فرشته_ ی_ کوچک _ اسلام
قسمت _ شصت ودوم
من واقعا نمیخواستم کیوان بره به این سفر ولی از طرفی خودش دوست داشت برای دیدن # شیخالاسلام بره و منم دوست
نداشتم این شانس رو ازش بگیرم پس چاره یی نبود جز اینکه موافقت کنم با رفتن کیوان ....
البته کیوان اگه میخواست بدون پرسیدن از من هم میتونست بره ولی تا من تایید نمیکردم نمیرفت
همینکارا رو میکرد که اینقدر نازک نارنجی بارم آورده
فردا صبح بعد نماز به کیوان گفتم : دوس ندارم بری ولی نمیخام آرزوی دیدن شیخالاسلام رو به دلت بزارم ، برای همین
میگم برو ...کیوان خیلی حق به جانب گفت : بسیار خب ! برای امروز ظهر بلیط گرفتم ! وسایل تونو جمع کنید یه سفر یه هفته یی در پیش
داریم خانوما !!!
با تعجب گفتم : چی ما چرا جمع کنیم ؟!
ساناز با خوشحالی گفت : برای اینکه قراره این سفر رو خانوادگی بریم
اینقد خوشحال شدم از اینکه قرار بود با کیوان بریم که نگو
از پرواز و اینا که بگذریم شب من ، سارا ،ساناز و کیوان در شهر قشنگ زاهدان بودیم چه جای قشنگ و باصفایی
بود !
فرداش رفتیم دیدن شیخالاسلام البته خانوم ها ففط سخنرانی هاشون رو از پشت پرده میشنیدن یا الله چه حس قشنگی بود
شنیدن حرف های
#شیخالاسلام واقعا زیبا بود و خواستنی
حرف های پر برکت ایشون دل هر شنونده یی رو نرم میکرد و اشک از چشمها سرازیر میشد
الله جانم حفظ کنه شیخالاسلام رو هرجایی که هست و همیشه سربلند داشته باشه ایشون رو، راه شون پر از نور و
روشنی.... و عمرشون پر برکت باشه ان شاءاللّه
ایشون توی اون سخنرانی راجب غزوه های پیامبر و شجاعت مسلمین هم بحث کوتاهی داشتند و با هربار شنیدن حرفهاشون
از ته دلم میگفتم : خدایا هزاران مرتبه شکرت که بهم استقامت دادی تا در این راه استوار باشم ...
چندبار دیگه هم توی اون سفر کیوان مارو برد به مسجدمکی من واقعا اون مکان رو دوست داشتم !!! درسته هر مسجدی
مکان عبادت و مکان مقدس هست اما نمیدونم مسجدمکی زاهدان چی داشت که من اینقدر اونجا # آرامش داشتم ....
این سفر آغاز روزهای خوب مون شد ...
وقتی برگشتیم تهران الحمدلله که مشکلی نداشتیم و همه چیز تو زندگی مون روبراه بود ....
دوسال از ازدواج کیوان و ساناز گذشته بود و همه چیز خوب بود به لطف الله از زندگی راضی بودیم ولی من دلم میخواست یه
برادر زاده داشته باشم کیوان و ساناز بچه نداشتن همش هم بهشون گیر میدادم میگفتم یدونه بردارزاده فقط فقط یکی
هااا....هربارم کیوان میگفت : ساناز هنوز زوده براش ! در ضمن شما اول بزرگ بشو کیانا خانوم بعدش برادرزاده هم خواستی چشم
😌 در کل داداشم همیشه فکر میکرد من بچه ی ۴ سالم
اون دوسال ساناز تو حوزه به حیث استاد تدریس میکرد الحمدلله اینقدر هوش و استعداد داشت که ظرف دوسال و نیم همه
چیز رو یاد گرفته بود و حالا برای خودش استاد بود و کلی شاگرد داشت....
# اگـر_ عمـری_ بـود_ ادامـه دارد....