مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#بدون
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
{♥️📿}

#بدون_تعارف

حــاج‌حسین‌یکتا‌میگھ :👇🏻
اگہ‌میخوایی ‌یہ ‌روزۍ‌دور‌تابوتت‌بگردن ...
امروز ‌باید ‌دور #‌امام‌زمان‌ بگردۍ 🌱

اللهم عجل الولیک الفرج ❤️
#هرچی_تو_بخوای

قسمت دهم

استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت:
_تو این صفر و یک های برنامه نویسی عشق معنایی نداره،👈مثل زندگی این بچه مذهبی ها.

بعد نگاهی به امین و بعد به من کرد..
و به تدریسش ادامه داد.
کلا استادشمس اینجوریه.یه دفعه، #بدون_فکر، یه حرفی میگه.منتظر حرفی از 🌷امین🌷 بودم.ولی امین ساکت بود.
آخرکلاس استاد گفت:
_سؤالی نیست؟
وقتی دیدم امین ساکته و بچه ها هم سؤالی ندارن،گفتم:
_من سؤال دارم.🙂☝️
استادشمس که انگار منتظر بود گفت:
_بپرس.😏
-گفتین عشق تو زندگی مذهبی ها معنایی نداره؟
باپوزخند گفت:
_بله،گفتم.😏
-معنی حرفتون این بود که عشق توی مذهب جایی نداره؟🙂
یه کمی فکر کرد و گفت:
_نمیدونم عشق تو مذهب معنا داره یا نه.ولی تو زندگی بچه مذهبی ها که معنی نداره.😏

_ #عشق توی #مذهب جایگاه ویژه ای داره.

همه ی نگاهها برگشت سمت من،جز امین.
گفتم:
_عشق یعنی اینکه کسی تو زندگیت باشه که بدون اون نتونی زندگی کنی.زندگی منظورم نفس کشیدن،غذا خوردن و کار کردن نیست.#عشق مثل #نخ_توی_اسکناسه که اگه نباشه،اسکناس زندگی ارزشی نداره.#ظاهر اسکناس درسته ولی #ارزشی نداره..عاشق هرکاری میکنه تا به چشم معشوقش بیاد..هرکاری که معشوقش بگه انجام میده تا معشوقش ازش راضی باشه..عشق همون چیزیه که باعث میشه عاشق شبیه معشوقش بشه.
استادشمس گفت:
تو تا حالا عاشق شدی؟😕
-من هم عاشق شدم...🙂منم سعی میکنم هرکاری معشوقم بهم میگه انجام بدم...من اونقدر عاشقم که دوست دارم همه حتی از #ظاهرم هم بفهمن معشوقم کیه...خوشم میاد هرکسی منو میبینه #یادمعشوقم میفته..

بلند شدم،رفتم جلوی وایتبرد ایستادم و با تمام وجود گفتم:
_من عاشق مهربان ترین موجود عالم هستم و به عشقم افتخار میکنم،با تمام وجودم.حتی دوست دارم همه تون بدونید که من عاشق کی هستم.
با ماژیک روی وایتبرد پررنگ و درشت و خوش خط نوشتم
*خدا*❤️
برگشتم سمت بچه ها و گفتم:
_آدمی که #عاشق مهربان ترین نباشه عاشق هیچکس دیگه ای هم #نمیتونه باشه.😊👌

وسایلمو برداشتم،رفتم جلوی در...
برگشتم سمت استادشمس و بهش گفتم:

_کسیکه عاشق باشه کاری میکنه که معشوقش ازش #راضی باشه.شما تمام روزهایی که من میومدم کلاستون منو مسخره میکردید،چون میخواستم طوری باشم که معشوقم ازم راضی باشه.منم هرجایی باهاتون بحث کردم یا جایی سکوت کردم فقط و فقط بخاطر #رضای_معشوقم بوده.

رفتم توی حیاط....



نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #هفتادوچهار(آخر)


حسین اقا برگشت..
نگاهی اندوهبار به همسر و پسرش کرد.. آرام و شمرده گفت..

_رضا.. به آرزوش رسید.. فردا... باید بریم.. بریم برای.. تحویل گرفتن پیکرش..🕊

لحظه ای هر دو کپ کردند.. زهراخانم بلند گفت
_ یــــــــــا زینـــب.!

عباس پشت سر هم..
وای.. وای... میگفت.. و عرض پذیرایی را قدم میزد..

ساعت نزدیک ١١ شب بود..
خانواده حسین اقا نزد اقاسید رفتند.. تا باهم به خانه اقارضا بروند..

حسین اقا و اقاسید..
با کمک هم خبر را دادند.. چه شب تلخی بود.. همه به هم آرامش میدادند.. اما کسی ارام نمیشد..
سرورخانم که گویی از قبل..
خود اقارضا به او گفته بود.. بعد از شنیدن خبر.. زیاد تعجب نکرد.. انتظار خبر را داشت..
پسرهای اقارضا.. هرکدام گوشه ای چمپاتمه زده بودند.. پر بغض.. اما اشکشان را جاری نمیکردند..
سمیه، نرجس و عاطفه گاهی ارام و گاهی بلند گریه می‌کردند.. و بقیه خانم ها آنها را آرام میکردند..
هیچ راهی بجز ذکر مصیبت سیدالشهدا (ع) نبود..

مثل سری قبل..
دوباره پارچه مشکی محرم وسط پذیرایی نصب کردند.. این بار عباس پارچه را زد.. خانم ها پشت پرده رفتند.. آقاسید میخواند.. و همه زار میزدند..

تا صبح هیچکس..
خواب به چشمش نیامد.. ساعت ٩صبح کنار پیکر رضا نشسته بودند.. تنها پیکری که بی سر بود..🥀🕊
حسین اقا مدام به عباس و فاطمه سفارش میکرد که مراقب خانواده رضا باشند..
🌷شهید رضا شریفانی🌷
را در قطعه شهدای مدافع حرم.. تشییع و خاکسپاری کردند..

بگذریم از #زخم_هایی که.. همسایه و غریبه ها به خانواده شهید زدند..
بگذریم از #سپیدشدن موی حسین اقا در فراق رفیق و یار دیرینش..
بگذریم از.. #شکسته_شدن چهره همسر شهید..

دیگر این ها را #نمی‌شود..
در قالب چند جمله.. چند رمان.. و حتی چندین مصاحبه و کتاب و مقاله نوشت

هنوز هم حسین اقا..
به خانواده رفیقش سر میزند.. حتی بیشتر از قبل.. و هوایشان را دارد..
وامی برای ابراهیم و ایمان..
جور کرد.. تا هم ماشینی بخرند.. و قسط های عقب مانده.. و اجاره خانه شان را بدهند.. که یا خودش و یا عباس ضامن میشدند..

یک هفته ای از ماه صفر..که گذشت..
جشن #شیرین و #بدون_گناه عباس و فاطمه برگذار شد..
شیرین بود.. چون #درحدنیاز هزینه کردند
و بی گناه بود.. چون عروس و داماد.. #لبخندمهدی_فاطمه(عج) را بر هر لبخندی ترجیح دادند..

طبقه بالای خانه حسین اقا..
لانه عشق عباس و فاطمه شد.. و این هم پیشنهاد فاطمه بود.. #دوست_نداشت اول زندگی.. به همسرش سخت بگیرد.. تا وقتی که به لحاظ مالی شرایط بهتری داشته باشند.. خانه بخرند..

عباس گرچه مدام..
روی هوای نفس خود کار میکرد.. اما خب بهرحال.. معصوم که نبود.. خطا و اشتباه زیادی داشت..اما #برمیگشت.. #مراقبت میکرد.. مدام #توسل میکرد.. به ارباب ماه منیر بنی هاشم (ع).. #ذکر از دهانش نمی افتاد.. هرسال #خمس مالش را میپرداخت.. هرچند گاهی #اندک بود..

خدا را #شاکر بود..
برای تمام #نعمتهایش..
برای #شناخت لطف و کرم ارباب ماه منیر بنی هاشم(ع)..
برای #دلبرش که با تمام وجود او را میخواست..
برای #عشق و #امیدی که در زندگیش بود..
و برای #دوستان و #خانواده ای که همیشه دلسوز و همراهش بودند..


اِنّا هَدَیناهُ السَّبیل اِما شاکِراً وَ اِمّا کَفورا
ما راه را به او نشان دادیم.. خواه شاکر باشد یا ناسپاس

آیه ٣ سوره انسان



#پایان


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #سی_وهشت


مهرماه شده بود..
سید خبر داده بود..که فردا..فاطمه کلاس دارد..
و عباس.. ساعت ٧ صبح..جلو در خانه سید.. در ماشین نشسته بود..

به محض نشستن فاطمه در ماشین.. عباس آینه را تنظیم کرد..که #نگاهش به نگاه فاطمه نیافتد..
ناراحت بود از تصمیمش..
اما حرفی بود.. که زده بوده.. و باید انجامش میداد..

خودش هم تعجب کرده بود..
شاید حکمتی داشت.. که ناخواسته گفته بود..
شاید هم بزرگترین خطا..
شاید هم بالاترین امتحان.. که حیا و جوانمردی اش را بسنجد..
پس #توکل بهترین راه بود..

در این مدت..
غیر احوالپرسی.. کلامی دیگر.. در طول مسیر گفته نمیشد..
عباس..
تمام سعی اش را می‌کرد.. که #نگاه نکند.. فقط گوش بسپارد.. #گوشش را تیز کند.. نه #چشمش را..

ساعت ٧صبح..
که فاطمه را میرسانید.. بعد به مغازه میرفت.. و در مسیر برگشت.. به دانشکده میرفت.. و فاطمه را.. به خانه میرساند.. و خود.. به خانه بازمی‌گشت..
این برنامه روزهایی بود.. که فاطمه کلاس داشت..


یک ماهی میگذشت..
کم کم #متانت.. #حجب_وحیا.. #پاکدامنی.. و #غرور این بانو.. او را به فکر وا داشته بود..

حالا دیگر مثل قبل..
از حرفش پشیمان نبود.. هر از گاهی..
میخواست موضوعی را.. مطرح کند.. و با او کلامی صحبت کند..
اما رویش را نداشت..
چه بگوید..!! چگونه بگوید..!! به خود نهیب زد.. هشدار داد.. استغفار کرد..
باز هم سکوت کرد.. مثل تمامی این مدت..

خودش هم فهمیده بود.. این بانو.. با بقیه.. برایش فرق داشت..

کم کم امتحانات نیم ترم..
شروع شده بود.. و فاطمه مشغول درس خواندن بود..
مدتی بود..
که فاطمه.. بیشتر از قبل.. معذب شده بود.. دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبال او بیاید.. نمیخواست.. سوار ماشینش باشد..

💠گرچه خیلی عقب تر از دانشکده..
پیاده میشد.. اما رویش را نداشت.. که مدام چشم در چشم.. هم باشند..
💠گرچه هیچ خطایی.. از عباس ندیده بود.. اما دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبالش رود..

به خانه نزدیک میشدند..
باید میگفت.. تصمیمش را گرفت.. دلیلی نداشت.. این همه مدت.. مدام با ماشین عباس.. به دانشکده رود..

به خانه سید رسیدند..
عباس ماشین را.. نگهداشت.. فاطمه در ماشین را باز کرد.. که پیاده شود.. #بدون_نگاهی به عباس.. گفت

_ممنون عباس اقا.. لطف کردید.. ببخشید اما از روزهای آینده دیگه.. من خودم میرم.. خواهش میکنم دیگه نیاید.. ببخشید.. شرمنده تون..

در را بست و پیاده شد..
عباس..
ماشین را خاموش کرد.. و ناراحت پیاده شد..در ماشین را بست.. نمی‌خواست چنین شود..

_اتفاقی افتاده؟!

فاطمه..
خواست به سمت درب خانه رود.. اما ایستاد.. بیشتر رویش را گرفت.. آرام‌تر گفت

فاطمه _شما خیلی زحمت کشیدین بخدا این مدت.. ولی خواهش میکنم دیگه نیاید..

از سر کوچه.. سید ایوب می امد..
مکالمه عباس و دخترش را می دید.. نزد آنها رفت.. حرف فاطمه را شنید.. لبخندی زد.. عباس با لبخند محجوبی.. به سمت سید رفت..

_سلام سید..مخلصیم

سید پاسخ سلامش را به گرمی داد.. رو به دخترش کرد و گفت

_چی شده باباجان..!

گلبرگ حیا از سر و روی فاطمه.. میبارید.. نگاهی به پدرش کرد..

_سلام اقاجون.. من به عباس اقا گفتم.. که دیگه نیان دنبال من.. خودم میرم.. تو این مدت خیلی زحمت کشیدن.. دیگه بیشتر از این.. تو زحمت نیافتن


سید میدانست..
اتفاقی #نیافتاده..جز اینکه دخترش.. #معذب باشد.. که با #نامحرمی.. مدام خلوت داشته باشد..
نگاهی به عباس انداخت..



ادامه دارد...

#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 ماجراے شنیدنے آخرین عڪس شهید حجت‌الاسلام اصلانے چند روز پیش از شهادتش در حرم رضوی

🔸 حجت الاسلام اصلانے: شهادتم را از حاج قاسم گرفتم...
#بدون_تعارف

‍ ﷽🕊♥️🕊
<❤️🌿>
-
↲ می‌گفت:
خیلے هامون‌اومدیم‌توی
جبهه‌ی‌فضای‌مجازی‌شهیـد‌بشیم
اما‌حواسمون‌نیست‌و‌اسـیر‌میشیم...
خوب‌اومدیم!
بد نَریم!
-
❁¦⇢ #بدون_تعارف

ʝơıŋ➘
|❥ |چْــادُراْنــِه
<❤️🌿>
-
↲ می‌گفت:
خیلے هامون‌اومدیم‌توی
جبهه‌ی‌فضای‌مجازی‌شهیـد‌بشیم
اما‌حواسمون‌نیست‌و‌اسـیر‌میشیم...
خوب‌اومدیم!
بد نَریم!
-
❁¦⇢ #بدون_تعارف

ʝơıŋ➘
|❥ |چْــادُراْنــِه
-
براےتوبھ‌امروزفردانڪن‌ازڪجا
معلوم‌این‌نفسےڪه‌الان‌‌میڪشی‌جزء
نفس‌هاےآخرنباشہ‌‌رفیق؟خیلیابیخیال‌
بودن‌ویھوغافلگیرشدن🚶🏿‍♂💔..
-
- #بدون_تعارف

Join↯
✿••
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💟از چشم خدا میُفتی اگر...😳👌

#بدون_تعارف #مسعولین

🍃🌷°| تًوبِه‌حُرّ |°🌷🍃
#پیکر مهیار به تهران منتقل شد. امّا خانواده اش او را تشییع نکردند.😔 پیکر او #بدون تشییع در قطعه ۲۸ #بهشت زهرای⚘ تهران به خاک سپرده شد!😔
🍃🍃
مراسم ختم او فقط #۱۳ نفر شرکت کننده داشت! او #غریب و #گمنام تشییع و تدفین شد. 😔امّا برای مراسم چهلم او، به سراغ بچّه های لشگر رفتم و ماجرای این بسیجی غریب را تعریف کردم.
🍃🍃
بچّه های لشگر، دسته عزاداری راه انداختند و او را از #غربت درآوردند😭. خیابان یوسف آباد از کثرت جمعیّت بسته شده بود.
خواهران او از ایران رفتند. پدرش در سوئیس از دنیا رفت. #شهید مهیار مهرام، #راه درست و #راه حق را نمی شناخت. از زمانی که با انسانهای الهی در #جبهه رفاقت کرد، #مزّه رفاقت با #خدا را چشید.😭
🍃🍃
سرانجام#مهندس شهید مهیار مهرام هم درتاریخ ۱۷آبان ۱۳۶۲، با سمت #مسئول مخابرات در #مریوان توسط نیروهای عراقی به آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا♡بود رسید.
🍃🍃
#مزار#شهید
تهران ، بهشت #حضرت زهرا سلام الله علیها⚘
قطعه ۲۸ ردیف ۴
🍃🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#مدافع_حرم

#سردار_دلها

ما
هیچ حرکتی را
بی‌پاسخ
و #بدون_انتقام نمیگذاریم.
ما همه جا
آنها را تعقیب میکنیم
با همه
#تسویه‌حساب میکنیم
منتظر باشید....
[علم بر زمین نمیماند سردارم ]🏴
#بدون هیچ مقدمه ایی می گویم...... گمشده ام...دراین هیاهوی شهر..... 😔

آمده ام تا برایم بگویی
از خاطرات لاله هایت ....🌹 شاید پیدا شوم در این شلوغی....🙏
#شلمچه

الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷🌾

🌹🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷🌾 🌺


This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شهدا شرمنده ایم که دستان مادرتان اینگونه میلرزد 😔


#بدون_شرح

#چشمان_شهدا🌷
به راهی است که
از خود به یادگار گذاشته اند...🌹

اما #چشم_ما🍃
به روزی است که با
آنان رو برو خواهیم شد...😔

#نگاهم_کن♥️
#شبتون_شهدایی🌹
#بدون_دلتنگی💔
#بدون هیچ مقدمه ایی می گویم...... گمشده ام...دراین هیاهوی شهر..... 😔

آمده ام تا برایم بگویی
از خاطرات لاله هایت ....🌹 شاید پیدا شوم در این شلوغی....🙏

😔😔😔