مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#شناخت
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#هرچی_تو_بخوای

قسمت هشتاد و دوم


_بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟

_من تو مدتی که سوریه بودم،..
آدمهایی دیدم که آرزوی شهادت داشتن ولی شهید نشدن..بعضی ها هم بودن که حتی خوابش هم دیده بودن.اوایل خیلی مراقب کسانی بودم که میگفتن حتما شهید میشن.بارها تو موقعیت های مختلف،فهمیدم هر کاری هم بکنم،هر کی #قسمتش باشه،میره.نه اینکه من مراقب نیرو هام نباشم،نه.مراقب نیرو هام هستم ولی وقتی #خدا بخواد من دیگه #نمیتونم کاری بکنم. بخاطر شهادت امین عذاب وجدان نداشتم،گرچه خیلی دلم سوخت.واقعا انگار دوباره برادرمو از دست داده بودم.
ولی برای اینکه نتونستم زودتر برگردونمش عذاب وجدان دارم.

-شما دنبال شهادت نیستید؟

-نه..من دنبال #انجام_وظیفه هستم.گرچه دوست دارم #عاقبتم شهادت باشه ولی هر وقت که #خداصلاح_بدونه.الان #جون من مفید تره تا #خون من.

-شما #چرا میخواین با من ازدواج کنین؟

_اگه اشکالی نداره دلیلشو اگه خدا خواست و شما راضی بودید و ازدواج کردیم، بعد ازدواج میگم.

-ولی من میخوام الان بدونم.

-پس مختصر میگم.اول از یه #حس شروع شد ولی بعد که #شناخت بیشتر شد،هم جنبه ی #عاقلانه هم احساسی قوی تر شد.دوست داشتم باور کنم.البته دلیلی هم برای باور نکردن نبود.

-اگه من بگم با شغل شما مشکل دارم،چکار میکنید؟
چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت:
_قبلا به این موضوع فکر کردم.نمیگم بخاطر شما شغلمو میذارم کنار.من دربرابر #توانایی هایی که خدا بهم داده #مسئولم و باید جوابگوی خدا باشم....اما ...بخاطر شما...از زندگی #شخصیم...میگذرم.

دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم:
_من میخوام پیش امین بمونم.ماشین آوردم، خودم برمیگردم.اگه شما حرفی ندارید، بفرمایید.من بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.

خداحافظی کرد و رفت....
مطمئن بودم پسر خوبیه، مطمئن بودم دوستش دارم ولی میترسیدم بخاطر دوست داشتنم #مانع انجام وظیفه ش بشم.من خودمو خوب میشناسم.وقتی به کسی علاقه مند بشم،تحمل نبودنش کنارم،تحمل حتی یک روز ندیدنش برام خیلی سخته.
ولی کار وحید طوریه که حتی اگه شهید هم نشه،خیلی وقتها نیست.
با خودم کلنجار میرفتم، بالا پایین میکردم،سبک سنگین میکردم.این #امتحان_جدیدوسخت من بود.
بعد یک ماه بالاخره به نتیجه رسیدم.... خیلی دعا کردم.گفتم:
خدایا*هر چی تو بخوای*.خیلی کمکم کن.💖

رفتم پیش عمه زیبا،عمه ی امین.با کلی شرمندگی و خجالت گفتم:
_امین قبل رفتنش ازم خواسته بود بعد شهادتش ازدواج کنم.
عمه زیبا بغلم کرد و گفت:
_امین بهم گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست ازدواج کنه،بغلش کن و براش آرزوی خوشبختی کن.خوشبخت باشی دخترم.
فرداش رفتم پیش خاله مهناز.همون حرفهایی که به عمه زیبا گفته بودم بهش گفتم.خاله مهناز هم گفت:
_امین گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست که ازدواج کنه بهش بگو دعای خیر امین همیشه خوشبختی توئه.

روز بعدش گل نرگس خریدم.🌼رفتم پیش امین.🌷🇮🇷اول مزارشو با گلاب🌸 شستم.بعد گل نرگس رو مثل همیشه روی مزارش چیدم.یه کم ساکت فقط نگاه میکردم.
گفتم:
_سلام...دلم برات تنگ شده...روزهایی که با هم بودیم برام مثل برق و باد گذشت،روزهایی که بدون تو گذشت برام یه عمر بود.همیشه عاشقانه دوست داشتم.💝هیچ وقت نگفتم کاش بجای امین با یکی دیگه ازدواج میکردم.هیچ وقت نگفتم کاش با امین ازدواج نکرده بودم.یادته روز آخر بهم گفتی...


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #هفتادوچهار(آخر)


حسین اقا برگشت..
نگاهی اندوهبار به همسر و پسرش کرد.. آرام و شمرده گفت..

_رضا.. به آرزوش رسید.. فردا... باید بریم.. بریم برای.. تحویل گرفتن پیکرش..🕊

لحظه ای هر دو کپ کردند.. زهراخانم بلند گفت
_ یــــــــــا زینـــب.!

عباس پشت سر هم..
وای.. وای... میگفت.. و عرض پذیرایی را قدم میزد..

ساعت نزدیک ١١ شب بود..
خانواده حسین اقا نزد اقاسید رفتند.. تا باهم به خانه اقارضا بروند..

حسین اقا و اقاسید..
با کمک هم خبر را دادند.. چه شب تلخی بود.. همه به هم آرامش میدادند.. اما کسی ارام نمیشد..
سرورخانم که گویی از قبل..
خود اقارضا به او گفته بود.. بعد از شنیدن خبر.. زیاد تعجب نکرد.. انتظار خبر را داشت..
پسرهای اقارضا.. هرکدام گوشه ای چمپاتمه زده بودند.. پر بغض.. اما اشکشان را جاری نمیکردند..
سمیه، نرجس و عاطفه گاهی ارام و گاهی بلند گریه می‌کردند.. و بقیه خانم ها آنها را آرام میکردند..
هیچ راهی بجز ذکر مصیبت سیدالشهدا (ع) نبود..

مثل سری قبل..
دوباره پارچه مشکی محرم وسط پذیرایی نصب کردند.. این بار عباس پارچه را زد.. خانم ها پشت پرده رفتند.. آقاسید میخواند.. و همه زار میزدند..

تا صبح هیچکس..
خواب به چشمش نیامد.. ساعت ٩صبح کنار پیکر رضا نشسته بودند.. تنها پیکری که بی سر بود..🥀🕊
حسین اقا مدام به عباس و فاطمه سفارش میکرد که مراقب خانواده رضا باشند..
🌷شهید رضا شریفانی🌷
را در قطعه شهدای مدافع حرم.. تشییع و خاکسپاری کردند..

بگذریم از #زخم_هایی که.. همسایه و غریبه ها به خانواده شهید زدند..
بگذریم از #سپیدشدن موی حسین اقا در فراق رفیق و یار دیرینش..
بگذریم از.. #شکسته_شدن چهره همسر شهید..

دیگر این ها را #نمی‌شود..
در قالب چند جمله.. چند رمان.. و حتی چندین مصاحبه و کتاب و مقاله نوشت

هنوز هم حسین اقا..
به خانواده رفیقش سر میزند.. حتی بیشتر از قبل.. و هوایشان را دارد..
وامی برای ابراهیم و ایمان..
جور کرد.. تا هم ماشینی بخرند.. و قسط های عقب مانده.. و اجاره خانه شان را بدهند.. که یا خودش و یا عباس ضامن میشدند..

یک هفته ای از ماه صفر..که گذشت..
جشن #شیرین و #بدون_گناه عباس و فاطمه برگذار شد..
شیرین بود.. چون #درحدنیاز هزینه کردند
و بی گناه بود.. چون عروس و داماد.. #لبخندمهدی_فاطمه(عج) را بر هر لبخندی ترجیح دادند..

طبقه بالای خانه حسین اقا..
لانه عشق عباس و فاطمه شد.. و این هم پیشنهاد فاطمه بود.. #دوست_نداشت اول زندگی.. به همسرش سخت بگیرد.. تا وقتی که به لحاظ مالی شرایط بهتری داشته باشند.. خانه بخرند..

عباس گرچه مدام..
روی هوای نفس خود کار میکرد.. اما خب بهرحال.. معصوم که نبود.. خطا و اشتباه زیادی داشت..اما #برمیگشت.. #مراقبت میکرد.. مدام #توسل میکرد.. به ارباب ماه منیر بنی هاشم (ع).. #ذکر از دهانش نمی افتاد.. هرسال #خمس مالش را میپرداخت.. هرچند گاهی #اندک بود..

خدا را #شاکر بود..
برای تمام #نعمتهایش..
برای #شناخت لطف و کرم ارباب ماه منیر بنی هاشم(ع)..
برای #دلبرش که با تمام وجود او را میخواست..
برای #عشق و #امیدی که در زندگیش بود..
و برای #دوستان و #خانواده ای که همیشه دلسوز و همراهش بودند..


اِنّا هَدَیناهُ السَّبیل اِما شاکِراً وَ اِمّا کَفورا
ما راه را به او نشان دادیم.. خواه شاکر باشد یا ناسپاس

آیه ٣ سوره انسان



#پایان


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
#شناخت_امام_زمان

🌀یکی از علما نزد امام زمان(عج) رسیدند و گفت یا صاحب الزمان این دعایی که گفتید👇
«یا محمّد یا علی یا فاطمه یا حسن یا حسین، ‌یا صاحب الزمان '' ادرکنی'' و لا تهلکنی».
باید به جای استفاده از فعل ادرکنی از فعل ادرکونی استفاده کنیم!

🔺حضرت فرمودند چطور؟

🌀آن مرد گفت :چون توسل بر پیامبر، امام علی، حضرت فاطمه، امام حسین، امام حسن و شما هست پس نباید در پایان گفت ادرکنی(فعل مفرد)
زیرا کمک از 5 نور مقدس است پس باید بگویی ادرکونی(فعل جمع)
اجازه می دهید آن راه تصحیح کنیم تا درست به دست شیعیان برسد؟

🔺حضرت فرمودند خیر فعل ادرکنی درست است!
زیرا شما اگر از آن بزرگواران هم کمک بخواهید تا من امام زمان اجازه ندهم خداوند به شما چیزی نخواهد داد.

◾️نتیجه:پس شما اگر از هر امامی چیزی بخواهید باز هم امضای آن را باید امام مَهدی بدهند،زیرا امام عصر هستد.

#هیچ‌وقت‌شأن‌امام‌زمان‌را‌درک‌نکردیم...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ_مهدوی
#شناخت_امام_زمان

🔹روایت بسیار بسیار زیبای #استاد_عالی
از شیخ جعفر مجتهدی(ره)، یکی از یاران امام زمان (علیه السلام)

🔻شفا پیدا کردن پسر مسیحی.....

🔻میدونی امروز کار دنیا دست کیه؟

حتما ببینید...

#پیشنهاد_دانلود
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎬 کلیپ 💠استاد رائفی پور

📝 علم امام زمان

🎤شاخصه های حکومت امام زمان (عج)
#شناخت_امام_زمان

💚 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج 💚
🌷 یڪے از ڪتابهایے ڪه شهید دهقان خیلی
بهش تاڪید داشت #صحیفه_فاطمیه بود.
ڪتابے ڪه شامل ادعیه، مناجاتها و خطبه ی
فدڪیه ے حضرت زهرا سلام الله علیها است.

💢 فقط پے سینه زنے و گریه نبود...
#شناخت_راه حضرت زهرا (س) هم
برایش مهم بود.📚

🌸| #شهید_محمدرضا_دهقان
| #شهیدانه_زندگی_ڪنیم