دقایقی پس از خروج آقای کراتسوف از خانه، عصبانی از پلهها پایین آمدم و وارد تالار کوچکی شدم که راه خروج از خانه آنجا بود. ایوان زوسیموف که روی کاناپه نشسته بود، از جا برخاست و لبخندی زد. از روی اجبار برای حفظ ظاهر سری تکان و به راهم ادامه دادم اما ناگهان صدایم کرد: فئودور، میتوانیم چند کلمه حرف بزنیم؟ ایستادم و سر چرخاندم. گفتم: صحبت مهمی هست؟ گفت: بله، مهم است. پرسیدم: چه شده؟ گفت: از آنچه دربارهات شنیدهام ترسیدم و اکنون که اینگونه باعصبانیت از خانه بیرون میروی، بیشتر میترسم. گفتم: از چه چیزی میترسید؟ منمنکنان گفت: از رفتارهای اشتباه. گفتم: تعارف نکنید، واضح حرف بزنید. گفت: فئودور من از حماقت دیگران میترسم. آدمها در حال عصبانیت، تصمیمات احمقانهای میگیرند. گفتم: به نظر من، یکی از نشانههای واضح حماقت آن است که آدمی به جای ترسیدن از حماقت خود، از حماقت دیگران بترسد. اخمهایش را درهم کشید و من بدون تغییر در چهره نگاهش میکردم. گفت: برای این دشمنی چند ساله دلیلی هم داری؟ گفتم: تاکنون با شما دشمنی نکردهام. گفت: مگر دشمنی چه چیزی است غیر از این رفتار؟ گفتم: دشمنی آن است که به تقاص شکافی که بین من و پدرم در این سالها ایجاد کردید، شکافی در میان سینهی شما ایجاد کنم. آنچه با من کردید چون نقشی حک شده روی سنگ، در ذهن من مانده است. گفت: تو قطعا همهچیز را نمیدانی. گفتم: مگر شما همهچیز را دربارهی زندگی من میدانستید که قصد هرکار کردم، خلاف آن در گوش پدرم نجوا کردید؟ پدرم را هم مقصر میدانم، خودم را هم. گمان میکردم نیازی به حرف زدن نیست، همان کاری که شما بسیار انجام میدهید. گفت: اکنون هرچه بگویم، بیثمر است. گفتم: آنچه با رفتار در ذهن آدمی شکل میگیرد، با گفتار تغییر نمیکند. گفت: من هرچه به پدرت گفتم، برای آن بود که آسیبی نبینی. گفتم: عادت بعضی از آدمها همین است، تو را به بهانهی محافظت در قفس حبس میکنند و سپس برای اینکه پرواز نمیکنی، دست به سرزنشت میزنند. گفت: اما این را نمیبینی که چه اتفاقاتی ممکن بود برایت رخ دهد؟ لبخند زدم. گفت: یعنی نمیپذیری که ممکن بود با بعضی تصمیماتت سخت آسیب ببینی؟ گفتم: دریای بزرگی از احتمالات وجود دارد و شما هم مثل هرکس دیگر، از این دریا ماهی مورد علاقهی خود را میگیرید. تنها یک چیز را درنظر نمیگیرید. پرسید: چه چیزی؟ گفتم: اینکه تمام آنچه انجام دادید، به شما ارتباطی نداشت. البته شما برای نفع خود جنگیدید، نه من. اگر پدرم را مجاب کردید که بهجای سرکشی به املاک تزارسکویه به مسکو بروم، به این دلیل بود که خودتان ادارهی املاک پدر در آنجا را برعهده داشتید. مکث کردم و گفتم: در این لحظه ادامهی یادآوری گذشته نفعی ندارد. از جا برخاست و با لحنی آهسته و مظلومانه گفت: از قضاوتهای نادرستت دلگیرم اما به پای جوانیات میگذارم. گفتم: من حافظهام را از دست ندادهام آقای زوسیموف، برای همین هم خوب میدانم که اکنون شما شمشیر بر زمین نینداختهاید، فقط آن را در پشت خود پنهان کردهاید. این بار اگر پیش پدرم یا هرکس دیگر برای من و زندگیام شمشیر بکشید، دشمنیام را خواهید دید. در چشمانم خیره شد و هرچند لبهایش برای گفتن ازهم باز شد اما نفسی کشید و چیزی نگفت. به سمت در خروج راه افتادم و در آستانهی در ایستادم. بازگشتم و گفتم: از این به بعد به ازای هرچه دربارهام بگویید و تاثیری بر زندگیام بگذارد، کلمه به کلمه تقاص خواهم گرفت. از خانه بیرون رفتم و سوار کالسکه شدم.