#پارت_دویست_پنجمتا صبح خوابهای آشفته میدیدم
به محض دیدن طلوع آفتاب به سمت تلفن رفتم و شماره خونه رو گرفتم
اخرای صدای بوق بود که بابا علی گوشی رو برداشت ماجرا رو براش تعریف کردم
بابا هم گفت حتما به همراه حاج آقا حسینی میره و میپرسه
ساعت از ۱۲ گذشته بود ومن هنوز کنار تلفن نشسته بودم ولی خبری از بابا علی نشده بود
ای کاش خودم میرفتم شهر و زیر و رو میکردم تا نشونه ای از مجید پیداکنم
وضو گرفتم و به سمت اتاق رفتم بعد خوندن نماز شروع کردم به دعا خوندن تا کمی آروم بشم
با شنیدن صدای زنگ در ،بلند شدم و به سمت پنجره رفتم
با دیدن بابا علی خوش حال شدم و از اتاق بیرون رفتم
با دیدن چهره غمگین بابا علی کنار در ایستادم
بابا علی وقتی منو دید چهره اش تغییر کردم و لبخندی زد و گفت: سلام دخترم خوبی؟
- سلام بابا جون شکر خوبم ،از مجید خبری شده؟
بابا علی کمی این پا و اون پا کرد گفت: اره گفتن خدا رو شکر همه حالشون خوبه
نمیدونم چرا با شنیدن این حرف خوشحال نشده بودم ،اصلا انگار چیزی در حرفهای بابا علی مخفی شده بود ...
مجید از عملیاتی حرف میزد که حتما خطرش زیاد بوده که همه مشغول نوشتن وصیت شدن
بدون هیچ حرفی از بابا علی تشکر کردمو به سمت اتاق رفتم
باید منتظر میشدم مجید گفته بود حتما یه هفته دیگه برمیگرده پس باید منتظرش میشدم
شبها تا صبح کارم شده بود کابوس دیدن
کابوسی که مجید جزئی از آن بود و صداهای کمک خواستن که تن آدم رو به لرزه میانداخت ..
بعد از دو هفته بیخبری صبرم به پایان رسیده بود
با زهرا تماس گرفتم که به دنبالم بیاد و منو ببره هر جایی که میشد از مجید خبر گرفت
به سمت پایگاهای بسیج رفتیم ولی خبری از مجید نگرفتیم
هنگام خارج شدن از پایگاه مردی به سمت ما آمد
و گفت بچه ها وقتی رفتن برای عملیات متوجه میشن که عملیات لو رفته
و الان هیچ کس از بچه ها خبر نداره
بعد هم کلی قول و قسم از ما گرفته بود که این حرف و پیش هیچ کسی بازگو نکنیم
دنیا دور سرم میچرخید
زهرا هم وقتی حالم رو دید به سمت مرد برگشت و گفت: شما خجالت نمیکشین همچین حرفایی رو به یه خانم باردار میزنین اصلا چه طور فقط شما از این موضوع خبردارید ولی بقیه چیزی نگفتن؟
مرد وقتی عصبانیت زهرا رو دید پا به فرار گذاشت
به کمک زهرا داخل ماشین نشستیم و حرکت کردیم
زهرا: نرگسی این حرفا رو باور نکنیاااا ،ما از صبح تا الان ۴ جا رفتیم چرا هیچ کس همچین حرفی نزده ،معلوم نیست قصد این مرد چی بود که این حرفها رو زده
نمیدونم چرا احساسم میگفت اون مرد حرفاش درسته ،خوابهایی که میدیدم ،صدای کمک خواستن هایی که میشنیدم
و لو رفتن عملیات یعنی اسارت یا ...
دوماه گذشته بود و من در دنیای خودم که برای خودم ساخته بودم غرق شده بودم
دیگر به دنبال مجید نمیگشتم ،دیگر چشمم به در نبود ،دیگر گوشم به صدای زنگ تلفن نبود ..
تلوزیون در حال گفتن اخبار بود
انگار اخبار جنگ هنوز تمامی نداشت
پی کی این جنگ تمام میشود
یه لحظه صدای اخبار به گوشم رسید
گفته بود تعدادی غواص برای عملیات کربلای ۴ به سمت مرز ایران رفته بودن و تو سط اواکس های آمریکایی لو رفته بودن
و اینکه هیچ خبری از هیچ کدومشون نیست و احتمال میدادند که همگی شهیده شده باشند
با شنیدن این خبر جیغ کشیدم و گریه میکردم
مامان به سمتم اومد و آرومم میکرد پس خبر داشت پس میدونست چه اتفاقی برای مجید افتاده و چیزی نمیگفت
نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که از هوش رفتم
#رمان_اندوه_بی_پایان📖به قلم
#بانــو_فاطـمه_ب🖋#کپی_ممنوع⛔️#حق_الناس