🦋🕊🦋🕊🕊🦋🕊🦋🕊🕊هوالشق
رمان مدافع عشق
پارت:7
ادامه دارد...
به قلم: محیا سادات هاشمی
دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه ا ر
انجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراز زمینش به جانت مینشست
سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش را با تمامروح و جانم میبلعم...
ا راینجا هستم همه از لطف
#خداست...
الهـے#شڪرت...
فاطمه وشه ای دراز ڪشیده و چادرش را روی صورتش انداخته...
_ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی!
_ هوی... الالله اال الله .... اینجا اومدی
ادم شے!
_ هر وخ تو شدی منم میشم!
_ خو حاال چته؟
_ تشنمه...
_ وای تو چراهمش تشنته!ڪلهپاچه خوردی مگه؟
_ واع بخیل!.. یه
اب میخواما...
_ منم میخوام ... اتفاقا برادرا جلو در ب معدنـے
باڪس ا میدن... قربونتبرو بگیر! خدا اجرت بده
بلند میشوم و یڪ لگد رامبهپایش میزن
ا م
_خعلـےپررویـے
از زیر چادر میخندد...
***
سمت در حسینیهمیروم و بهبیرون سرڪ میڪشم،چندقدم
ا ب مقابلتچیده شده
نطرف ترایستاده ای و باڪسهای ا .
#تومسوولـ ـ ـ ـ ــــے؟!
ب دهانم را
ا قورت میدهم و یم
سمتت مےا ....
_ ببخشیدمیشه لطفا
اب بدید؟
یڪباڪس برمیداری و سمتم میگیری
_ علیڪم السالم!... بفرمایید
خشڪ میشوم ... سالم نڪرده بودم!
#چقدخنگم...
دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمعنمیشودتا بتوانم بطری ها را ازدستت بگیرم...
یڪ لحظه شل میگیرم و ازدستم رها میشود...
چهره ات درهم میشود،از جا میپری و پایترا میگیری...
خ...
خ ا
_ ا
روی پایتافتاده بود!
محڪم به پیشانـےام میزنم
_ وای وای... ترو خدا ببخشید... چیزی شد؟
پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت را از من بدزدی...
_ نه خواهرم خوبم!.... بفرمایید داخل
_ ترو خدا ببخشید....! االن خوبید؟... ببینم پا تونو!....
بازهم به پیشانـےمیڪوبم!
#چرا_چرت_میگی_عاخهبا خجالت سمت در حسینیه میدوم.
صدایت را از پشت سرمیشنوم:
_ خانوم علیزاده...!
لچ میگزم و برمیگردم سمتت...
ب
یـےبا بطری های ا
لنگ لنگان سمتم می ا ...
_ اینو جا ذاشتید...
نزد یـے،
یڪ ترڪه مےا خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم...
ڪه عطرت را بخوبـےاحساس میڪنم
#بوی_یاس_میدهـے...
***
همه وجودم میشود استشمام عطرت...
چقدر راماست....
ا
#یاس_نگاهت....
🕊🦋🕊🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊