مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#پارت_دویست_ششم
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#پارت_دویست_ششم


وقتی چشمهامو باز کردم کلی دستگاه به من وصل شده بود
یه لحظه احساس دردی در شکمم کردم
انگار اثر از بچه در درون شکمم نبود
میترسیدم دوباره به اتفاقی فکر کنم که تحملش برام کُشنده بود
ماسک رو دهانم رو برداشتم خواستم بلند شم که سرم چرخید و دوباره دراز کشیدم
همین لحظه در اتاق باز شد و پرستار به سمتم اومد
& دراز بکشید لطفا ،خدا رو شکر که به هوش اومدید
-من چند وقته اینجام؟ بچم کجاست؟
& دوهفته میشه ،حالش خوبه تو بخش نوزادان ،تو مراقبتهای ویژه اس
-یعنی چی؟ مگه اتفاقی براش افتاده
&ولا همین که تو هفت ماهگی تو این شرایطش داره نفس میکشه میشه گفت یه معجزه اس

- چرا این طوری حرف میزنین ،واضح بگید بچم چه طوره؟ اصلا میخوام ببینمش
&گفتم بهتون که فعلا حالش خوبه،شما هم صبر کنید تا دکترتون تشریف بیارن معاینه تون کنن بعد ..
در حال بحث کردن با پرستار بودم که دکترم وارد اتاق شد با دیدنش اشکام سرازیر شد و گفتم: چه اتفاقی برام افتاده ؟

دکتر: وقتیکه آوردنت بیمارستان اوضاع خوبی نداشتی ،حتی بچه هم نبضی نداشت مجبور شدیم که عمل رو انجام بدیم شانس زنده موندن هر دوی شما کم بود میشه گفت صفر بود موقع عمل نبضت دیگه قطع شده بود
نمیدونم چی شد بعد از چند ثانیه دوباره نبضت برگشت
بچه هم به خاطر نداشتن اکسیژن کبود شده بود که امیدی به زنده موندنش نداشتیم که خدا رو شکر بچه هم نفسش برگشت ،الانم به خاطر زود دنیا اومدن مشکل تنفسی داره یه مدت بگذره حالش بهتر میشه

- میتونم ببینمش؟ خواهش میکنم

دکتر: باشه ،بعدش به بخش منتقل میشی که حالت کاملا بهتر بشه

مدتی نگذشت که مامان وارد ای سی یو شد
روسری مشکی به سر کرده بود و چهره اش پر از غم بود
نزدیکم شد و کنار تختم نشست
خودم رو تو آغوشش انداختم و گریه میکردم
هیچ وقت صدای گریه های مامان رو نشنیده بودم
ولی اینبار انگار کاسه صبر و استقامتش لبریز شده بود
با کمک مامان لباسهامو عوض کردم و لباسهای مناسب تری پوشیدم و از اتاق خارج شدیم
آروم از پله های بیمارستان بالا رفتم
نزدیک اتاق مخصوص نوزادان ایستادم
قلبم به شمارش افتاده بود
مامان دستمو گرفت و حرکت کردیم
از پشت شیشه ها نوزادان زیادی دیده میشدن ولی کدام یک از این بچه ها یادگار مجیدم هست؟...
چشمم به نوزادی افتاد که دستگاهایی به بدنش وصل شده بود دهان هم ماسک اکسیژن گذاشته بودن
قلبم با دیدنش به درد آمده بود
رو به مامان کردم و اشاره کردم : اون بچه منه؟
مامان اشک روی صورتش رو پاک کرد و گفت: اره
ولی دکترا میگن حالش خیلی بهتر شده
- پسره یا دختر؟
مامان: پسر
با شنیدن این اسم یاد مجید و خوابش افتادم ،مگر کسی که امانتش رو به دست ما داده مگه میشه امانتش رو زود از ما بگیره
نمیدونم چرا یه لحظه به یاد حضرت فاطمه سلام الله علیها افتادم ،یاد محسن در شکمش افتادم
بچه مظلومی که نیامده شهید شده بود ...
به یاد درد های خانم بی بی افتادم ..
بی بی رو قسم دادم به فرزند شش ماهه اش که حال بچم خوب شه
نذر کردم اگه حالش بهتر شد اسمش رو بزارم محسن ..

#رمان_اندوه_بی_پایان📖
به قلم #بانــو_فاطـمه_ب🖋

#کپی_ممنوع⛔️
#حق_الناس