#شهرعشق نویسنده فری
#قسمت_پنجاه_چهارمعمر «.............
با هر لحظه دیدن عایشه در شب محفل شیرینی خوری عطیه، دل از دل خانه ام میرفت.
به همین دلیل قاطعانه تصمیم گرفتم که مادرم را بعد از شیرینی خوری به خواستگاری
عایشه بفرستم.
چون از آن پسر هایی نبودم که با دخترا همه جا را چکر زده و با آنها خوشگذرانی نمایم.
دلیل برگشتم هم به همین دلیل که بود، پس ضرور نبود که دیگه منتظربمانم.
سه روز پس از شیرینی خوری عطیه، زمانی که مادرم در آشپزخانه مصروف آشپزی بود
در کنارش ایستاد شدم و با لبخند بسویش نگاه کردم، به سویم نگاه کرد و گفت: امروز خیلی
غذای خوشمزه برایت درست کردیم.
سرم را باال گرفته گفتم: مگر شما کدام وقت غذای بد مزه هم آماده کردید که حاال خوشمزه
است؟
خندید و گفت: خیلی دوستت دارم پسر نازم.
صورتش در مقابل صورتم بود و با تته پته گفتم: مادر جان میخواهم که در بارۀ یک
موضوع همرایتان صحبت کنم.
با کنجکاوی گفت: بفرما، میشنوم عزیزدل.
جزیات موضوع عایشه را برایش گفتم و خواستم که به زودترین فرصت به خواستگاری
بروند.
خندید و گفت: انشأالله که در همین روزهای نزدیک خواهیم رفت.
سر انجام روز اش فرا رسید و بعد از سه روز حرف زدنم با مادرم، قرار شد که به
خواستگاری بروند.
دو هفته پیاپی مادرم و عطیه به خانۀ آنها رفت و گاهی هم پدرم میرفت تا اینکه قبول کردند
و خواستند که به من را ببینند.
یکی از رسوم افغانستان در هنگام خواستگاری همین است که وقتی فامیل دختر میخواهد که
شیرینی دختر شان را بدهند یک یا دو روز قبل میخواهند که بچه را ببینند، فکر کنم که
دشوار ترین لحظه برای یک پسر همان لحظه میباشد.
همان روز بد رقم ترس و لرز در وجودم افتاده بود، اصالً هیچ گاه تصور نمیکردم که در
چنین شرایطی قرار خواهم گرفت.
دو روز بعد از آن مادرم با چند تن از خانم های اقارب مان بخاطر اخذ شیرینی به خانۀ آنها
رفت.
لحظه شماری میکردم که چه وقت میایند.
عطیه تمام جریان را به شکل مخفی در تلفونش ضبط کرده بود و به محض اینکه به خانه
رسیدند به اتاقم آمد و خود را سریع در بغلم انداخت و گفت: تبریک الال جان نازم.
بعد هم ویدیویی را که در تلفونش به شکل پنهانی گرفته بود نشان داد.......
صدای ساز و آواز از صالون شنیده میشد و مادرم همچنان به اتاقم آمد و برایم تبریکی گفت.
از اتاق بیرون شده و به سمت صالون رفتم.
همه کسانی که در آنجا بود تبریکی گفتند و هر یک سر و صورتم را میبوسید.
در جریان بیست روز همه چیز آماده شده بود، طبق مشورۀ که در میان چند روز بین من و
خانواده ام صورت گرفته بود بالخره به این نتیجه رسیدیم که به عوض محفل نامزدی،
محفل عروسی را برگذار نماییم.
خانواده ام با این نظم موافقت کلی نشان دادند و همۀ شان هر لحظه یاد آور میشدند که هر
قسم که خودت راحت هستی همان کار را انجام میدهیم.
خانوادۀ عایشه هم به نظرم موافقت نشان دادند، و چون حرفی که در این میان هیچگاه از
یادم نمیرود حرف های آقا یوسف بود که گفت: عمر جان هر قسم که خودت راحت هستی،
برای من مهم نیست حاال میخواهید محفل نامزدی برگذار نمایید و یا محفل عروسی......
خودت بهتر میدانی که کدام کار برایت سهل است.
هر حرف آنها قابل قبولم است و من تا دم مرگ از آنها خوش هستم، چون همه چیز را در
اختیار من و فامیلم گذاشته بودند.
با مشوره پدرم، من هم تصمیم گرفتم که هر چه زودتر کارهای عروسی را پیشگیرم.
اقارب ما آنها را خیلی تقدیر کردند، همۀ شان میگفتند که چه فامیلی هستند که نمیخواهند پول
داماد را در چیز های بی معنا به مصرف برسانند.
عایشه «............
در آرایشگاه منتظر آمدن عمر بودم.
دست و پایم میلرزید، هدیه و عطیه هم در کنارم بودند.
چون رضوان قرار بود به بردن عطیه بیاید به همین دلیل، همین که رضوان رسید عطیه از
میان ما خارج شد.
و این من بودم و هدیه نا مسلمان ، که همیش مرا آزار اذیت میکرد.
با صدای خانم آرایشگر سرم را بلند کرده به سویش نگاه کردم.
خانم آرایشگر: داماد آمد.........!!!
شدت لرزش تنم بیشتر شد، هدیه نگاهی به من انداخت و گفت: آرام، آرام خواهر جان چرا
اینقدر وارخطا شدی.....؟؟؟
از حرف هایش حرصم گرفته بود چیزی نگفتم و سرم را پایین گذاشتم.
* * * * * * * * *
در کنار عمر بروی دوشکی که بر سر استیچ بود نشسته بودم و دختران و پسران با لباس
های افغانی، خینه بدست مشغول رقصیدن بود.
هر جوره به نوبه خود میرقصیدند و همین که آهنگ زیبای قطغنی تمام شد یکی یکی به
سمت ما می آمدند و خینه را به دستم می گذاشتند.
دختران به دست من و پسران به دست عمر خینه می گذاشتند.