❑سرود باران
چشمانت جنگلی از درختان نخلند به هنگام سحر
یا دو مهتابی
که ماه از آنها دور میشود
چشمانت که بخندند
تاکستانها برگ بر میآورند و
نورها میرقصند
چون رقص هزار ماه در برکه
و پارویی بر هم میزندش به آرامی در سپیدهدم
گویا ستارگان در عمق چشمانت میتپند
و در مهی از اندوه شفاف
غوطه ورند
بسان دریایی که غروب دستانش را بر سرش کشیده
پر از گرمای زمستان و لرزش پاییز است
پر از نور و مرگ و تاریکی
و لرزش گریهها
تمام وجودم را بهوش میدارد
لذتی سرکش آسمان را به آغوش میکشد
بسان شیفتگی کودکی که از ماه میرسد
گویا رنگین کمانها ابر مینوشند
و قطره قطره در باران ذوب میشوند
وقهقهه کودکان در باغهای انگور
سکوت گنجشکها بر درختها را قلقلک میهد
سرود باران
باران
باران
باران
غروب خمیازه میکشد و ابرها هنوز
سنگینی اشک هایشان را فرو میبارند
بسان کودکی که پیش از خواب در جستجوی مادر، هذیان میگوید.
او را نمی یابد و بر خواستهاش اصرار میورزد
به او میگویند مادرت فردا
باز خواهد گشت
به یقین باز خواهد گشت
دوستانش نجوا کنان میگویند:
مادرش آنجاست
کنار آن تپه
برای همیشه آرمیده است.
خاک میخورد
و باران مینوشد.
چون ماهیگیر اندوهگینی
که تورهایش را بر میچیند
و به آبها و سر نوشت نفرین میفرستد.
هنگامی که ماه ناپدید میشود
آواز میپیچد
باران
باران
میدانی
چه اندوهی باران را بر میانگیزد
و ناودانها را به هق هق مدام میاندازد؟
و انسان تنها در باران
چه حسی نسبت به سرگشتگی خود مییابد؟
باران تمامی ندارد
مثل خونی که میریزد
مثل گرسنگان، عشق، کودکان...
■بدرشاکر السیاب
■ترجمه: محبوبه افشاری
#شعر @adabyate_digar