وقتی از کاخ به اقامتگاه بازگشتم، خدمتکار اطلاع داد که آقای کراتسوف در دفتر کار منتظر من است. گیج و ناراحت از رفتار نامناسب آشنایانی که در مسیر دیده بودم، بیآنکه علت رفتارشان را بدانم، نامهای که در دستم بود را محکم در مشت فشردم و وارد اتاق شدم. چهرهی آقای کراتسوف کلافگی و عصبانیتی داشت که فکر میکردم دلیل آن را میدانم. پاسخ سلامم را به زحمت داد و دستم را بیمیل فشرد. به جای آنکه پشت میز کار بنشینم، رو به رویش روی مبل نشستم. با نگاه ملامتآمیزش پرسید: به عواقب کارهایت فکر میکنی؟ پرسیدم: کدام کارها؟ گفت: خبر اخراج پیتر پاولوونا به همه رسیده است. مکث کرد و ادامه داد: روزی که به قصر رفتی، حکم اخراج و شلاق او صادر شد. گفتم: گمان میکنید برای اینکه او را شلاق بزنند و اخراج کنند به کاخ رفته بودم؟ سرش را بالا آورد و گفت: کسی تردید ندارد. او به گونهای حرف میزد و نگاهم میکرد که مرا به سمت محکوم بودن هدایت کند.
گفتم: تصورتان این است که برای زخم زدن به الکساندرا، حکم شلاق همسرش را گرفتهام؟ چیزی نگفت و با نگاه تحقیرآمیزی نگاهم کرد. فریاد زدم: هزار احمق اگر زیر حکمی احمقانه را امضا کنند، آن حکم عقلانی نمیشود و شما میگویید کسی تردید ندارد؟ نامهای که هنوز توی دستم مچاله بود را محکم روی میزی که جلویش بود کوبیدم و فریاد زدم: نگاهش کنید! امضای وزیر داخلی را پای حکم ببینید! او باید اعدام میشد اما نه به این خاطر که من روزی الکساندرا را دوست میداشتم و او با وجود آنکه میدانست، به الکساندرا نزدیک شد و چیزی رخ داد که خودتان میدانید. او بخاطر دوئل، عدم رعایت شئونات ارتش و چیزهایی دیگر باید اعدام میشد. صدایم ناخودآگاه بالاتر رفت: نگاه کنید!
نامه را به آرامی برداشت و تلاش کرد تا در میان چروکهای کاغذ، متن را بخواند. گفت: فئودور... نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. گفتم: همهی شما ناامیدکنندهاید و من به چه آدمهای ناامیدکنندهای اینهمه امیدوارم بودم. شما دیگر چه جماعتی هستید؟ چگونه میتوانید حتی عسل را هم به کام آدمی تلخ کنید؟ از صبح تمام آنهایی که حتی نفس کشیدنشان هم تنفرم را برمیانگیزد، تمام آنهایی که لحظهای نمیتوانستم همکلامشان باشم را تحمل کردهام تا حکم پیتر را تعدیل کنم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آرام شوم.
آقای کراتسوف گفت: من نمیدانستم. دندانهایم را روی هم فشردم و گفتم: زخم شمشیر جهل شما را هم من باید تحمل کنم؟ سکوت کردیم. پرسیدم: به پدرم در این باره چیزی گفتید؟ با سکوتش تایید کرد. پرسیدم: همان چیزی که در صحتش تردید نداشتید؟ سرش را به نشانهی تایید تکان داد. گفتم: پس برای همین وقتی از دور مرا دید، مسیرش را عوض کرد. چقدر ناامیدکننده است که نزدیکترین عزیزانت با تو اینگونه رفتار کنند، حال آنکه میدانند آدمی از زخمهایی که از عزیزانش برمیدارد، بیشترین رنج را میکشد.
کف دستم را تکیهگاه پیشانی کردم. پرسید: پشیمانی؟ گفتم: غمگینم. تا مدتها رفتار امروز نزدیکانم را به یاد خواهم آورد. سکوتی نسبتا طولانی شکل گرفت. گفتم: با چه چیزهای آزارهندهای عزیزانم را به یاد میآورم و انگار انتهایی هم برای این رفتارها وجود ندارد.
از روی مبل برخاست و به سمت در اتاق رفت. در را باز کرد و برای لحظاتی ایستاد. به آرامی گفت: امیدوارم مرا ببخشی. و از اتاق خارج شد.