چاقویت را از میان دندههایم عبور دادهای و با حالت معصومانهی همیشگیات میپرسی: قلبت کجاست؟ میخواهی وانمود کنی نمیدانی ولی میدانی، مثل همان لحظه که میگفتی نمیدانی این جدایی چه بلایی بر سر ما میآورد اما حتم دارم که میدانستی. نگاهت میکنم و میگویم: باید بیشتر فشار بدهی عزیز دلم، هنوز به قلبم نرسیده است. تو دست روی شانهام میگذاری که تنم ثابت بماند تا چاقوی در دستت بهتر و بیشتر فرو برود. دست روی شانهام میگذاری و من دیگر گمان نمیکنم دست تو نجاتدهنده است. فاصلهات با من کم میشود و تلاش میکنی کارد را به قلبم نزدیک کنی. من دلم میسوزد، تو که میتوانستی اینقدر خودت را به من نزدیک کنی، چرا نکردی؟ میتوانستی و این کار را نکردی، نمیخواستی و نکردی. محکم پا بر زمین میگذارم که تلاش تو اثر کند. چهرهات مصمم است، لبهایت نمیلرزد و کم پلک میزنی. اراده کردهای که قلبم را پاره کنی و انگار مردمک چشمهایت را نوک کارد گذاشتهای و درون سینهام مصرانه میگردی. گوشهی چشم چپم میپرد و از درد فشرده میشود. جایی که مطمئن میشوم صدایم نخواهد لرزید، میگویم: نزدیک شدهای. سر تکان میدهی و دستهی کارد به پوست تنم نزدیک و نزدیکتر میشود. سرت را بالا میآوری و با حرکت آن بدون اینکه کلمهای به زبان بیاوری، میپرسی: به قلبت رسید؟ پلک میزنم و همان پاسخی که سخت به دنبالش بودی را میدهم. با باقیماندهی توانم دستم را دورت حلقه میکنم و به سمت خود میکشم. کارد کاملا درون سینهام جای میگیرد و تو در آغوش من قرار میگیری. در گوشت آهسته میگویم: این کارد را خودم به دست تو دادهام و سینهام را برایش فراخ کردهام؛ تو هم این کارد را روی به دست کسی خواهی داد و سینهات را فراخ خواهی کرد. از تصور چنین لحظهای، اشک کمین کرده در چشمم بیرون میآید. تو هم اشک خواهی ریخت عزیز دلم، تو هم برای قاتلت اشک خواهی ریخت. از خواب میپرم. همهجا تاریک است. 13 نوامبر 1867
عزیز من، آنچه به من گفتی و از شنیدنش رنج بسیار کشیدم را روزی از کسی که دوستش داشتهای خواهی شنید. احتمالا سوختن ناگهانی قلبت، لحظهای مرا یاد تو خواهد انداخت.
دقایقی پس از خروج آقای کراتسوف از خانه، عصبانی از پلهها پایین آمدم و وارد تالار کوچکی شدم که راه خروج از خانه آنجا بود. ایوان زوسیموف که روی کاناپه نشسته بود، از جا برخاست و لبخندی زد. از روی اجبار برای حفظ ظاهر سری تکان و به راهم ادامه دادم اما ناگهان صدایم کرد: فئودور، میتوانیم چند کلمه حرف بزنیم؟ ایستادم و سر چرخاندم. گفتم: صحبت مهمی هست؟ گفت: بله، مهم است. پرسیدم: چه شده؟ گفت: از آنچه دربارهات شنیدهام ترسیدم و اکنون که اینگونه باعصبانیت از خانه بیرون میروی، بیشتر میترسم. گفتم: از چه چیزی میترسید؟ منمنکنان گفت: از رفتارهای اشتباه. گفتم: تعارف نکنید، واضح حرف بزنید. گفت: فئودور من از حماقت دیگران میترسم. آدمها در حال عصبانیت، تصمیمات احمقانهای میگیرند. گفتم: به نظر من، یکی از نشانههای واضح حماقت آن است که آدمی به جای ترسیدن از حماقت خود، از حماقت دیگران بترسد. اخمهایش را درهم کشید و من بدون تغییر در چهره نگاهش میکردم. گفت: برای این دشمنی چند ساله دلیلی هم داری؟ گفتم: تاکنون با شما دشمنی نکردهام. گفت: مگر دشمنی چه چیزی است غیر از این رفتار؟ گفتم: دشمنی آن است که به تقاص شکافی که بین من و پدرم در این سالها ایجاد کردید، شکافی در میان سینهی شما ایجاد کنم. آنچه با من کردید چون نقشی حک شده روی سنگ، در ذهن من مانده است. گفت: تو قطعا همهچیز را نمیدانی. گفتم: مگر شما همهچیز را دربارهی زندگی من میدانستید که قصد هرکار کردم، خلاف آن در گوش پدرم نجوا کردید؟ پدرم را هم مقصر میدانم، خودم را هم. گمان میکردم نیازی به حرف زدن نیست، همان کاری که شما بسیار انجام میدهید. گفت: اکنون هرچه بگویم، بیثمر است. گفتم: آنچه با رفتار در ذهن آدمی شکل میگیرد، با گفتار تغییر نمیکند. گفت: من هرچه به پدرت گفتم، برای آن بود که آسیبی نبینی. گفتم: عادت بعضی از آدمها همین است، تو را به بهانهی محافظت در قفس حبس میکنند و سپس برای اینکه پرواز نمیکنی، دست به سرزنشت میزنند. گفت: اما این را نمیبینی که چه اتفاقاتی ممکن بود برایت رخ دهد؟ لبخند زدم. گفت: یعنی نمیپذیری که ممکن بود با بعضی تصمیماتت سخت آسیب ببینی؟ گفتم: دریای بزرگی از احتمالات وجود دارد و شما هم مثل هرکس دیگر، از این دریا ماهی مورد علاقهی خود را میگیرید. تنها یک چیز را درنظر نمیگیرید. پرسید: چه چیزی؟ گفتم: اینکه تمام آنچه انجام دادید، به شما ارتباطی نداشت. البته شما برای نفع خود جنگیدید، نه من. اگر پدرم را مجاب کردید که بهجای سرکشی به املاک تزارسکویه به مسکو بروم، به این دلیل بود که خودتان ادارهی املاک پدر در آنجا را برعهده داشتید. مکث کردم و گفتم: در این لحظه ادامهی یادآوری گذشته نفعی ندارد. از جا برخاست و با لحنی آهسته و مظلومانه گفت: از قضاوتهای نادرستت دلگیرم اما به پای جوانیات میگذارم. گفتم: من حافظهام را از دست ندادهام آقای زوسیموف، برای همین هم خوب میدانم که اکنون شما شمشیر بر زمین نینداختهاید، فقط آن را در پشت خود پنهان کردهاید. این بار اگر پیش پدرم یا هرکس دیگر برای من و زندگیام شمشیر بکشید، دشمنیام را خواهید دید. در چشمانم خیره شد و هرچند لبهایش برای گفتن ازهم باز شد اما نفسی کشید و چیزی نگفت. به سمت در خروج راه افتادم و در آستانهی در ایستادم. بازگشتم و گفتم: از این به بعد به ازای هرچه دربارهام بگویید و تاثیری بر زندگیام بگذارد، کلمه به کلمه تقاص خواهم گرفت. از خانه بیرون رفتم و سوار کالسکه شدم.
اگر روزی ناگهان همهچیز را ترک کردم بیآنکه ردی بر جای بگذارم، به یاد داشته باشید که نمیخواستم کسی شاهد تنهایی و به زانو افتادنم باشد و همچنین نمیخواستم کسی برای خشکاندن این اقیانوس بیپایان سیاه، گمان و تلاش بیهوده کند.
این روزها ساعات کار کردنم از ساعات حضور در خانه بیشتر شده است. چند ماه است که به این منوال میگذرد و خانه، تنها برایم محل خواب است. شاید همین شیوهی زندگی که البته در آزاردهنده بودنش شکی ندارم، رشتهی حیاتم را از قطع کامل نجات داده است. گاهی احساس میکنم از نزدیکترین چیزها هم بسیار دور شدهام و این احساس زمانی خوشایند است و زمانی ناخوشایند. شبها حداقل دو بار از خواب میپرم و باز بیخوابی را شکست میدهم و چشم بر بیداری میبندم. خودم را غرق در زمان و زمان را گم میکنم. پیشتر از این اوضاع هراس داشتم، اکنون حتی اندک تشویشی ندارم. اگرچه دست تقدیر را سخت فشردهام اما هرگز شمشیر جنگیدن با آن را در غلاف نگذاشتهام. اجازه دادهام آن کند که میخواهد و من نیز در این میان برای آنچه میخواهم، شمشیر میزنم. کسی زمان اعلام پیروز این میدان را نمیداند. شاید زمانی که مرگ بر پشت من با شدتی مهیب، نهیب زد، آن لحظه بتوانم بر نتیجهی این نبرد قضاوتی کنم. اکنون زمان قضاوت نیست. از شدت یادداشت کردنم کاسته شده اما انگشتانم هنوز یخ نزدهاند. دیدن یادداشتها و متنهایم در اینسو و آنسو، مرا به سمت ثبت جملات در جایی که جز خودم کسی نیست، سوق داده است. این روزها که گاه و بیگاه نوشتههایم را به نام کسان دیگر و یا تکهتکه شده میبینم، احساس میکنم فرزندانم را تصاحب کردهاند. مدت زیادی نیست که اینگونه کلماتم برایم عزیز شدهاند و دلم به دیدن آنها در جایی دیگر رضایت نمیدهد اما احساسات همیشه تابع زمان نیستند. القصه، کوشیدهام زنده بمانم، هنوز زندهام و هنوز قصهای جریان دارد.
برای شبهایی که حتم دارم جز ادامه دادن راهی وجود ندارد.