مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#کپی_ممنوع
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#پارت_پایانی

به سمت معراج شهدا حرکت کردیم
وقتی به معراج رسیدیم تعدادی از خانواده های شهدا هم آمده بودند
محسن بعد از صحبت کردن با چند نفر متوجه شد نزدیک به ۵۰ نفر از شهدا شناسایی شدند و مابقی گمنام هستن
نگاهم به قاب عکس هایی که در دست مادران شهدا بود افتاد
به همرا محسن به سمت تابوت شهدا رفتیم
بوی خوشی معراج رو برداشته بود
یک لحظه نگاهم به پیکری افتاده بود که انگار هنوز هم زنده اس میشد گفت سالم ترین پیکری بود در بین شهدای دیگه
یک لحظه متوجه غیبت محسن شدم
به اطرافم نگاه کردم دیدم محسن گوشه ای ایستاده و دستش رو روی صورتش گذاشته و گریه میکنه
نزدیک رفتم دستمو روی دستاش گذاشتم
نگاهم کرد و بعد نگاهش رو با سمتی چرخوند رد نگاهش رو گرفتم و با دیدن پیکری که انگار دست و پاهاش رو با طناب و سیم بسته بودن روی زمین افتادم
از اینکه مجید رو در این حالت باید تصور میکردم جگرم رو به آتش میکشوند

نزدیکهای ساعت ۴بعد ظهر بود سیل عظیم جمیعتی وارد خیابانها شده بودند
این خبر اینقدر تکان دهنده بود که مردم نمیتونستند صبر کنن تا زمان استقبال پیکر شهدا
مراسم از میدان بهارستان به سمت معراج شهدا انجام گرفت
تشییع باشکوه ۵ ساعته شهدای غواص یکی از خاطرات فراموش نشدنی محسوب میشد
این سیل و اشتیاق مردم به حدی بود که به این زمان هم بسنده نکرده بودند و ساعت ها در معراج الشهدا مشغول وداع با پیکر شهدا بودند
نمیدانم به دنبال چه بودم که هی به اطرافم نگاه میکردم
مجیدم در بین شهدای گمنامی بود که من نمیدانستم چگونه پیدایش کنم
آروم زیر لب اسمش را صدا میکردم
مجیدم ...آمدم به استقبالت عزیز تر از جانم ..
ببین که چه گونه خدا پیش این ملت عزیزت کرده ؟
مجیدم من به قولم وفا کردم تو هم به قولت وفا کن ...

جای ماهی کجاست؟ در دریا...
پس چرا زیر خاک‌ها بودند؟

ماهی وخاک! قصه تلخی است...
کاش در آب‌ها رها بودند....

دست بسته به شهر آوردند...
صد و هفتاد و پنج ماهی را....

ماهی و دست بسته زیر خاک..
من نمی فهمم این سیاهی را....

این سیاهی که یک نفر با خاک
بکشد ساکنان دریا را...
ماهی و دست بسته زیر خاک
حل کند یک نفر معما را...

بیست و نه سال منتظر بودیم
پیرمان کرد داغ ماهی‌ها
خانه روشن شد از رسیدنشان
تا که طی شد فراق ماهی‌ها......

#پایان

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_دویست_دهم


تو مسیر راه کسی چیزی نگفت
حتی کسی میلی برای خوردن غذا نداشت
فقط برای نماز توقف میکردیم
بعد از رسیدن به خونه
متوجه شلوغی حیاط شدم .انگار خبرها زودتر رسیده بود
همه آمده بودن .
وسط حیاط ایستاده بودم و به اطرافم نگاه میکردم هر کسی نزدیک میامد و تسلیت میگفت
صدای گریه ها بلند شده بود
ولی من هنوز تو شوک خبری بودم که شنیده بودم
تو جمعیت به دنبال زهرا میگشتم
زهرا گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد
سمتش رفتم و دستش رو گرفتم و به سمت داخل خونه رفتیم
زهرا : نرگس چی شده؟ چرا اینجوری میکنی

از پله ها بالا رفتیم در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدیم
در و بستم و به زهرا نگاه کردم: چی شده زهرا؟ ماجرای این ۱۷۵ غواص چیه ؟

زهرا در حالی که اشک میریخت روی زمین نشست: دیروز که شما رفتید صدا و سیما خبری رو منتشر کرده ،از عملیات کربلای۲۹ سال قبل که لو رفته بود الان پیکرشون کشف شده
نرگس باورت نمیشه چه جوری شهیدشون کردن
میتونم بگم وحشتنا‌ک ترین کار ممکن رو کرده بودن ،زنده زنده تو یه گور دسته جمعی دفنشون کردن
دستمو بر سرم گذاشتم روی زمین نشستم
شنیدن این خبر وحشتناک ترین خبری بود که شنیده بودم
پس کابوسهایی که میدیم واقعی بود ،صدای کمک های رزمنده ها اخ.. مجیدم
صدای زجه هام بالا رفت زهرا درآغوشم گرفت و سعی در آروم کردنم داشت
محسن و بابا علی وارد اتاق شدن
محسن وقتی حالم رو دید گفت: بزارید مادرم گریه کنه ،بزارید آروم بشه
محسن تنها کسی بود که میتونستم مجیدم رو در درونش جستنجو کنم
کنارم نشست و درآغوشم گرفت
چنان به محسن چنگ زده بودم که انگار سالهاست که ندیده بودمش
محسن تا اذان صبح در کنارم بود
وقتی دید آروم نمیشم بعد از نماز صبح گفت : آماده شو بریم
- کجا؟
محسن: جایی که اروم میشی ،پیش شوهرت

اشک هامو پاک کردمو سجاده مو جمع کردم چادر نماز رو کنار سجاده مرتب گذاشتم
لباسم رو عوض کردم چادرم رو سرم کردم و گفتم: من آماده ام
محسن: یا علی.. بریم
خواستم از اتاق خارج بشم که یاد حرف مجید افتادم ،گفته بود به استقبالم اومدی روسری رو که حرم امام رضا علیه السلام برام خریده بود رو سرم کنم
با شتاب به سمت کمد رفتم و روسری که ۲۹ سال بود سرم نزاشته بودم رو بیرون آوردم و سرم گذاشتم
همه به جز محسن با حیرت نگاهم میکردن
محسن گوشه چادرم رو گرفت و به سمت خروجی حرکت کردیم

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_دویست_نهم


این منطقه حال و هوای عجیبی داشت
انگار صدای دعای کمیل و ندبه و عاشواری بچه های رزمنده هنوز به گوش میرسید
نزدیک رود شدم ،با نگاه به اب ترسیدم ،چقدر جریان این اب ترسناک بود
گوشه ای نشستم و چشمهامو بستم
انگار اتفاقای اون شب در جلوی چشمهام مثل فیلمی در حال نمایش دادن بود
صدای انفجار ها و تیر خورد رزمنده ها
مجیدم ،گفته بودی مگر شهید شدن اتفاقیه ؟ گفتی بودی شهدا از قبل بوی شهادت میگیرن
بوی شما اجین شده بود با بوی گل و لای این رود
چه کاری انجام دادید که اینگونه گمنام شدید و خبری از شما نرسیده هنوز ...
گفتی بودی برات دعا کنم ،گفتی بودی لایق بخشش نیستی..
دیدی که چگونه پیش خدا عزیز شدی

صدای دختری که کنارم نشسته بود و شعری رو زمزمه میکرد توجه ام رو جلب کرده بود

&سفر کرده ‏ام تا بجویم سرت را
و شاید در این خاکها پیکرت را

من اینجایم ای آشنای برادر
همان جا که دادی به من دفترت را

همان جا که با اشک و اندوه خواندی‏
برایم غزل واره‏ ی آخرت را

کجایی که چندی است نشنیده‏ ام من‏
دعاهای پر سوز و درد آورت را

تو را زنده زنده مگر دفن کردند
که بستند دستان و پا و سرت را

پس از این من ای کاش هرگز نبینم‏....
نگاه به درمانده مادرت را..

نمیدونستم درد این خواهر عمیق تر است یا در مادرش ..
ولی شنیده ام که میگوند اگر کسی قرار است شهید شود اول مادرش شهید میشود بعد فرزندش ..

بعد از چند ساعت ماندن سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم .
در بین راه موبایل محسن به صدا در اومد
منو زینب در حال صحبت کردن بودیم که یکدفعه ماشین ایستاد و به سمت جلوی پرت شدیم

ریحانه : محسن جان تازه داری رانندگی یاد میگیری؟
نگاهم به چهره ی پریشون محسن افتاد
موبایل هنوز در دستش بود گفتم: محسن کی بود زنگ زد؟
محسن: باید برگردیم تهران
ترسیدم ،نکنه اتفاقی برای کسی افتاده بود

ریحانه: برای چی؟ ما که تازه اومدیم اینجا دو روزم نشده
محسن برگشت و نگاهم کرد ،چقدر این چشم ها حرف برای گفتن داره
محسن: پیکر ۱۷۵ غواص و پیدا کردن ،تعدادی شناسایی شدن ،تعدادی هم گمنام هستن

قراره فردا به سمت معراج الشهدا تشییع کنن پیکر شهدا رو
محسن با هر جمله ای که میگفت اشک از چشماش جاری میشد .همه سکوت کردن و به سمت خونه برگشتیم و وسایلمون رو جمع کردیم
زینب و عباس اقا هم همراهمون اومدن و به سمت تهران حرکت کردیم

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_دویست_هشتم


به سمت خوزستان حرکت کردیم

نزدیکهای غروب به خوزستان رسیدیم
وقتی به خونه پدر و مادر ریحانه رسیدیم صدای الله و اکبر اذان مغرب رو شنیدیم
بوی پیراهن یار به مشام میرسید
ای کاش میشد سراسیمه به سمتت روانه میشدم ولی چاره ای جز صبر ندارم
ریحانه زنگ در و فشار داد
بعد از مدتی عباس اقا درو باز کرد و ریحانه مانند دختر ۵ ساله ای خودش رو در آغوش پدرش انداخت
ریحانه اینقدر بابایی بود همیشه برام سوال بود که جه طور میخواد این همه مسافت و دوری از پدر رو تحمل کنه
اینقدر محو تماشای دیدنشون بودم که از زینب که چند دقیقه ای بود کنارم ایستاده بود غافل شدم
با کشیده شدن چادرم به خودم اومدم
با دیدن همدیگه اینقدر ذوق زده شده بودیم که این شدت ذوق تبدیل به اشک شده بود
چند دقیقه ای در آغوش همدیگه جا خشک کرده بودیم که با صدای محسن از همدیگه جا شدیم .

محسن: بابا یکی بیاد ما رو هم تحویل بگیره ،اقا رضا نیست ما هم چند دقیقه ای تو بغلش گریه کنیم؟
با حرف محسن همه خندیدن

عباس آقا به سمت محسن رفت و درآغوشش گرفت
بعد از احوالپرسی به داخل خونه رفتیم
به همراه زینب به سمت اتاقی رفتم
زینب : این اتاق و اماده کردم فقط برای من و تو .یه عالمه حرف دارم باهات

خندیدم و گفتم : بابا شوهره رو میخوای تنها بزاری بیای پیش من ،عباس آقا نفرینمون میکنه هااا
زینب: نخیر اصلا هم اینجوری نیست میفرستمش بره پیش محسن
- خوب اون وقت محسن تو رو نفرین میکنه هااا

زینب: بابا دختر تو چه گیری دادیااا،اصلا هر کی میخواد نفرین کنه امشب شب درد و دل من و توعه

خندیدم و گفتم : از دست تو

بعد از شام رضا اومده بودن دیدنمون ،خانمش به خاطر شرایط بارداریش خونه مادرش بود و نتونست بیاد
اون شب تا صبح با زینب حرف زدیم ،از خاطرات جنگ گفتیم ،از خاله خوریه که تو آزاد سازی خرمشهر کنار پسرش جنگید وشهید شد

از برادر سلمان که به عشقش رسید و الان دخترش عروس زینب شده
از اسارت پسرخاله مرضیه گفت که هنوز هم خاله مرضیه چشمهاش رو به در دوخته تا پسر رشیدش از در وارد خونه بشه
خیلی ها گفته بودن که تو اسارت زیر شکنجه ها شهید شده ولی خاله مرضیه باور نکرده بود و همچنان منتظر بود ...
نمیدانم چقدر حرف برای گفتن داشتیم که باز هم با شنیدن صدای اذان صبح نیمه تمام مانده بود

بعد از خوردن صبحانه به همراه زینب و عباس آقا حرکت کردیم سمت اروند رود
جایی که میتونستم عشقم را آنجا جستجو کنم
با هر لحظه نزدیک شدن تپشهای قلبم رو میشنیدم
بعد از رسیدن از ماشین پیاده شدیم

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_دویست_هفتم

پرده اتاق رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم تا آفتاب با نور خودش اتاق رو روشن کنه
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به قاب عکس روی دیوار انداختم و لبخندی زدم
چشمامو بستمو با تمام وجودم درکنار احساسش کردم
انگار هیچ وقت جایی نرفته بود ....

& مامان ...مامان ...
چشمامو باز کردم و به ریحانه نگاه کردم
- جانم
ریحانه: صبحانه آماده است ،محسن گفته اماده بشید که نیم ساعت دیگه حرکت میکنیم

- خوب این اقا محسن شما الان کجان؟
ریحانه: ولا قیافه اش یه کم بهم ریخته بودم گفتم بره یه دوش بگیره
خندیدم گفتم: باشه
با رفتن ریحانه به عکس مجید نگاهی کردم و گفتم: ببین چقدر شبیه توعه ،کپی برابر اصل ،انگار نه انگار من به دنیا آوردمش

دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم چادر و کیفمو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم
صدای آواز خوندن محسن به گوشم رسید کمی ایستادم و به صدای اوازش که هیچ قافیه ای نداشت گوش دادم
بعد به سمت آشپز خونه رفتم
ریحانه مشغول خوردن صبحانه بود که گفتم: بابا علی رفت کتابخونه؟
ریحانه: اره
یه لیوان چای ریختم و کنار ریحانه نشستم همانطور که داشتم لقمه درست میکردم گفتم: با مادرت تماس گرفتی که ما امروز حرکت میکنیم؟

ریحانه:اره ،وایی مامان نرگس باورتون نمیشه وقتی به مامان گفت از خوشحالی داشت بال در می آورد
خندیدم و گفتم: اها یعنی تو بالاشو از پشت تلفن دیدی؟
ریحانه: نه ولی میدونم چقدر خوشحال شده

- زینب همیشه مثل یه دوست و یه خواهر برای من هست ،منم بیصبرانه منتظر دیدنش هستم

با صدای محسن هر دو نگاهمون رو به سمت در آشپزخونه انداختیم
محسن:سلام بر مادر عزیزم و همسر مهربانم

- علیک سلام ،بیا صبحانه بخور

ریحانه: سلام بر اقای خونه ،عافیت باشه
محسن: میرم لباسامو میپوشم میام
بعد از خوردن صبحانه چادرم رو سرم گذاشتم و به سمت حیاط رفتم و منتظر شدم

کنار حوض نشستم و دستم روداخل آب حوض میکردم وتکونش میدادم
این چند سالی که گذشت محسن هر سال رنگ کردن حوض رو برعهده میگرفت
رفتارهاش ،حرفاش ،خنده هاش ،همه کارهاش منو یاد تو میندازه ،انگار مجیدی دوباره متولد شد
حتی عشقش به ریحانه ،باورت نمیشه حتی شعر هایی که میخونه
مگر میشه یه پسر اینقدر شباهت به پدر داشته باشه
عزیز دلم مجیدم من دارم میام ...منتظرم باش

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_دویست_ششم


وقتی چشمهامو باز کردم کلی دستگاه به من وصل شده بود
یه لحظه احساس دردی در شکمم کردم
انگار اثر از بچه در درون شکمم نبود
میترسیدم دوباره به اتفاقی فکر کنم که تحملش برام کُشنده بود
ماسک رو دهانم رو برداشتم خواستم بلند شم که سرم چرخید و دوباره دراز کشیدم
همین لحظه در اتاق باز شد و پرستار به سمتم اومد
& دراز بکشید لطفا ،خدا رو شکر که به هوش اومدید
-من چند وقته اینجام؟ بچم کجاست؟
& دوهفته میشه ،حالش خوبه تو بخش نوزادان ،تو مراقبتهای ویژه اس
-یعنی چی؟ مگه اتفاقی براش افتاده
&ولا همین که تو هفت ماهگی تو این شرایطش داره نفس میکشه میشه گفت یه معجزه اس

- چرا این طوری حرف میزنین ،واضح بگید بچم چه طوره؟ اصلا میخوام ببینمش
&گفتم بهتون که فعلا حالش خوبه،شما هم صبر کنید تا دکترتون تشریف بیارن معاینه تون کنن بعد ..
در حال بحث کردن با پرستار بودم که دکترم وارد اتاق شد با دیدنش اشکام سرازیر شد و گفتم: چه اتفاقی برام افتاده ؟

دکتر: وقتیکه آوردنت بیمارستان اوضاع خوبی نداشتی ،حتی بچه هم نبضی نداشت مجبور شدیم که عمل رو انجام بدیم شانس زنده موندن هر دوی شما کم بود میشه گفت صفر بود موقع عمل نبضت دیگه قطع شده بود
نمیدونم چی شد بعد از چند ثانیه دوباره نبضت برگشت
بچه هم به خاطر نداشتن اکسیژن کبود شده بود که امیدی به زنده موندنش نداشتیم که خدا رو شکر بچه هم نفسش برگشت ،الانم به خاطر زود دنیا اومدن مشکل تنفسی داره یه مدت بگذره حالش بهتر میشه

- میتونم ببینمش؟ خواهش میکنم

دکتر: باشه ،بعدش به بخش منتقل میشی که حالت کاملا بهتر بشه

مدتی نگذشت که مامان وارد ای سی یو شد
روسری مشکی به سر کرده بود و چهره اش پر از غم بود
نزدیکم شد و کنار تختم نشست
خودم رو تو آغوشش انداختم و گریه میکردم
هیچ وقت صدای گریه های مامان رو نشنیده بودم
ولی اینبار انگار کاسه صبر و استقامتش لبریز شده بود
با کمک مامان لباسهامو عوض کردم و لباسهای مناسب تری پوشیدم و از اتاق خارج شدیم
آروم از پله های بیمارستان بالا رفتم
نزدیک اتاق مخصوص نوزادان ایستادم
قلبم به شمارش افتاده بود
مامان دستمو گرفت و حرکت کردیم
از پشت شیشه ها نوزادان زیادی دیده میشدن ولی کدام یک از این بچه ها یادگار مجیدم هست؟...
چشمم به نوزادی افتاد که دستگاهایی به بدنش وصل شده بود دهان هم ماسک اکسیژن گذاشته بودن
قلبم با دیدنش به درد آمده بود
رو به مامان کردم و اشاره کردم : اون بچه منه؟
مامان اشک روی صورتش رو پاک کرد و گفت: اره
ولی دکترا میگن حالش خیلی بهتر شده
- پسره یا دختر؟
مامان: پسر
با شنیدن این اسم یاد مجید و خوابش افتادم ،مگر کسی که امانتش رو به دست ما داده مگه میشه امانتش رو زود از ما بگیره
نمیدونم چرا یه لحظه به یاد حضرت فاطمه سلام الله علیها افتادم ،یاد محسن در شکمش افتادم
بچه مظلومی که نیامده شهید شده بود ...
به یاد درد های خانم بی بی افتادم ..
بی بی رو قسم دادم به فرزند شش ماهه اش که حال بچم خوب شه
نذر کردم اگه حالش بهتر شد اسمش رو بزارم محسن ..

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_دویست_پنجم


تا صبح خوابهای آشفته میدیدم
به محض دیدن طلوع آفتاب به سمت تلفن رفتم و شماره خونه رو گرفتم
اخرای صدای بوق بود که بابا علی گوشی رو برداشت ماجرا رو براش تعریف کردم
بابا هم گفت حتما به همراه حاج آقا حسینی میره و میپرسه
ساعت از ۱۲ گذشته بود ومن هنوز کنار تلفن نشسته بودم ولی خبری از بابا علی نشده بود
ای کاش خودم میرفتم شهر و زیر و رو میکردم تا نشونه ای از مجید پیداکنم
وضو گرفتم و به سمت اتاق رفتم بعد خوندن نماز شروع کردم به دعا خوندن تا کمی آروم بشم
با شنیدن صدای زنگ در ،بلند شدم و به سمت پنجره رفتم
با دیدن بابا علی خوش حال شدم و از اتاق بیرون رفتم
با دیدن چهره غمگین بابا علی کنار در ایستادم
بابا علی وقتی منو دید چهره اش تغییر کردم و لبخندی زد و گفت: سلام دخترم خوبی؟
- سلام بابا جون شکر خوبم ،از مجید خبری شده؟

بابا علی کمی این پا و اون پا کرد گفت: اره گفتن خدا رو شکر همه حالشون خوبه
نمیدونم چرا با شنیدن این حرف خوشحال نشده بودم ،اصلا انگار چیزی در حرفهای بابا علی مخفی شده بود ...
مجید از عملیاتی حرف میزد که حتما خطرش زیاد بوده که همه مشغول نوشتن وصیت شدن

بدون هیچ حرفی از بابا علی تشکر کردمو به سمت اتاق رفتم
باید منتظر میشدم مجید گفته بود حتما یه هفته دیگه برمیگرده پس باید منتظرش میشدم
شبها تا صبح کارم شده بود کابوس دیدن
کابوسی که مجید جزئی از آن بود و صداهای کمک خواستن که تن آدم رو به لرزه میانداخت ..

بعد از دو هفته بیخبری صبرم به پایان رسیده بود
با زهرا تماس گرفتم که به دنبالم بیاد و منو ببره هر جایی که میشد از مجید خبر گرفت
به سمت پایگاهای بسیج رفتیم ولی خبری از مجید نگرفتیم
هنگام خارج شدن از پایگاه مردی به سمت ما آمد
و گفت بچه ها وقتی رفتن برای عملیات متوجه میشن که عملیات لو رفته
و الان هیچ کس از بچه ها خبر نداره
بعد هم کلی قول و قسم از ما گرفته بود که این حرف و پیش هیچ کسی بازگو نکنیم
دنیا دور سرم میچرخید
زهرا هم وقتی حالم رو دید به سمت مرد برگشت و گفت: شما خجالت نمیکشین همچین حرفایی رو به یه خانم باردار میزنین اصلا چه طور فقط شما از این موضوع خبردارید ولی بقیه چیزی نگفتن؟
مرد وقتی عصبانیت زهرا رو دید پا به فرار گذاشت
به کمک زهرا داخل ماشین نشستیم و حرکت کردیم
زهرا: نرگسی این حرفا رو باور نکنیاااا ،ما از صبح تا الان ۴ جا رفتیم چرا هیچ کس همچین حرفی نزده ،معلوم نیست قصد این مرد چی بود که این حرفها رو زده


نمیدونم چرا احساسم میگفت اون مرد حرفاش درسته ،خوابهایی که میدیدم ،صدای کمک خواستن هایی که میشنیدم
و لو رفتن عملیات یعنی اسارت یا ...

دوماه گذشته بود و من در دنیای خودم که برای خودم ساخته بودم غرق شده بودم
دیگر به دنبال مجید نمیگشتم ،دیگر چشمم به در نبود ،دیگر گوشم به صدای زنگ تلفن نبود ..

تلوزیون در حال گفتن اخبار بود
انگار اخبار جنگ هنوز تمامی نداشت
پی کی این جنگ تمام میشود
یه لحظه صدای اخبار به گوشم رسید
گفته بود تعدادی غواص برای عملیات کربلای ۴ به سمت مرز ایران رفته بودن و تو سط اواکس های آمریکایی لو رفته بودن
و اینکه هیچ خبری از هیچ کدومشون نیست و احتمال میدادند که همگی شهیده شده باشند

با شنیدن این خبر جیغ کشیدم و گریه میکردم
مامان به سمتم اومد و آرومم میکرد پس خبر داشت پس میدونست چه اتفاقی برای مجید افتاده و چیزی نمیگفت
نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که از هوش رفتم

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_دویست_چهارم


مجید حرف میزد و من اشک میریختم با صدای گریه ام گفت : اخ اخ باز زدی شبکه عزاداری؟

-به جای این همه مزه ریختن لطفا برگرد بابا دلم برات یه ذره شده
مجید صداشو آروم کرد و گفت : اخ اخ چه لوله کشی شده دلامون به هم ،نرگسم بعد ظهر قراره با بچه ها بریم جایی ،دعا کن برامون که موفق بشیم ،خواستم قبل رفتن هم صداتو بشنوم (خندیدو گفت)
اینجا همه بچه ها یه گوشه نشستن و دارن وصیت نامه مینویسن فک میکنن شهادت یه نقل و نباته که به همه بدن
نمیدونن که هر کسی لایق باشه خودش بوی شهادت میده ،ولی من چیزی ننوشتم ،چون اینقدر گناه دارم که هیچ وقت به این درجه نمیرسم
برای همین گفتم بیام صدای تو بشنوم و بگم منتظرم باش زود برمیگردم

دستامو جلو دهانم گذاشتم تا صدای گریه ها مو مجید نشنوه
مجید: نرگسم به گوشی بانو؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اره عزیزم
مجید: الهی دورت بگردم حلالم کن من خیلی اذیتت ،ببخش که قول دادم همیشه کنارت باشم ولی همیشه تنها بودی،تو تمام زندگی من هستی

نمیدونم چرا ولی یک دفعه گفتم : مجید میگن شهدا زنده ان ،قول بده حتی اگه شهید هم شدی درکنارم باشی نزار فکر کنم که واقعا رفتی .‌
نزار که فکر کنم تنهام گذاشتی .نزار فکر کنم به قولت وفا نکردی و برنگشتی ،قول بده مجید

این بار مجید بود که سکوت کرده بود از صدای نفسهاش میشد گریه هاشو دید

مجید: چشم خانومم ،هرچند که میدونم لایق نیستم .نرگسم من دیگه باید برم مواظب خودت و پسرمون باش
-چشم اقای من .‌‌‌
مجید : به قول خودت تو رو به همون خدایی میسپارم که عشق رو در قلبمون نهاد خیلی دوستت دارم یاعلی
- یاعلی‌‌...

بعد قطع کردن تماس صدای گریه هام بلند شد
مامان و مریم وارد خونه شدن
مامان کنار نشست و میپرسید: چی شده نرگس ؟ آقا مجید چی گفته؟

سرمو تکون میدادم و چیزی نمیگفتم
اصلا من چیزی برای گفتن بود ؟
چرا احساس میکردم این آخرین باره که صدای مجید رو میشنوم
چرا سکوت نکردمو اجازه ندادم مجید بیشتر حرف بزنه

نفسهام به شمارش افتاده بود
مامان ترسید و به سمت آشپز خونه رفت
بعد از چند ثانیه با آب قند برگشت
و آب قند رو به اجبار به خوردم داد ..

مامان: مگه نمیدونی گریه و استرس برات سمه،اگه میخوای این بچه رو بکشی چرا اصلا قبول کردی که مادرش بشی که هم جون خودت تو خطره هم جون اون طفل معصوم که نمیدونه مادرش داره چه بلایی سرش میاره

بعد از شنیدن حرفهای مامان بلند شدم و به سمت اتاق رفتم
دردی در شکمم احساس کردم
به سمت قرص هام رفتم و بعد خوردن قرص ها دراز کشیدم تا کمی آروم بشم
ولی فکر و خیال اجازه این کارو به من نمیداد
باید تا فردا صبر میکردم و از بابا علی میخواستم تا خبری از مجید بگیره

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_دویست_سوم


چند روزی گذشته بود و خبری از کمیل نشده بود
دلشوره عجیبی داشتم
با اینکه زمستان بود ،انگار از درون گُر گرفته بودم
پالتو مو پوشیدم و به سمت حیاط رفتم تا کمی نفسم آزاد بشه
مامان مشغول شستن وسایل ترشی بود
با دیدنم گفت: وایی نرگس چرا اومدی بیرون؟برو داخل حیاط خیسه سُر میخوری

- نه مراقبم پوسیدم از بس تو خونه بودم
مامان: چی بگم ،من که هر چی بگم با تو کار خودت رو انجام میدی
رو صندلی لاکی نشستم و به مامان نگاه میکردم
چشمم به کلم های داخل آب افتاد
یکی رو برداشتم و شروع کردم به خوردنش

مامان: از کی تا حالا کلم دوست شدی؟
خندیدم و گفتم : خودمم نمیدونم یه دفعه دلم هوس کرد بخورمش

مامان: اتفاقا من وقتی تو رو باردار بودم عاشق کلم بودم ،هر موقع میخواستم ترشی درست کنم یه دونه رو برای خودم کنار میزاشتم و اخر شب شروع میکردم به خوردنش

- پس به شما رفتم
یه دفعه در اتاق باز شد و مریم سراسیمه به سمت حیاط اومد که نزدیک بود سر بخوره و مستقیم به خوره به درحیاط
مامان: چه خبرته مگه کسی تو خونه دنبالت کرده که اینجوری اومدی بیرون داری با مُخ میری تو در و دیوار؟
مریم در حالی که نفس نفس میزد گفت: داداش ..داداش مجید

با شنیدن این اسم کلم از دستم افتاد و ایستادم
- داداش مجید چی؟
مریم: زنگ زده با تو کار داره
مامان: زلیل نشی تو دختر با این خبر آوردنات ،یه کم به حال و روز خواهرت هم فکر کن بعد حرفت و بزن
قدم هامو تند کردم و به سمت پله ها رفتم
مامان همونجور در حال سرزنش کردن مریم بود
وارد خونه شدم و گوشی تلفن رو دستم گرفتم
-الو مجید؟
مجید : سلام نرگسی خوبی؟
-سلام بی وفا ‌.. معلوم هست کجایی؟ چرا برنگشتی؟
مجید: شرمنده ام ،یه کاری پیش اومد نشد که بیام بعدش هم چند تا از بچه ها رفته بودن مرخصی نشد که منم مرخصی بیام

-حالا خودت خوبی؟ اوضاع اونجا چه طوره؟

مجید: اولا اینکه خوب بودن رو باید از شما بپرسم بعد اینکه اوضاعتو خوبه یا نه ؟

با شنیدن این حرف متوجه شدم که نامه ام به دستش رسیده
مجید: الو نرگس کجا رفتی ؟
- جانم بگو
مجید: تو به جون مجید حالت خوبه؟

- خوبم قربونت برم ،نگران نباش فقط زود برگرد

مجید: خدا رو شکر باشه چشم ،نر‌گس یه چیزی میخواستم بهت بگم
- نکنه بازم میخوای چند ماه دیگه بیای؟

مجید: نخیر ان شاءالله هفته دیگه کنارتم ،میخواستم بگم وقتی که حرم امام رضا بودیم یه شب یه خوابی دیدم ،خواب دیدم خانمی که چهره اش مشخص نبود به سمتم میاد و به من میگه مواظبم پسرم باش
اصلا متوجه منظورش نشدم و از خواب پریدم تا اینکه دیشب باز هم همون خواب تکرار شد
گفتم اگه این خواب درست نیست پس چرا دوبار مثل هم دیدمش
تا اینکه امروز نامه ات رو خوندم ،گفتم حتما حکمتی تو این خواب و این اتفاق هست
نرگس جان من مطمئنم بچه امون پسره
خیلی مراقب خودت باش تا برگردم

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_دویست_دوم

چند هفته مجید تبدیل شده بود به دوماه
به خاطر شرایطی که داشتم به خونه مامان رفتم
و روزها و شبها چشمم یا به در خونه بود یا به تلفن خونه...
تصمیم گرفته بودم که نامه ای برای مجید بنویسم و از کمیل بخوام که حتما به دستش برسونه
از دفتر مریم کاغذی جدا کردم و شروع کردم به نوشتن .

"به نام خدایی که در قلبمان جان نوشت"

سلام اقای من ..اگر تمامی درختان قلم و تمامی آب دریا‌ها مرکب شوند شاید بازهم توان بازگو کردن احساسات جوشیده از قلب این عاشق دل‌خسته را در قالب واژه‌ها و کلمات نداشته باشند
الان تقریبا ۵ ماه هست که از تو دورم.
از سختی های خودم چیزی نمیگم چون میدانم که چقدر برای تو بیشتر از من سخت گذشته ..‌
باور کن اگر رضای خداوند نبود و حرفهایی که درباره شهدا و عشقشون میزدی نبود
نمیدونستم چه طور میتونستم این دوری رو تحمل کنم
مجیدم منتظر تماست بودم تا این خبر رو از صدای خودم بشنوی
نمیدونم با شنیدن این خبر چه عکس العملی نشون میدی ،هر چقدر دوست داشتی دعوام کن ولی از یه مادر نخواه که بچه اش رو بندازه ...
حالم خوبه ،خیلی هم خوبم اینکه بچه تو در وجودم تکون میخوره و صدای ضربان قلبش رو حس میکنم بهتر و بهتر میشم
ببخش مرا که زودتر به تو نگفتم ..
مجیدم خیلی دوستت دارم
من و فرزندمون چشم به راهت هستیم تا زودتر برگردی
مجیدم امید زندگی من، میدونی که هر لحظه به یادت هستم روزی صد بار روحم به سوی تو پرواز میکنه تا کمی آرام بگیره
منتظرت دیدارت هستم
تو رو به خدایی میسپارم که عشق رو در وجودمان نهادینه کرده ..مواظب خودت باش

اشکهای صورتم را پاک کردم
بلند شدم و به سمت کمد رفتم
از لابه لای برگه ها پاکت نامه ای برداشتم و نامه رو داخلش گذاشتم
به سمت تلفن رفتم و شماره سمانه رو گرفتم
از سمانه خواستم که به خونه مامان بیاد و نامه ای رو که برای مجید نوشتم رو به کمیل بده تا به دستش برسونه
سمانه هم گفته بود اتفاقا کمیل قرار بود فردا به سمت جبهه بره
سمانه غروب به همراه کمیل به خونه مامان اومد و نامه رو به کمیل دادم و ازش خواستم که خودش نامه رو به مجید برسونه ..
با دیدن سوگند که در بغل سمانه بود دلم ضعف رفته بود ،دستهای تپلش رو گرفتم و بوسیدمش .

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_دویست_یکم

بعد از نماز صبح مشغول ذکر گفتن شدم .
تصمیمم رو گرفته بودم ،این بچه باید زنده بمونه و زندگی کنه ..
حالا یا در کنار من و یا ....
دلم نمیخواست با کسی درباره این موضوع صحبت کنم چون میدونستم جز مخالفت چیزی عایدم نمیشه حتی مجید ...
ماهی دوبار به مطلب دکتر میرفتم ،دکتر هم اوایلش خیلی سعی کرد تا از تصمیمم منصرف بشم ولی وقتی التماس ها و اصرار های منو دید گفت که باید مراقبت های بیشتری انجام بدم
از مدرسه مرخصی گرفته بودم
سعی میکردم تو جمع ها حاضر نشم چون حالتهایی که داشتم کاملا واضح بود حالت یک خانم باردار هست
مجید بعد از ۳ ماه بلاخره با خونه تماس گرفته بود
اینقدر از شنیدن صداش خوشحال شده بودم که فقط سکوت میکردم تا مجید هر چند یک بار اسمم رو صدا میکرد
چقدر دلم برای شنیدن اسمم از زبون مجید تنگ شده بود
خیلی دلم میخواست از موجودی که در حال رشد کردن در وجودمه باهاش صحبت کنم
ولی نتونستم ،نمیخواستم این لحظه های شیرین رو به کامش تلخ کنم
هر چند که این لحظها برای من از عسل شیرین تره
یه روز صبح که به خونه مامان رفتم
وقتی مشغول بازی با مریم بودم حالم بد میشه و نفسهام کند و نامنظم میشه
مامان از ترس پا برهنه به سمت خیابون میره و یه دربست میگیره و منو به بیمارستان میرسونه
وقتی به بیمارستان رسیدیم موضوع رو به پرستار گفتم و ازش خواستم که با دکترم تماس بگیره
چند ساعتی تو ای سی یو بستری بودم که کمی حالم بهتر شده بود
از چهره مامان که پشت شیشه ها نگاهم میکرد متوجه شدم کا از موضوع بارداریم باخبر شده
در اتاق باز شد و دکتر معالج خودم رو دیدم
دکتر گفته بود که اگه همین وضع ادامه پیدا کنه تا ۶ ماهگی بیشتر دوام نمیاریم هم من هم بچه
ولی من ناامید نبودم و به هیچ کدوم از حرفهای دکتر گوش نمیدادم،توکلم به خدا بود.
خبر بارداریم به گوش همه رسید
و من ترسم فقط خبردار شدن مجید بود ..
از سمانه خواستم که از کمیل بخواد که حرفی به مجید نزنه
چون تو تماس آخری که گرفته بود گفته بود چند هفته دیگه برمیگرده و دلم میخواست خودم این خبر رو بهش بدم ‌..

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_صد_دویست_ام

کمیل هر هر از گاهی به سمت جبهه جنگ میرفت تا نامه های رزمنده ها رو بگیره و برای خانواده هاشون بفرسته
هر دفعه هم که میرفت مجید اونجا نبود و میگفت رفته ماموریت ..
یه ماه و نیم بعد تلفن خونه به صدا دراومد
صدای جیغ و فریاد سمانه به حدی بود که گوشی رو از گوشم فاصله دادم
از ناله ها و دردی که میکشید متوجه شدم زمان به دنیا اومدن بچه رسیده
در حالی که خودم حال خوشی نداشتم
سریع اماده شدم و به سمت خونه سمانه رفتیم بعد به اتفاق باهم به بیمارستان رفتیم
سمانه به حدی درد میکشید که چنگ به لباسهام میزد و فریاد میکشید
بعد از اینکه سمانه به همراه پرستارها به سمت اتاق زایشگاه رفت
به سمت تلفن عمومی نزدیک بیمارستان رفتم و شماره خونه زهرا رو گرفتم ،کسی جواب نمیداد
شماره کتابخونه رو گرفتم و ماجرا رو به باباعلی گفتم و ازش خواستم به خانواده سمانه اطلاع بدن
بعد دوباره وارد بیمارستان شدم و نزدیک اتاق روی صندلی نشستم و مشغول ذکر گفتن شدم
نگاهم به عقربه های ساعت بود ولی انگار زمان ایستاده بود برای این مادر ..
یه دفعه نگاهم به در ورودی افتاد
خانواده سمانه و اقا کمیل وارد بیمارستان شده بودن
بعد از احوالپرسی همگی منتظر شدیم تا سمانه از اتاق خارج بدشه
بعد از ۳ ساعت در اتاق باز شد و پرستاری بیرون اومد
همگی به سمتش رفتیم و از حال نرگس و بچه اش جویا شدیم
خدا رو شکر حال هر دوشون خوب بود .چقدر لحظه دردناکیه که دلت میخواد الان همسرت ،پدر بچه ات الان کنارت باشه و نیست ...
کمیل یه هفته بعد از به دنیا اومدن سوگند برگشت هیچ وقت لحظه دیدارشون رو فراموش نمیکنم
اشک از چشمهای کمیل با دیدن سوگند کوچولوش سرازیر شده بود
به قول زهرا همین گریه هاش جونش رو نجات داده بود وگرنه سمانه معلوم نبود چه تنبیهی براش درنظر گرفته بود
سوگند با اومدنش کلی شادی و نشاط همراهش آورده بود
هر کسی به بهانه های مختلف برای دیدن سوگندبه خونه سمانه و کمیل میرفت
چند روزی بود که درد شکم امانم رو بریده بود حتی توان غذا خوردن نداشتم
صبح زود از خونه خارج شدم و به سمت مطلب دکتر رفتم
دکتر برام آزمایش نوشت تا بهتر متوجه بشه
علت درد شکمم
بعد از انجام آزمایش دوساعتی منتظر شدم تا جواب آزمایش آماده بشه
بعد از گرفتن آزمایش به سمت مطلب دکتر رفتم
دکتر بعد از اینکه نگاهی به برگه آزمایش انداخت لبخندی زد و تبریک گفت
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: تبریک؟
دکتر: بله به خاطر اینکه مادر شدید

-من اجازه باردار شدن رو ندارم
دکتر وقتی فهمید دریچه میترالم بسته اس حیرت کرده بود
گفته بود این بارداری برای من خیلی خطرناکه نمیشد ریسک کرد
حتی نامه ای برای سقط جنین نوشته بود
اصلا مغزم فرمان هیچ کاری رو نمیداد
نامه رو از روی میز برداشتم و به سوی خونه حرکت کردم
با مدرسه هم تماس گرفته بودم که حالم خوب نیست و کسی رو جایگزین من قراره بده ..
گوشه ی اتاق نشستم و به برگه ای که در دستم بود نگاه میکردم

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_صد_نود_نهم


بابا علی وقتی اون موقع صبح با ما رو در رو شده بود تعجب کرده بود
فکرش رو نمیکرد به زودی برگردیم
بعد از سلام و احوالپرسی، مجید با چمدونی که به دست داشت به سمت خونه دوید
میدونستم که میخواد هر چه سریع تر ساکش رو ببنده وزودتر خودش رو به دوستاش برسونه
روی ایوان نشسته بودم و به درختهاییکه تازه شکوفه زده بودن نگاه میکردم
یه دفعه چشمم به پوتین خاکی مجید افتاد
چادرم رو از سرم برداشتم و واکس رو از جا کفشی برداشتم و مشغول واکس زدن کفشهای خاکیش شدم
انگار کفشها هم دلتنگ منطقه و جنگ شده بودکه هنوز بوی خاک و گلوله و خون میدادن

اشکهای صورتم رو پاک کردم و به کارم ادامه دادم
نگاهم ساک که کنارم گذاشته شده بود افتاد
نشد که این بار هم خودم ساک رفتنت رو ببندم
بغضمو قورت دادمو نگاهم رو از ساک برداشتم
مجید روبه روم ایستاد و شروع کرد به خندیدن
نگاهش کردم و گفتم : به چی میخندی؟ .
مجید پوتین و فرچه رو از من گرفت و گفت : اخه قربونت برم من خودم میتونستم این کارو انجام بدم ،ببین صورتت رو چیکار کردی؟
با حرف مجید کیفم رو باز کردم آینه کوچکی که همیشه همراهم بود رو برداشتم و به صورتم نگاه کردم صورتم سیاه شده بود
خودمم خنده ام گرفته بود
مجید همانطور که مشغول پوشیدن پوتینش بود گفت: نرگسی مواظب خودت باش، اگه باز هم حالت بد شد حتما برو دکتر ،ای کاش وقت داشتم و خودم میبردمت ولی شرمنده ام میدونی که تا همین حالا هم دیر شده

لبخندی برای آرام شدن مجید زدم و گفتم: تو مواظب خودت باش منم مواظب خودم هستم
مجید نزدیکم شد و آرام زیر گوشم گفت : حیف شد ،نشد که با روسری که خریدم برات ببینمت ،ولی دفعه بعد که میخوام بیام خبرت میکنم حتما با اون روسری بیا استقبالم

خندیدم و گفتم : تا جناب عالی تشریف بیارید فک کنم جنگ تمام میشه ،حالا حالا ها باید منتظرتون باشم
مجید: نرگسی حلالم میکنی؟
- حلالی آقا... برو که دیرت شده
مجید: خیلی دوستت دارم نرگسی
اشک چکیده شده روی صورتم رو با انگشت اشاره اش پاک کرد و با بغضی که در صدا داشت گفت: یادت نره برام دعا کنی بانو ..
سرمو آروم به نشونه تایید تکون دادم
ساکش رو برداشت و گفت: به امید دیدار دوباره ..
با صدای بابا علی برگشتم
بابا علی: نرگس بابا قرآن و آب رو فراموش کردی
سینی رو از دست بابا علی گرفتم و به سمت در خروجی حیاط رفتیم
بعد از سه بار رد شدن از زیر قرآن مجید قرآن و بوسید و خداحافظی کرد
بعد از چند قدم رفتن مجید ،آب رو پشت سر مجید ریختم
نمیدونم چرا مجید هر از گاهی به عقب نگاه میکرد و دست تکون میداد
این برگشتهاش بیشتر آتیش به جانم میزد
بعد از اینکه دیگه نشانه ای از مجید پیدا نبود درو بستم و وارد خونه شدم .به سرعت وارد اتاق شدم و شروع کردم به گریه کردن

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_صد_نود_هشتم

در حین حرکت بودیم که مجید ایستاد
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چی شده چرا ایستادی
مجید انگشت اشاره اش به نشانه سکوت بالا آورد
انگار به دنبال صدای بود بعد به سمت مغازه ای رفت صدا رو پیدا کرده بود ،صدا از تلوزیون مغازه بود
صدای خمپاره ها آنچنان به گوش مجید آشنا بود که با حیرت به تلوزیون نگاه میکرد
تلوزیون داشت از افرادی که مجروح شده بودن مصاحبه میکرد
افرادی انگار لحظه ی بعد زنده نخواند ماند این رو از نفس نفس زدنها و ذکر یا زهرا گفتنهاشون مشخص بود
در چهره مجید بغضی وخشم دیده میشد
دستانی که گره کرده بود به سرعت از مغازه خارج شد ،به دنبالش دویدم
گوشه ی پیراهنش رو گرفتم و گفتم: یه کم آرومتر
مجید برگشت و نگاهم کرد و گفت: بعد از نماز حرکت میکنیم به سمت تهران
با تعجب نگاهم کردم و گفتم: اخه دو روز هم نشده که اومدیم ،واسه چی
مجید: ندیدی رزمنده ها تو چه حالی بودن؟ من چه طور میتونم اینجا راحت باشم و اونا در حال جان کندن باشن
برای اولین بار بود که با حرفهای مجید موافق بودم
بعد از خواندن نماز جماعت مجید به سمتم امد و کنارم نشست میخواست دعای وداع رو بخونه
نمیدانم چرا این دعا آتشی زد به قلبم ،نمیدانم چرا این با هم بودن رو در این حرم و زیر این آسمان دیگر تجربه نخواهم کرد
مجید شروع کرد به خوندن دعا و من نگاهم رو دوخته بودم به گنبد و پنجره فولادی که در چند قدمی ما قرار داشتن
نمیدونم چی شد که دلم به شهادت مجید رضا داد
نمیدونم چرا خواستم برای ارزوی مجید دعا کنم
چقدر دل کندن از این بهشت سخته ..
چقدر اون لحظه سلام آخر سخته ..
مجید میگفت هیچ وقت از آقا خداحافظی نکن
همیشه در آخر هم سلام بده و بگو به امید اینکه دوباره بطلبی
اما ایا دوباره با هم به این صحن پا میگذاریم یا نه ..
صدای گریه های مجید منو از فکر و خیالم بیرون کرد
مفاتیح رو جلوی صورتش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن
شونه هاش از شدت گریه میلرزید
دستامو دور بازوش حلقه زدمو سرمو رو شونه های لرزانش گذاشتم و با گریه هاش گریه میکردم ...
بعد به سمت مسافر خونه رفتیم
من به سمت اتاقمون رفتم و مجید رفت تا بلیط اتوبوس یا قطاری برای برگشت پیدا کنه
با رفتن مجید بغضم و شکست و شروع کردم به گریه کردن
نمیدانستم این بیقراری و بیتابی برای چیه ولی دست خودم نبود
بعد از کلی گریه کردن به سمت چمدون رفتم و وسایل ها رو داخل چمدون گذاشتم بعد روی تخت به سمت حرم نشستم تا مجید برگرده
یه ساعت بعد صدای تقه ی در رو شنیدم بعد هم صدای مجید که اسمم رو صدا میزد
بعد از باز کردن درو دیدن چهره شاد مجید متوجه شدم بلیط تهیه کرده
مجید : بلیط اتوبوس گرفتم برای دوساعت دیگه ،بریم ترمینال منتظر باشیم
- باشه
سوار تاکسی که شدیم نگاهم به گنبدی بود که خواسته های زیادی ازش داشتم ،به اقایی که خبر کرامتش رو بارها و بارها شنیده بودم
چقدر لحظه وداع سختی بود
موقع برگشت سکوت عجیبی بین من و مجید برقرار بود
صبح زود به تهران رسیدیم
مجید یه دربست گرفت و به سمت خونه راه افتادیم

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_صد_نود_هفتم


مجید به سمت بازار حرکت کرده بود
مغازه ها تازه درحال باز شدن بودن
نمیدونستم داریم به کجا میریم
بدون اینکه سوالی کنم در یکی قدمی اش حرکت میکردم هر از گاهی نگاهش رو برمیگردوند تا از بودنم اطمینان حاصل کنه
بعد از مدتی کنار مغازه ای ایستاد
نگاهی به مغازه انداختم ،مغازه روسری فروشی بود
به همراهش وارد مغازه شدم اولش فکر کردم میخواد برای مامان سوغاتی روسری بخره
شروع کرد به انتخاب کردن
فروشنده مرد مسنی بود روسری ها رو روی میز ویترین شیشه ایش گذاشت
مجید نگاهم کرد و لبخندی زدی
با لبخندش جون تازه ای گرفتم
مجید: ببین خوشت میاد از طرح و رنگشون؟
- همه اشون قشنگن
مجید: پس یکی رو انتخاب کن واسه خودت
- نمیدونم ،خودت یکی رو انتخاب کن
مجید خندید و گفت: باز رفتیم خونه نگی اون یکی خوشگل تر بودااا
- نخیر نمیگم شما سلیقه اتون خوبه
مجید نگاهی به چشمام کرد و آروم گفت: این که صد البته
بعد از خرید روسری به سمت مسافرخونه حرکت کردیم
یه دفعه بویی به مشامم خورد که احساس حالت تهوع داشتم
بعد متوجه شدم این بو ،بوی کله پزیست که در چند قدمی ما بود .
نفسمو حبس کردمو روسری رو جلوی بینی ام گذاشتم
مجید وقتی حالمو فهمید گفت: چی شده حالت خوبه
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و به سرعت حرکت کردم
بعد از رسیدن به مسافر خونه از پله ها تند تند بالا رفتم به محض باز شدن در به سمت سرویس رفتم
نمیدونستم علت این حالت تهوع چی بود .شاید به خاطر سردی که به معده ام رسیده بود
وقتی از سرویس بیرون اومدم نگاه نگران مجید رو دیدم
گفتم: خوبم فک کنم سردیم شده
مجید خندید و گفت: جدیدا علایم سردی تهوع شده ،یه کم استراحت کن بعد باهم میریم صبحانه بخوریم
- نه من میل ندارم میخوام بخوابم ،تو برو

مجید: نه بدون تو که صبحانه نمیچسبه ،صبر کن میرم صبحانه رو میارم اتاق با هم بخوریم

با رفتن مجید لباسامودرآوردم و روی تخت دراز کشیدم درد عجیبی در شکمم احساس میکردم ،پتو رو دور خودم پیچوندم تا گرم شدم کم کم این گرما باعث سنگینی چشمام شد و به خواب رفتم

وقتی چشمامو باز کردم نور خورشید ازپنجره عبور کرده بود و داخل اتاق شده بود
برگشتم و نگاه کردم مجید نشسته و سرش رو به دیوار گذاشته و خوابش برده
چشمم به سفره ای افتاد که دست نخورده بود
به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت ۱۱ بود
بلند شدم و دست و صورتمو شستم و کنار سفره نشستم ،فلاکس چایی رو برداشتم و داخل استکان ها رو پر کردم
آروم مجید رو صدا زدم
مجید چشماشو باز کرد و گفت: خوب خوابیدیااا
لبخندی زدم و گفتم: نه اینکه شما در بیداری به سر میبردین؟
مجید: داشتم ذکر میگفتم نفهمیدم کی خوابم برد
- حالا صبحانه رو میل کنید باید بریم حرم ساعت ۱۱ هست تا بریم نزدیک اذان شده

مجید: ای به چشم ،حالت چه طوره بهتر شدی؟
- اره گفته بودم که به خاطر سردی بود الان خوبم
مجید: خوب خدا رو شکر

بعد از خوردن صبحانه آماده شدیم و دوباره به سمت حرم حرکت کردیم

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_نود_ششم

با صدای مجید چشمامو به سختی باز کردم
مجید: خانومم پاشو باید بریم نماز صبح
دوباره ناخودآگاه چشمام سنگینی کرد و بسته شد
بعد از مدتی مجید دوباره گفت: نرگسم حیفه نماز صبح رو تو این مسافر خونه بخونیمااا پاشو پاشو که نماز صبح تو صحن یه حس دیگه ای داره
چشمامو باز کردم دیدم یه ظرف آب تو دست مجیده یه لحظه فکر کردم الان میخواد آب رو بریزه تو سرم حتی فکر کردن بهش مغز استخوانم رو میلرزوند
مجید: پاشو صورتتو یه ابی بزن خوابت بپره
لبخندی زدمو روی تخت نشستم و گفتم: نمیخواد الان وضو میگیرم میام
مجید: آفرین دختر خوب پاشو برو
وقتی وضو گرفتم و برگشتم تو اتاق باورم نمیشد مجید لباسامو روی تخت اماده کرده بود
از کارش خنده ام گرفته بود
حتی تو پوشیدن جوراب هم کمکم کرده بود تا زودتر به حرم بریم

به محض خارج شدن از مسافر خانه سوز سرما به صورتم برخورد میکرد که خواب رو از چشمای خواب آلودم ربوده بود
وقتی وارد صحن شدیم نیم ساعت مانده بود به اذان صبح، صحن با اینکه موقع اذان صبح بود باز هم شلوغ بود
روی فرشی نشستیم مجید شروع کرد به خوندن نماز ،من هم خیره شده بودم به گنبد طلایی
با صدای مجید سرم نگاهم رو به سمتش گرفتم
مجید: خانومی این حس و حالت رو خریداریماااا ....یادت نره برای من هم دعا کنی؟
- محتاجیم به دعا آقا.
مجید: نرگس میشه من یه دعایی کنم تو از ته دلت آمین بگی؟
نرگس: به شرطی که تو هم برای دعای من آمین بگی
مجید: باشه
نرگس: خوب ،بگو دعاتو تا آمین بگم
مجید: اول تو
نرگس: باشه ،خدایا تو از قلبم از احساسم از تنهایی ام از عشقم باخبری خدایا مواظب همسرم باش اونو به آرزوهاش برسون

مجید نفس عمقی کشید و چشماشو بست و آمین گفت
- خوب حالا نوبت توعه ..بگو
مجید: دعای من وصله به دعای تو

صدای اذان صبح از حرم بلند شده بود
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: متوجه نشدم

مجید: نرگس مرگی خوبه که تو رو به عرش برسونه ،مرگ طبیعی که مرگ نیست اینکه در راه رضای خدا و اهل بیت شهید بشی این مرگ لذت بخشه،دعا کن لایق این مرگ باشم

حرفهای مجید خنجری بود برقلبم ،نگاهم رو از التماس چشم هایش گرفتم و به گنبد طلایی دوختم
من اومده بودم حاجت بگیرم ،اومده بودم به قول مجید دست پر برگردم ،نه اینکه دعا برای شهادت مجید کنم
دعایی که مساوی بود با تنهایی و نابودی خودم ..
چادرم رو روصورتم کشیدم وبا کمی فاصله از مجید ایستادم برای خوندن نماز
اما چه نمازی باید میخوندم که تسکینی شود بر دل پردردم
هوا کم کم رو به روشنایی رفته بود
خورشید نورش رو به گنبد تابیده بود
لحظه ی زیبایی بود
بعد از روشن شدن هوا مجید مفاتیحی که در دست داشت بوسه ای زد و بست
بعد بلند و ایستاد ،انگار عزم رفتن کرده بود
منم ایستادم و چادرو روی سرم مرتب کردم و به همراهش حرکت کردم به سمت خروجی حرم ...

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_صد_نود_پنجم

با صدای مجید بیدار شدم
کمی کِش و قوسی به بدنم دادم و نگاهش کردم
مجید: خانم جان رسیدیم .
با هیجان به سمت پنجره رفتم ولی گنبد و ندیدم
مجیدخندید و گفت: نگفتم که دم در حرم رسیدیم که ...
با اخم نگاهش کردم و چادرمو رو سرم مرتب کردم،مجید چمدون رو برداشت منم کیفم رو برداشتم و از قطار خارج شدیم
سوار تاکسی شدیم و حرکت کردیم
بعد مدتی مجید بازوش رو به بازوم زد و گفت: سرت و بچرخون بیرون و نگاه کن

وقتی سرم و چرخوندم نگاهم به گنبد طلایی افتاد که بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد
زیر لب سلامی دادم به مجید گفتم : میشه اول بریم حرم ؟
مجید: اول باید بریم مسافر خونه وسایلامونو تو اتاق بزاریم یه غسل زیارت کنیم بعد باهم میریم حرم
- باشه

وارد مسافر خونه شدیم و مجید کلید اتاق رو از مدیر مسافر خونه گرفت و به سمت اتاقمون رفتیم
مجید به سمت حمام رفت تا غسل زیارت کنه منم در این فاصله وسایل و جابه جا کردم
بعد از اومدن مجید من هم غسل زیارت کردمو باهم به سمت حرم حرکت کردیم
تپش های قلبم و میتونستم به وضوح حس کنم
وقتی وارد صحن شدیم فقط نگاه میکردم
مجید هم سکوت کرده بود و به نشانه ادب دستش رو بر روی سینه گذاشته بود و سلام میداد من هم مثل مجید این کارو انجام دادم
از مجید جدا شدم و به سمت حرم اصلی رفتم
قرار گذاشتیم یک ساعت بعد در ورودی خواهران باشیم
چشمام از دیدن این همه شکوه و عظمت میدرخشید
حس عجیبی داشتم حسی که کلمات دربرابر این حس به زانو درمی اومدن حسی که اصلا نمیشه توصیفش کرد؛ اصلا وقتی ضریح رو میبینی دیگه نمیتونی دل بکنی و جدابشی . مخصوصا اگر زیارت اولی باشی خیلی دل کندن برات سخت تر میشه چون نمیدونی آیا بازم میتونی بیای حرم یا نه ؟
وقتی واسه اولین بار نگاهت به ضریح میوفته زبونت قفل میشه و نمیتونی هیچ دعایی کنی فقط اسمش و با صدای بلند صدا میزنی و گریه می کنی.
احساسم مثل حس کسی بود که سال هاست زندانی بوده ، مثل اسیری که بعد سال ها آزاد شده ، مثل کسیه که هیچوقت هیچکس رو ندیده و احساس میکنم آقام اولین کسی هست که اومده ملاقاتم .
بعد از زیارت از حرم خارج شدم نگاهم به چشمان قرمز مجید افتاد
مجید: زیارت قبول مشهدی نرگس
نمیدونم چرا با شنیدن این اسم دلم قنچ رفت
لبخندی زدمو گفتم: زیارت شما هم قبول باشه اقا
مجیدخندید و گفت: اقا نه مشهدی مجید
به اتفاق به سمت فرشهایی که روی زمین پهن بودن رفتیم و در کنار هم نشستم
بعد از خواندن نماز مغرب و عشا
به اتفاق مجید شروع کردیم به خوندن زیارت نامه
چه حس خوبی بود در کنار مجید بودن و خوند این زیارت نامه ...
تا اخر شب در حرم نشستیم و نماز و زیارت نامه و دعا خوندیم به اصرار مجید به مسافر خونه برگشتیم تا برای نماز صبح دوباره به حرم بیایم
تو مسیر برگشت مجید دوتا ساندویچ خرید وباهم مسافر خونه برگشتیم
بعد از خوردن غذا مجید سرش به بالش نرسیده خوابش برد
ولی من همچنان نگاهم به پنجره بود که گنبد نمایان بود

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_صد_نود_چهارم

سال جدید رو در کنار مجید آغاز کردم
بهترین عیدی بود که تجربه اش کرده بودم
۵ عید بود تو حیات مشغول شستن لباس ها بودم که در حیاط باز شد ،مجید وارد حیاط شده بود
در دستش برگه ای بود،دوباره دلم به آشوب افتاد. نکنه باز هم باید راهی جبهه بشه؟
مجید با لبخندی که به لب داشت کنار حوض نشست و گفت: سلام بر خانومه خونه

- سلام بر آقای جنگ ..
مجید: تیکه میندازی بانو؟
خودم رو به شستن لباسها مشغول کردم و گفتم: نخیر ،مگه دروغ میگم؟ از وقتی یادمه شما در حال جنگیدن بودی

مجید: قرار شد با هم بجنگیم نه تنها یادترفته؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم
مجید برگه رو جلوی صورتم گرفت گفتم: ببرش کنار دارم لباس میشورم ،خوب بازم میخوای بری چرا اینکار رو میکنی؟

مجید: کجا میخوام برم ؟بانو جان یه کم با دقت به اینا نگاه کن .
خوب که با دقت نگاه کردم متوجه شدم بلیط قطاره
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: کجا میخوای بری؟
مجید: بری نه،بریم اونم کجا... پابوس آقا

باورم نمیشد چیزی رو که میشنیدم با دستهای کفی بلیط رو از دستش گرفتم و نگاه کردم مقصد برای مشهد بود
چشمام پر از اشک شده بود

مجید : بیا و خوبی کن آخه من نمیدونم این اشکها رو از کجا میاری تو
بده من این بلیطا رو با هزار بدبختی گرفتمش
ذوق زده گفتم: مجید کی باید حرکت کنیم
مجید: میترسم الان بگم ،سیل گریه به پا کنی
- عه اذیت نکن دیگه بگو
مجید: امروز بعد ظهر
- واییی چرا اینقدر زود؟

مجید: میخوای برم پسش بدم بگم واسه یه ماه دیگه بلیط بدن؟
- نه نه نه ،منظورم این بود چه طور این تصمیمو گرفتی؟
مجید: هیچی داشتم تو خیابون قدم میزدم یه دفعه چشمم به یه پوستر حرم امام رضا علیه السلام افتاد ،گفتم آقا ای کاش الان به همراه نرگسم حرمت بودیم ،بعد فکرم رسید که سر بزنم ببینم اصلا بلیط دارن الان داخل عید ،که وقتی رفتم گفتن همین دوتا هست واسه بعدظهر یه لحظه تنم لرزید و بدون معطلی بلیط و خریدم

نگاهم به چهره مجید بود که با کلمه کلمه حرفاش اشکهای خودش هم جاری شده بودن ،باورم نمیشد که آقا مارو طلبیده باشه
وقت زیادی نداشتیم ،یه چمدون برداشتم و وسایل و لباسهایی که نیاز داشتیم و برداشتم
موقع ناهار وقتی بابا علی اومد خونه و باخبر شد خیلی خوشحال شده بود
به سمت تلفن رفتم و شماره زهرا و سمانه ر گرفتم تا خداحافظی کنم
سمانه اینقدر دعا و خواسته داشت که مجبور شدم همه رو روی کاغذ بنویسم تا فراموش نکنم
مامان وقتی فهمید ما قراره بعد ظهر حرکت کنیم به همراه مریم به خونمون اومد و با همدیگه خداحافظی کردیم
بعد سوار ماشین بابا علی شدیم و به سمت راه آهن حرکت کردیم
بعد از نشستن تو کوپه قطار انگار هنوز هم تو رویا بودم ،باورم نمیشد مقصد این قطار به حرم آقایی باشه که سالهاست آرزوی دیدارش رو داشتم ..

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_صد_نود_سوم


نزدیکهای عید بود با کمک بابا علی به سمت حیاط رفتیم و مشغول تمیز کردن حیاط شدیم
بعد به سمت حوض رفتم و مشغول رنگ زدن حوض شدم
باز هم امسال میبایست عید رو بدون مجید تحویل میکردم
با شنیدن صدای زنگ خونه
چادرم رو از روی ایوان برداشتم و سرم گذاشتم و به سمت در حیاط رفتم
با باز شدن در و دیدن مجید پشت درشوکه شده بودم
مثل بچه ای که مدتهاست که پدرش و ندیده ذوق زده به سمتش رفتم و خودم رو تو آغوشش انداختم
نمیدانم از دلخوری بود یا از شوق دیدار که اشکهام جاری شده بودن و قصد تمام شدن نداشتن
تو آغوش پر مهر مجید خودم رو آرام میکردم
با صدای بابا علی از مجید فاصله گرفتم و به سمت حیاط رفتم و گفتم: بابا جون مجید اومده
بابا علی قیچی هرسش رو زمین گذاشت و به سمت ما اومد
لحظه ی دیدار بابا علی و مجید غم انگیز بود
بابا علی با بغضی به مجید نگاه میکرد که انگار سالهاست که چهره اش رو به فراموشی سپرده بود

بعد از مدتی مجید با صدای پرانرژی گفت: خوب؟ عروس و پدر شوهر داشتین چیکار میکردین؟
بابا علی: داشتیم برای عید حیاط و مرتب میکردیم
مجید نگاهی به من انداخت و گفت: به حوض که دست نزدی؟
دستهای کمی رنگ شده ام رو بهش نشون دادم و گفتم: اتفاقا تازه داشتم دست به کار میشدم
مجید: باشه ،پس من برم لباسمو عوض کنم و بیام
اینقدر دیدنش ذوق زده ام کرده بود که انگار کلمات از ذهنم پریده بودن
بابا علی به سمت درخت ها رفت
من هم به سمت حوض و منتظر شدم تا مجید بیاد
وقتی مجید برگشت تازه تونستم خوب براندازش کنم
مجید فرچه رنگ رو از دستم گرفت و مشغول رنگ زدن شد
منم فقط محو چهره اش بودم
میترسیدم که نکنه خواب باشم .
بلند شدم و به سمت شیر آب رفتم
آبی به صورتم زدم ،آبی اینقدر سرد بود که صدای دندونهای خودم رو میشنیدم که در حال سابیده شدن بود
مجید: بابا بیداری، نکن با خودت این کارو سرما میخوری

خندیدم و گفتم : مجید با اینکه صورتم رو شستم باز هم احساس میکنم نکنه خواب باشم ،خوب یه کم حق بده بهم

مجید به سمتم اومد و خم شد و شیلنگ آب رو گرفت و شیر آب و باز کرد
مجید: پس فک میکنی هنوز خوابی هاااا؟
بدون اینکه اجازه ی پاسخ دادن به من بده
شیلنگ رو به سمتم گرفت
با برخورد آب سرد به لباسام جیغی از شدت سرما کشیدم و فرار کردم
مجید هم به دنبالم میاومد و دست بر دار نبود
بابا علی هم میگفت: نکن مجید نرگس سرما میخوره

مجید هم خندید و گفت : بابا جان دارم کاری میکنم خواب از سرش بپره

در اخر که مثل موش آبکشی شده بودم دلش به حالم سوخت
سرما به مغز استخوانم رسیده بود
مجید : به به حالا متوجه شدی که هنوز خواب نیستی یا نه ؟
در حالی که میلرزیدم سرم رو به نشونه تایید تکون دادم
مجید : خوب دختر خوب حالا بیا برو لباسات و عوض کن تا مریض نشدی
از شدت سرما توان راه رفتن نداشتم قدم هامو آهسته آهسته برمیداشتم
مجید هم با صدای بلند میخندید و میگفت: چرا حالا مثل بنگوئنا راه میری
ای کاش میتونستم بلایی که سرم آورده بود رو تلافی میکردم ولی حیف که خودم در حال قندیل بستن بودم

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
#پارت_صد_نود_دوم

بیصبرانه منتظر بودم تا به خانه برسم و نامه مجید رو بخونم
بابا علی منو رسوند خونه و خودش به کتابخونه رفت
به سرعت وارد خونه شدم و پله ها رو یکی دوتا بالا رفتم و وارد اتاق شدم
چادرم رو گوشه ای انداختم و از داخل کیف نامه خونی شده رو برداشتم
با نگاه کردن به دست خط مجید آه از نهادم بلند شد و روی زمین نشستم .
بنام خدای مهدی ...
سلام خانومم ،سلام ماه بانوی من .
میدونم که از بیخبری من یک جا ننشستی و در به در به دنبال خبر سلامتی من میگشتی .
این چند سالی که با هم زندگی کردیم دیگه میشه گفت تو رو از خودت هم بیشتر شناختم .
میدانستم اگر کاسه صبرت لبریز شود چادر به سر میکنی و وارد جبهه جنگ میشی
باور نمیکنی که اگه بگویم که هر روز چشمم رو به جاده میدوختم تا شاید تو ناگهان از راه برسی
از خدا چه پنهان از تو چه پنهان که خودمم هم دلتنگ دیدارت هستم
شبی نشده که سر بر بالین بگذارم و چهره زیبایت رو نبینم
باز هم مثل همیشه شرمنده ام ،جز شرمندگی چیزی ندارم که بگویم
خیلی حرفها برای گفتن داشتم نمیدونم چرا وقتی دست به قلم شدم همه چیز محو شده از ذهنم
فقط میتونم صدای تپشهای تند تند قلبم رو حس کنم که اینم نشونه بیقراری برای یاره
نرگسم دعا کن برام ،خیلی دعا کن برام
تو نزد خدا خیلی عزیزی
اما اینو بدون که برای جهاد در راه خدا باید به جبهه می آمدم و حالا که دارم مینویسم کاغذ پرشده از قطره های اشکم،
گریه امونم نمیده بیشتر از این احساسم رو برات بنویسم که بفهمی و بفهمی چه قدر دوستت دارم

دل تنگتم نرگس جانم اما برایم دعا کن خدا منو لایق شهادت بدونه
که مرگ نصیب همه هست پس شهید شدن سعادت میخواد

دوستت دارم

اشکهای صورتم رو با گوشه روسری پاک کردم
نامه رو لای دستمالی گذاشتم و بعد بلند شدم و به سمت نهج البلاغه رو برداشتم و به سمت قفسه کتاب رفتم
نامه رو کنار نامه های دیگه گذاشتم
نمیدونستم خوشحال باشم به خاطر حرفهای که از سر دلتنگی زده بود
یا ناراحت به خاطر درخواست شهادتش
چه طور میتونستم دعا کنم که به آرزویش برسه
در حالی که میدونستم با شهادتش جزئی از وجود من هم خواهد رفت

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس
Ещё