساناز میاد پیشت .... کیوان سوار ماشین شد هنوز از در خونه نرفته بود بیرون که خانواده ی عمو آشفته و پریشون سر رسیدن ! عموهم سوار ماشین شد و با کیوان رفتن !!! هرچی از زن عمو و دخترا میپرسیدم چیشده چیزی نمیگفتن ! دیگه مطمئن شدم اتفاق بدی افتاده و تنها دلگرمیم تا اومدن کیوان ، همین # قرآن خوندن بود.... ساعت ۱۰ صبح زن عمو بعد اینکه گوشی رو قطع کرد گفت : حاضر شید بریم بیمارستان ! گفتم: بیمارستان چرا ؟ گفت : پاشو بریم میفهمی .... # اگـر_ عمـری_ بـود_ ادامه_ دارد