مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#پارت_دویست_چهارم
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#پارت_دویست_چهارم


مجید حرف میزد و من اشک میریختم با صدای گریه ام گفت : اخ اخ باز زدی شبکه عزاداری؟

-به جای این همه مزه ریختن لطفا برگرد بابا دلم برات یه ذره شده
مجید صداشو آروم کرد و گفت : اخ اخ چه لوله کشی شده دلامون به هم ،نرگسم بعد ظهر قراره با بچه ها بریم جایی ،دعا کن برامون که موفق بشیم ،خواستم قبل رفتن هم صداتو بشنوم (خندیدو گفت)
اینجا همه بچه ها یه گوشه نشستن و دارن وصیت نامه مینویسن فک میکنن شهادت یه نقل و نباته که به همه بدن
نمیدونن که هر کسی لایق باشه خودش بوی شهادت میده ،ولی من چیزی ننوشتم ،چون اینقدر گناه دارم که هیچ وقت به این درجه نمیرسم
برای همین گفتم بیام صدای تو بشنوم و بگم منتظرم باش زود برمیگردم

دستامو جلو دهانم گذاشتم تا صدای گریه ها مو مجید نشنوه
مجید: نرگسم به گوشی بانو؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اره عزیزم
مجید: الهی دورت بگردم حلالم کن من خیلی اذیتت ،ببخش که قول دادم همیشه کنارت باشم ولی همیشه تنها بودی،تو تمام زندگی من هستی

نمیدونم چرا ولی یک دفعه گفتم : مجید میگن شهدا زنده ان ،قول بده حتی اگه شهید هم شدی درکنارم باشی نزار فکر کنم که واقعا رفتی .‌
نزار که فکر کنم تنهام گذاشتی .نزار فکر کنم به قولت وفا نکردی و برنگشتی ،قول بده مجید

این بار مجید بود که سکوت کرده بود از صدای نفسهاش میشد گریه هاشو دید

مجید: چشم خانومم ،هرچند که میدونم لایق نیستم .نرگسم من دیگه باید برم مواظب خودت و پسرمون باش
-چشم اقای من .‌‌‌
مجید : به قول خودت تو رو به همون خدایی میسپارم که عشق رو در قلبمون نهاد خیلی دوستت دارم یاعلی
- یاعلی‌‌...

بعد قطع کردن تماس صدای گریه هام بلند شد
مامان و مریم وارد خونه شدن
مامان کنار نشست و میپرسید: چی شده نرگس ؟ آقا مجید چی گفته؟

سرمو تکون میدادم و چیزی نمیگفتم
اصلا من چیزی برای گفتن بود ؟
چرا احساس میکردم این آخرین باره که صدای مجید رو میشنوم
چرا سکوت نکردمو اجازه ندادم مجید بیشتر حرف بزنه

نفسهام به شمارش افتاده بود
مامان ترسید و به سمت آشپز خونه رفت
بعد از چند ثانیه با آب قند برگشت
و آب قند رو به اجبار به خوردم داد ..

مامان: مگه نمیدونی گریه و استرس برات سمه،اگه میخوای این بچه رو بکشی چرا اصلا قبول کردی که مادرش بشی که هم جون خودت تو خطره هم جون اون طفل معصوم که نمیدونه مادرش داره چه بلایی سرش میاره

بعد از شنیدن حرفهای مامان بلند شدم و به سمت اتاق رفتم
دردی در شکمم احساس کردم
به سمت قرص هام رفتم و بعد خوردن قرص ها دراز کشیدم تا کمی آروم بشم
ولی فکر و خیال اجازه این کارو به من نمیداد
باید تا فردا صبر میکردم و از بابا علی میخواستم تا خبری از مجید بگیره

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس